روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

اولی از 50 تا

میخوام به بهانه ی نزدیک بودن تولدم چراغ اینجا رو روشن کنم و از امروز تا روز تولد 25 سالگیم هر روز بنویسم:)

پارسال خیلی یهویی 24 سالم شد و نتونستم خوب هضمش کنم...امسال میرم به استقبال تا با خودم روراست تر باشم.

اول میخواستم عنوان پست ها شمارش معکوس باشه

مثلا اولیش 50( بطور اتفاقی 50 روز فیکس به تولدم مونده :)) بعد 49 و الی آخر.

ولی حس خوبی بهم نداد.

فلذا پست یک از 50 پست به این صورت تقدیمتون میشه:

 

یه توییت دیدم و باهاش همذات پنداری کردم..فکر کنم برای شروع خوب باشه 

 

از لحاظ روحی نیاز دارم کاری کنم که نان پدر و شیر مادر حلالم باشه:)

اینک به انتهای این مسیر پر از نور؛ خیره شو!

آرامم. آرام تر از همیشه و طوفانی تر از هر وقت دیگری.

پیش و پس هر طوفان، آرامشیست و پیش و پس هر آرامش، طوفانی.

زندگی را با درّه ها و قله هاش، تنگ در آغوش بگیر.

تلگرافی به خدا

کمک.

تازه بعدا می فهمم که الان هم نفهمیده بودم

خدایا چقدر دیر فهمیدم که تو برام کافی هستی...

یک عنوان خوب

باید تمرکز کرد. در شلوغی نمی توان صدای خدا را شنید..یا حداقل در شلوغی خودساخته مدرن. وگرنه که "میان خلق و با خدا".

محبوبم کنار من حوصلت سر نمیره

هوس کردم برم یه مقدار خیار کوچولوی قلمی با شکلای عجیب الخلقه و پیچ پیچولی بخرم و باهاشون خیارشور بندازم🤣

هجرتی به قامت یک عمر | معرفی کتاب رویای یک دیدار

با تو هستم!

تا کجا برای فهم حقیقت دویده ای؟

چقدر سوال داشته ای و پی پاسخ رفته ای؟

طعم بَرده شدن را می دانی؟

طعم در غل و زنجیر شدن در خانه ی خودت را چطور؟

فرار را بر قرار ترجیح داده ای و از آسایش و رفاه دل کنده ای تا راز هستی را بفهمی؟

روزبه این کار را کرد...

در یک هجرت بزرگ و یک سفر بی بازگشت از مبدا جِی؛ در مرکز ایران..

همراه می شوی با روزبه ی زرتشتیِ نگهبان آتشِ مقدسِ آتشکده؛

که منزل به منزل و مرشد به مرشد می رود و می رسد به آن انتظار بزرگ

و چشم در چشم محمد (س) فرستاده ی حق خداوند؛ دوختن...

و چه حسی دارد خیره شدن به عمق چشمان رسول مهربانت؟؟؟

و تو این حس را دست در دست روزبه احساس خواهی کرد

و برای لحظه ای چشم های پیامبر را در خیال خویش ملاقات می کنی..*

اما برده ای و بی اختیار..آب در چند قدمی توست ولی اجازه نوشیدن نیست..

ولی به نجات خدا ایمان داری..یاد شبی می افتی که در صحرا گم شده بودی..و او تو را به نور رهنمایید...

و تو زمانی بر خود می لرزی که تاریخ گواهی می دهد و یقین می کنی که این یک داستان واقعیست.

با خود تو هستم!

 

 

 

*: با خود تصور می کنم گاهی نگاهش را

چشمی که بی اندازه باید مهربان باشد

 

+ کتاب خیلی شریف و حقی بود به قلم آقای سید ناصر هاشم زاده..

  بضاعت من مع الاسف همین قدر بود در معرفی..

 

 

قلم و کاغذا آماده!

سلام علیکم..

راستش این مدت چند تا چیز با ارزش دیدم و اومدم معرفی کنم تا شما هم ببینید:)

معرفی یه کتاب جذاببب هم در دست احداثه که به زودی براتون می فرستم انشاالله.

 

1- راستش طبق شواهد فکر نمی کردم زبان مشترکی بین این فیلم و اسلام پیدا کنم!

بدون قرار قبلی رفتم توی فیلیمو و دیدم "بدون قرار قبلی"منتشر شده و دیدمش.

خب تا یه جاهایی هم فکرم درست از آب در اومد..توی رعایت یک سری مسایلی که باید رعایت بشه! و نشده بود.یک سری ظرافت ها که جاش خیلی خالی بود.یک سری ادب ها که خوب بود فیلم بهش مودب می بود.

ولی آخر فیلم دیدم نه! انگار حرف همو می فهمیم!

خلاصه که نمیگم wow. عجب فیلم خفنی بود و حتما برید ببینید( گرچه میدونم خیلیاتون همون موقعا رفتید سینما و دیدید و من اصولا دیر می بینم فیلم های جدید رو)

ولی حقیقتش زبان نمادین و رمزگونه ای که سازنده سعی کرد به وسیله اش پیامش رو برسونه هوشمندانه بود.اگر 15 سال پیش بود قطعا تهش یه ازدواج و یه معجزه ی شفا میدیدیم!!

ولی خداروشکر از اون دوران گذر کردیم.الحمدالله

الان هم پایانش باز نبود_گرچه باز بود_ و خیلی واضح بود همه چیز..مگر اینکه تو دوستش نداشته باشی و بخوای انکارش کنی..:)

به هر حال اگر حوصله ی فیلم دیدن داشتید؛ ارزش دیدن داره و در کل دوست داشتنیه و حداقل مثل 99 درصد فیلم ها و نمایش خانگی های جدید روحت رو خراش نمیده و حتی یه ذره تلطیفش میکنه و برای خودمم عجیبه که میخوام بگم : حاضرم بازم ببینمش!

 

2- تلویزیون، فکر میکنم شبکه 4 بود..یه سینمایی خیلی جذاب گذاشته بود.که باز هم اتفاقی بهش برخوردم.

اگر به لوکیشن طبیعت و روستا، به روابط آدمها، به خاطره گویی های پدربزرگ و به صحنه پردازی و نورپردازی های چشمگیر و به حال و هوایی شبیه فیلم یک حبه قند ولی با سکوت بیشتر، علاقه دارید، فیلم تابستان طولانی رو حتما ببینید.

 

3- باز هم اتفاقی سر از شبکه جام جم در اوردم( دوتاش توی یه روز بود.حالم خوش نبود پای تلوزیون می گشتم توی کانال ها:/)

و یه رزق خوب دیگه:)

یه انیمیشن داشت پخش می شد که داستان های شاهنامه رو با تم نگارگری خیلی جذاب انیمیت کرده بودن و ساخته بودن.فکر میکنم اون قسمت؛ داستان رستم و دیو سپید بود. موسیقی و رنگ ها و همه چیز برام جذاب بود.

پیشنهاد می کنم یه نگاهی بهش بندازید و اگر بچه دارید نشونشون بدید.

اسمش هزار افسان بود.سرچ کنید پیدا می کنید انشاااله:)

 

4- راستی سریال پدر پسری هم چند قسمت با آبجیم دیدیم..محتوای تمیزی داره.آفرین.

 

دلتنگ دریا

این دومین باریه که خواب دریا رو میبینم.

اولین بار شاید چند ماه پیش بود.

دریا رو میدیدم ولی از دوردور.یه خط طوسی ابی مواج.همش چشمم دنبالش بود و صداش می پیچید توی گوشم ولی نمی رفتم نزدیک.آسمون تیره بود..یا ابر بود یا شب.

از دور دریا رو می دیدم و دلم براش پر می کشید.نمی رفتم سمتش.انگار نمی تونستم. یا می ترسیدم. ولی آخرش دویییدم سمت دریا..تند تند و نفسگیر رسیدم بهش و خودمو انداختم توش.بی مهابا و بی احتیاط و بی حواس.درست برعکس خود واقعیم توی بیداری. کاملا محتاط و جوانب سنج.

غوطه خوردم توی آب سنگین دریا.مثل یه تخته چوب که رها شده باشه توی موج ها.

حس سبکی و رهاشدگی و در آغوش گرفته شدن توسط موج ها قوی دریا و کر شدن گوشات برای چند لحظه و به جاش شنیدن صدای قل قل آب..و چشمات که اولش بسته میشن و بعد باز میشن و عادت می کنن به اب..شناور بودم توی دل آب و نه روی سطحش..

مثل توی گهواره بودن..آب ها روی هم غلت می خوردن و من رهای رها اون وسط با دست های باز و نگاه رو به آسمون...

حس عجیبش تا چند وقت باهام بود..

این بار

مرغ های دریایی که با سرعت بالای سرم پرواز می کردن و بادی که به صورتم می نواختن رو حس می کردم.مردم در رفت و آمد بودن و بهمون گفته بودن یه یوزپلنگ کنار ساحل زندگی می کنه پس هشیار باشید!

هوای بادآلود ابری و ساحل صخره ای و سبز..و صدای دریا..صدای جادویی دریا

تنها نبودم..با دوستام رفته بودیم سفر.یه سفر دخترونه بود..توی خوابگاه یه بلوز استین بلند طوسی رنگ پوشیده بودم..همه ی دخترا دوستام بودن ولی نه دوستای حقیقیم..هر کدوم نماینده ی یکی از دوستام بود ولی هیچکدومشون کاملا شبیه هیچکدوم از دوستام نبود..غیر از شیرین.

صدای دریا همش توی گوشم بود

آخرش هم نرفتم سمت دریا..فقط از پنجره ساحل رو نگاه می کردم..ساحلش صخره ای بود ولی مثل تپه ها پوشیده از چمن و گل..یوزپلنگه هم یه نظر دیدم..پوست قشنگ و سحرکننده ای داشت و انگار دلت میخواست بری سمتش و نوازشش کنی و روی پوستش دست بکشی..ولی متاسفانه! شَل بود!!

به دوستان گفتم عهه اینا اینجاست یوزپلنگه..بَچَست!! دوستام جیغ زدن و فرار کردن. بهشون گفتم: نترسید نمیتونه راه بره مشکل داره..بچه ها هم برگشتن و ایستادن به تماشا..

دریا از دور صدا می کرد..

صداش توی گوشم می پیچید

ولی من فقط از دور نگاهش می کردم..نگاهش می کردم و نگاهش می کردم و می شنیدمش و ته دلم شور می زد..

صداش رو به خاطرم سپردم و نگاهش رو..

این دومین باری بود که خوابش رو می دیدم.

چگونه فیل خود را تربیت کنیم؟

یه دوستی دارم که هر چند ماه یه بار فیلَم یادش می کنه و چون دوستیمون به اضمحلال رفته و حرفی با هم نداریم نباید بهش پیام بدم.اسمشو سیو کردم : هِندِستون

هندستون یه اسم رمزه. یعنی به فیلت بگو بشینه سر جاش :)

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan