روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

نیازمندی ها: صبحانه :نون سنگک داغ+پنیر محلی+یک ذهنِ در صلح

صبح سه شنبه، وقتی ،در حالی داشتم _از مغازه نوشت افزاری، مقوا بدست_ به طرف دانشگاه می اومدم که حدودا 15 دقیقه قبل از رختخواب پریده بودم بیرون و نیمی از مغزم هنوز در حالت خواب کامل قرار داشت؛ یه پسره رو دیدم که روپوش و شلوار سفید کار پوشیده بود_احتمالا قنادی_یه سنگک گنده و یه قالب پنیر محلی گنده تر رو دستش بود و خیلی تند داشت به سمت مغازشون میرفت تا با صابکارش صبحونه بزنه بر بدن..و من در اون لحظه که واقعا از حجم بدو بدو ها و استرسای اول صبحم شاکی بودم عمیقا دلم خواست بجاش می بودم.یعنی یه پسر ساده ی شاگرد مغازه به اسم مثلا مسعود که اول صبح میدوه میره کرکره رو میده بالا و جلوی مغازه رو آب میپاشه و ریخت و پاشای دیروزو تمیز میکنه و لباس میپوشه و مشغول جمع و جور میشه تا اقا داوود_صابکارش_برسه..بعدم اقا داوود بهش پول میده که بره صبحونه بگیره و جلدی برگرده..

پسری که با کلی شوق و امید روزشو شروع میکنه و کاریم به قیمت دلار و فلان نداره..فقط کل فکر و ذکرش پیش دختر عمه ی مهربونشه که از بد روزگار رفته دانشگاه و احتمالا دیگه حاضر نمیشه باهاش ازدواج کنه:)همینقدر ساده و زیبا

البته وقتی کاملا هوشیار شدم؛ به این فکر کردم که رشتم و درس خوندنم،دانشگاه اومدن،زندگی مستقل_در خوابگاه_ و تموم تجربیاتی که اگه از خانواده دور نمیشدم_و درد دوری از خانواده رو به جون نمیخریدم_ هیچوقت به این زودیا درکشون نمیکردم رو با هیچ شاگرد مغازه ی بیخیالی عوض نمیکنم..ولی اگر بتونم یکم اول صبحامو دلچسب تر کنم خیلی از خودم ممنون میشم:)

و اینکه همچنان نون سنگک داغ و پنیر اول صبحو دلم میخواد..این مخلفاتم اگه بود که فبها:)


نیازمندیها

چندساعت بعد نوشت:

امشب بعد یه سال خوابگاه بودن و تلاشهای ناکام برای آشپزی(تا الان هرچی بود فقط قابل خوردن بود و نه خوشمزه/البته به غیر از املت و کوکو سبزی که حرفه ای شدم*احساس قهرمان بودن میکند*) یه لوبیا پلو درست کردم که علاوه براینکه لوبیاهاش سفت نبود و هویجاش صدا نمیداد و برنجش آش نشده بود؛عطر داشت تاکید میکنم عطر.به طوری که هم اتاقیم وقتی اومد گفت اتاق بوی عشق میده_اشاره به غذا_و وقتی هم خورد گفت مزه غذای خونه رو میده..*بغضش را قورت میدهد*

این اتفاق واقعا عجیبه و جمله غیرممکن غیرممکنه الان تازه برام معنا پیداکرده..زیرا که من؟آشپزی؟شیب؟بام؟

*اشک برای بار چندم در چشمانش حلقه زده و لبخند عمیقی روی لب هایش می نشیند*

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan