حالا اینکه اون کار چی میتونه باشه رو خودتون تو فصل بعدی بخونین؛)
- تاریخ : پنجشنبه ۲۰ دی ۹۷
- ساعت : ۰۲:۵۸
- |
- نظرات [ ۳ ]
تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!
نمیدونم چرا همیشه نزدیکای امتحانا حالم طوری میشه که تو وضعیت خطیری قرار دارم و نیاز دارم بیشتر با خودم خلوت کنم و به خودم بپردازم ولی اونقدر پروژه ریز و درشت رو سرم ریخته که غمگین و کش اومده و ناامید تسلیم میشم،خود مظلوممو میزارم تو کمد و درشم میبندم تا بعد امتحانات.حس مزرعه داری رو دارم که دقیقا چند روز مونده به برداشت محصول یه گردباد لعنتی اومده و کل تلاش چند ماهشو نابود کرده..حالا که این سه ماه اینقدرر تقلا کردم و زور زدم که خودمو بکشم بالا و الان توی نقطه ای هستم که مثل یه نهال نوپا نیاز به مراقبت دارم تا ریشم سفت بشه؛اجالتا مجبورم یه پلاستیک بکشم دور نهالم تا بلکه یکم از بادهای گزنده در امان بمونه تا برم امتحانامو بدم و بیام سراغش!
صبح سه شنبه، وقتی ،در حالی داشتم _از مغازه نوشت افزاری، مقوا بدست_ به طرف دانشگاه می اومدم که حدودا 15 دقیقه قبل از رختخواب پریده بودم بیرون و نیمی از مغزم هنوز در حالت خواب کامل قرار داشت؛ یه پسره رو دیدم که روپوش و شلوار سفید کار پوشیده بود_احتمالا قنادی_یه سنگک گنده و یه قالب پنیر محلی گنده تر رو دستش بود و خیلی تند داشت به سمت مغازشون میرفت تا با صابکارش صبحونه بزنه بر بدن..و من در اون لحظه که واقعا از حجم بدو بدو ها و استرسای اول صبحم شاکی بودم عمیقا دلم خواست بجاش می بودم.یعنی یه پسر ساده ی شاگرد مغازه به اسم مثلا مسعود که اول صبح میدوه میره کرکره رو میده بالا و جلوی مغازه رو آب میپاشه و ریخت و پاشای دیروزو تمیز میکنه و لباس میپوشه و مشغول جمع و جور میشه تا اقا داوود_صابکارش_برسه..بعدم اقا داوود بهش پول میده که بره صبحونه بگیره و جلدی برگرده..
پسری که با کلی شوق و امید روزشو شروع میکنه و کاریم به قیمت دلار و فلان نداره..فقط کل فکر و ذکرش پیش دختر عمه ی مهربونشه که از بد روزگار رفته دانشگاه و احتمالا دیگه حاضر نمیشه باهاش ازدواج کنه:)همینقدر ساده و زیبا
البته وقتی کاملا هوشیار شدم؛ به این فکر کردم که رشتم و درس خوندنم،دانشگاه اومدن،زندگی مستقل_در خوابگاه_ و تموم تجربیاتی که اگه از خانواده دور نمیشدم_و درد دوری از خانواده رو به جون نمیخریدم_ هیچوقت به این زودیا درکشون نمیکردم رو با هیچ شاگرد مغازه ی بیخیالی عوض نمیکنم..ولی اگر بتونم یکم اول صبحامو دلچسب تر کنم خیلی از خودم ممنون میشم:)
و اینکه همچنان نون سنگک داغ و پنیر اول صبحو دلم میخواد..این مخلفاتم اگه بود که فبها:)
چندساعت بعد نوشت:
امشب بعد یه سال خوابگاه بودن و تلاشهای ناکام برای آشپزی(تا الان هرچی بود فقط قابل خوردن بود و نه خوشمزه/البته به غیر از املت و کوکو سبزی که حرفه ای شدم*احساس قهرمان بودن میکند*) یه لوبیا پلو درست کردم که علاوه براینکه لوبیاهاش سفت نبود و هویجاش صدا نمیداد و برنجش آش نشده بود؛عطر داشت تاکید میکنم عطر.به طوری که هم اتاقیم وقتی اومد گفت اتاق بوی عشق میده_اشاره به غذا_و وقتی هم خورد گفت مزه غذای خونه رو میده..*بغضش را قورت میدهد*
این اتفاق واقعا عجیبه و جمله غیرممکن غیرممکنه الان تازه برام معنا پیداکرده..زیرا که من؟آشپزی؟شیب؟بام؟
*اشک برای بار چندم در چشمانش حلقه زده و لبخند عمیقی روی لب هایش می نشیند*
یه پست تو گلوم گیر کرده راه نفسمو بسته..وقت نمیکنم بیام بنویسم ولی:/ بازم میرم تند تند تو دفترم مینویسمش و دیگه هم هیچوقت پستش نمیکنم:/
+صفحه حیان به روز شد