روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

۲/ تیک تاک

من از بچگی از صدای تیک تیک ساعت بدم می اومد.

قشنگ اون لحظه ای که لامپ ها خاموش می شد و من توی جام دراز می کشیدم و زل می زدم به سقف رو یادمه.

صدای تیک تاک تیک تاک تیک تاک تیک تاک می پیچید توی اتاق نیمه روشن و می رفت روی مخم!

یه حس عجیبی داشت برام..یه چیزی غیر از مزاحمت..

این حس همراهم بزرگ شد و همیشه و همه جا فراری بودم از صدای تیک تاک یکنواخت ساعت..

اما امشب که توی اتاق نیمه تاریک روی تخت کنار مامانم_ که یه طوفان مسمومیت رو پشت،سر گذاشته بود و حالا آروم گرفته بود و خوابیده بود_ بودم..یهو صدای تیک تیک ساعتشون توجهم رو جلب کرد..

خیلی وقت نشنیده بودمش و خودمو ازش دور کرده بودم

دیگه برام ناخوشایند نبود

انگار صدای قدم لحظه و زمان رو میشنیدم

انگار حرف میزد باهام

تیک/من دارم میرم

تاک/من نمی ایستم

تیک/من منتظرت نمی مونم

تاک/بیا باهام

تیک/حرکت کن

تاک/جا نمون

...

شاید حالا..حالایی که خیلی وقتا گذر زمانو فراموش میکنم..حالا که گاهی مبتلای هدر دادن وقتم

حالا که قدر لحظه هامو یادم رفته که بدونم..

خوب باشه که تیک تاک رو دوباره به زندگیم دعوت کنم

یه ساعت تیک تاکی رو بذارم روی میزم تا توی طول روز و وقتایی که غرق موبایل و دیتاهای مهم نالازم میشم

مثل دارکوب نوک بزنه به وجدانم..

تیک بلند شوو

تاک کارای جالب تری هم هست

تیک این که داره بی صدا می گذره زمانه هااااا

تاک ولی من صدای لحظه رو برات در میارم تا به خودت بیای

تیک

تاک

تیک

تاک

تیک

تاک

 

قلم و کاغذا آماده!

سلام علیکم..

راستش این مدت چند تا چیز با ارزش دیدم و اومدم معرفی کنم تا شما هم ببینید:)

معرفی یه کتاب جذاببب هم در دست احداثه که به زودی براتون می فرستم انشاالله.

 

1- راستش طبق شواهد فکر نمی کردم زبان مشترکی بین این فیلم و اسلام پیدا کنم!

بدون قرار قبلی رفتم توی فیلیمو و دیدم "بدون قرار قبلی"منتشر شده و دیدمش.

خب تا یه جاهایی هم فکرم درست از آب در اومد..توی رعایت یک سری مسایلی که باید رعایت بشه! و نشده بود.یک سری ظرافت ها که جاش خیلی خالی بود.یک سری ادب ها که خوب بود فیلم بهش مودب می بود.

ولی آخر فیلم دیدم نه! انگار حرف همو می فهمیم!

خلاصه که نمیگم wow. عجب فیلم خفنی بود و حتما برید ببینید( گرچه میدونم خیلیاتون همون موقعا رفتید سینما و دیدید و من اصولا دیر می بینم فیلم های جدید رو)

ولی حقیقتش زبان نمادین و رمزگونه ای که سازنده سعی کرد به وسیله اش پیامش رو برسونه هوشمندانه بود.اگر 15 سال پیش بود قطعا تهش یه ازدواج و یه معجزه ی شفا میدیدیم!!

ولی خداروشکر از اون دوران گذر کردیم.الحمدالله

الان هم پایانش باز نبود_گرچه باز بود_ و خیلی واضح بود همه چیز..مگر اینکه تو دوستش نداشته باشی و بخوای انکارش کنی..:)

به هر حال اگر حوصله ی فیلم دیدن داشتید؛ ارزش دیدن داره و در کل دوست داشتنیه و حداقل مثل 99 درصد فیلم ها و نمایش خانگی های جدید روحت رو خراش نمیده و حتی یه ذره تلطیفش میکنه و برای خودمم عجیبه که میخوام بگم : حاضرم بازم ببینمش!

 

2- تلویزیون، فکر میکنم شبکه 4 بود..یه سینمایی خیلی جذاب گذاشته بود.که باز هم اتفاقی بهش برخوردم.

اگر به لوکیشن طبیعت و روستا، به روابط آدمها، به خاطره گویی های پدربزرگ و به صحنه پردازی و نورپردازی های چشمگیر و به حال و هوایی شبیه فیلم یک حبه قند ولی با سکوت بیشتر، علاقه دارید، فیلم تابستان طولانی رو حتما ببینید.

 

3- باز هم اتفاقی سر از شبکه جام جم در اوردم( دوتاش توی یه روز بود.حالم خوش نبود پای تلوزیون می گشتم توی کانال ها:/)

و یه رزق خوب دیگه:)

یه انیمیشن داشت پخش می شد که داستان های شاهنامه رو با تم نگارگری خیلی جذاب انیمیت کرده بودن و ساخته بودن.فکر میکنم اون قسمت؛ داستان رستم و دیو سپید بود. موسیقی و رنگ ها و همه چیز برام جذاب بود.

پیشنهاد می کنم یه نگاهی بهش بندازید و اگر بچه دارید نشونشون بدید.

اسمش هزار افسان بود.سرچ کنید پیدا می کنید انشاااله:)

 

4- راستی سریال پدر پسری هم چند قسمت با آبجیم دیدیم..محتوای تمیزی داره.آفرین.

 

روی موج زندگی

از آخرین باری که نشستم پای لپ تاپ و صفحه ارسال مطلب رو باز کردم و شروع کردم به تند و تند مطلب نوشتن خیلی می گذره.یادش بخیر اون موقعا سبک وبلاگ نویسیم این طوری بود. می نشستم و نیم ساعت یک ساعت فقط می نوشتم.تق تق تق تق تق تق روی دکمه ها می زدم و حرف هامو تایپ می کردم و چه پست های جذابی هم از آب در می اومد  #نوشابه_ای_برای خود :)

ولی بعدش بزرگ تر شدم و مخاطبم برام مهم تر شد و تصمیم گرفتم درست حسابی و با معنی و عمیق بنویسم و همین تصمیم باعث شد تا مدت ها ننویسم چون دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.

الان همه چیز فرق کرده..راستش شمای مخاطب برای من زیادی مهمی..اینکه چشم هاتو می دوزی به صفحه وبلاگم و خطوطمو میخونی و گاهی نظرت رو برام تایپ می کنی و میفرستی اونقدر برام عزیزه که نمیتونم وصفش کنم..نمیدونم چیکار باید بکنم که هم خدا راضی باشه هم بنده خدا..که ارزش نگاهت رو داشته باشم..که ناامیدت نکنم.

اصلا برای چی وبلاگ منو میخونی؟

یه زمانی هدف اصلیم از اینجا نوشتن این بود که وسط این دنیای شلوغ و درهم  برهم کسی بیاد و چند لحظه ای حس خوب بهش تزریق بشه بیاد و با نوشته های من راهی بشه به وادی امید

نمیدونم چقدر موفق بودم ولی از تو می پرسم که آیا این هدف درستیه؟

زندگی خیلی فرق کرده و دنیا رو به تغییره..همه چی عوض شده..محیط آدمای دور و بر و زندگیاشون..

دوستایی که باهاشون هم اتاقی بودم حالا هر کدوم یه گوشه ی ایرانن با زندگیای عجیب و گاهی کسل کننده..

همه شون به جز یکی ازدواج کردن و بچه ی یکیشون جمعه ی پیش به دنیا اومد..:) #خاله_شدن

یکیشون بود که توی دوران هم اتاقی بودنمون ازدواج کرد..یه ازدواج بچگانه و مریض گونه که من و 4 نفر دیگه خودمون رو جر و واجر کردیم که پشیمون بشه و اینکارو نکنه ولی کار خودش رو کرد و الان خبر رسیده که از زندگیش راضی نیست و مشکلی که به خاطر حل شدنش ازدواج کرده بود هنوز سر جاشه..

به فائزه گفتم ادامه نده نمیخوام جزییاتشو بدونم.. ما گفتنی ها رو بهش گفتیم..حالا هم کاری از دستمون بر نمیاد پس غیبت هم نکنیم..

زهراجونم رو بعد مدت هاااا که ازش خبر گرفتم گفت مادرش یه بیماری سخت گرفته بوده و این مدت درگیر بودن..درمان و عمل و....یه مدت باهاش در ارتباط بودم و مدام سراغ می گرفتم ولی چند ماهیه که هیچ خبری ازش نیست و منم جرئت ندارم بهش پیام بدم..

ولی کلا.غ! اسم مستعار یکی از دوستام توی خوابگاه! همون موقع هم حرفش بود ولی بعد از سال اول که انصراف داد قضیه جدی شد و حالا که دارم حرف میزنم کلا.غ با من و با تمام دختر ها نامحرمه!

این شوک آور ترین اتفاق کل دوران تحصیلم بود که تازه دارم باهاش کنار میام..خیلی کلا.غ رو دوست داشتم و دوست داشتم با هم دوست بمونیم ولی دیگه اسلام دست و پام رو بسته:)

همین هفته پیش آخرین نشانی که ازش توی فایل هام بود_ یه عکس سلفی دو نفره_ رو پاک کردم تا دیگه با دیدن چشم هاش بیخودی یاد خاطرات نیوفتم!

می بینی؟ زندگی غافلگیرت می کنه و تو تنها کاری که از دستت بر میاد تعجب کردنه!

شیدای عزیزم یه استوری گذاشته بود همون اول درگیری ها..عکس یه عالمه چادری که روی صورت هاشون ایموجی سه نقطه!(میدونی که سه نقطه چیه؟) گذاشته بود..

بهش پیام دادم  ممنون که من رو هم سه نقطه کردی...

شروع کرد به گفتن و گفتن و گفتن: سماجونم من تو رو خیلی دوست دارم ولی فلان و فلان و فلان و فلان.

هیچی نگفتم.

فقط گفتم شیداجانم شاید تو به من و امثال من توهین کنی و ایموجی سه نقطه بذاری ولی من تو رو با این اغتشاشگرا یکی نمی کنم

من تو رو با این زامبی های وحشی که آمبولانس مریضا رو آتیش میزنن و فحش های رکیک میدن یکی نمی کنم

من تو رو با حیوان صفتایی که روی همنوع بی گناهشون شمشیر می کشن و قلبی براشون نمونده یکی نمی کنم..

و تو دلم گفتم شیدا چونم تو هم خودتو باهاشون یکی نکن..خواهش میکنم..

ازش خبر ندارم..همش نگرانش بودم..این بچه دلش به صافی آینه بود..خدایا خودت کمکش کن..

بعضی وقتا که یاد کلا.غ و فائزه و بقیه میوفتم شروع می کنم براشون حمد خوندن

برای سلامتیشون

برای دلشون

برای اینکه حالشون خوب باشه

این ها کسایی ان که یه زمانی با هم توی اتمسفر نفس کشیدیم و حال دل همدیگه برامون مهم بود

من حتی لرزش های پلک کلا.غ رو هم میشناختم..لبخندای الکی فائزه رو تشخیص میدادم

رد خشک اشک روی صورت زهرا رو می دیدم

وقتی سراج توی فکر بود و شدیدا درگیر؛ حس می کردم

من همه ی دوستام رو از 100 فرسخی و از پشت سر هم میشناختم

 صدای پاشون رو حس می کردم

و حالا حق دارم که هنوز به یادشون باشم..

من توی گذشته گیر نکردم فقط نمی تونم بخشی از دوست داشتنی هام رو فراموش کنم..

من نمیخوام مثل بعضیا فراموشکار باشم:)

می بینی

زندگی ما تغییر می کنه ولی اتفاقی در کار نیست..این دنیا نظامش علت و معلولیه

انتخاب می کنی و نتیجش رو می بینی

مثلا خود من...یه انتخاب اشتباه توی سال 97 باعث شد خیلی از زندگی ای که میخواستم عقب بیوفتم..

هنوز که هنوزه نرسیدم به سمای سال 96.. از خود قبلیم عقب افتادم . هنوز حسرت حال اون موقعم رو میخورم

البته دکتر غلامی میگه نباید اتفاقات زندگی رو خودمون قطعی تفسیر کنیم

که مثلا این اتفاق ابتلائیه که به خاطر کار اشتباهم بهم رسیده

چون مایوس میشیم

و نباید هم بگیم این امتحانیه که خدا برام قرار داده

چون مغرور میشیم

ما نمیدونیم چرا اینطوری شده

ما باید امیدوارِ نگران باشیم

غرق در خوف و رجا..

خدایا ببخش غلط هامو ..و برام جبران کن..

خدایا من می ترسم نبخشیده باشی و امیدوارم که بخشیده باشی!

خدایا من خود خوف و رجام!

خدایا شکرت..

 

نمیدونم چرا یهو یاد حرم امام رضا ع افتادم

نقشه حرم رو زدم به اتاقم.. چندین ساله.

می رم جلوش وایمیستم انگشتمو می ذارم روی باب الهادی و زیر لب شروع می کنم به حرف زدن:

از حسینه قماش فروشا 5 دقیقه ای می رسم به باب الهادی

وارد بخش تفتیش خانوما میشم بال لبخند سلام می کنمو یه خادم سبز پوش برام دعای عاقبت بخیری می کنه..بهش میگم التماس دعا و فرش سنگین اویزون شده به جای در رو کنار میزنم و وارد حرم میشم

اینجا وایمیستم و سلام میدم

بعد میرم سمت راست صحن که ایستگاه ماشین های زائر بره و برای افراد پیر و ناتوانه.. بدون توجه به چشم غره های خادم منم سوار میشم! آخه خیلی حال میده! البته حواسم هست خلوت باشه و جای فرد ناتوانی رو نگیرم..

مییییرم تا دم صحن انقلاب

از کنار جایگاه کبوترا می گذرم

سرمو میندازم پایین و اروم وارد صحن میشم..چشمام رو میارم بالا و مهمونشون می کنم به یه جرعه ی طلایی از گنبد آقا..

یهو یه قطره میوفته روی صورتم..به ابرا نگاه می کنم

یه قطره دیگه..

و قطره های بعدی...

راستی!

گفته بودم حرم بارونی بهشت منه؟ :)

 

 

13» و اما سفر ما !

عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم

2تا کلاس پنجشنبه را لغو کرده بودم.

جلسه چهارشنبه را هر طور شده برگزار کردیم که نمانَد.

لباس مشکی های مورد نیازم را شستم و خشک کردم و آماده گذاشتم. کیفم را مرتب کردم و کارت ها، عطر و دستمال و اسپری عینک و چند وسیله ضروری دیگر را تویش چیدم.

موبایلم را شارژ کردم . شمع هایی که قرار بود هدیه بدهم را آماده کردم. ازشان عکس گرفتم و گذاشتمشان توی بسته تا روبان بزنم.

بطری آب و تنقلات کنار وسایلم نشسته بودند و همه چیز برای یک سفر کوتاه آماده بود.

تا اینکه پیام خاله را دیدیم...

11» کمک| کار و فناوری: تلاش مذبوحانه ای برای جبران خلا مهارت!

سلام!
ممنون میشم اگر تجربه ای متفاوت و خاص از کلاس های فرهنگ و هنر و کار و فناوری دارید برام بنویسید.

در مورد ضعف ها و بی مزگی های درس کار و فناوری اطلاع دارم:) ( اگر چیز خیلی عجیب و غریبی هست ولی بگید)

اگر تجربه ی خوبی توی این کلاس ها داشتید که براتون جذاب بوده؛ خیلی دوست دارم که بدونمش:)

9» من و _نسبتا_ فسقلی ها!

 + کیمیا میگه : خانم شما پاهاتون خسته نشد؟

میگن نه. من که نشستم!

میگه ولی پاهای منی که بالاسرتون ایستادم دوساعته ترکیییید!!

:| (10 دقیقه بود فوقش)

 

نرجس خاتون با 5 برابر ولوم عادی حرف می زنه و به اندازه 5 نفر حرف می زنه ولی همیشه هم شاکیه که چرا نذاشتم باقی حرفاشو بزنه!

 

زهرا یه دور موقع اومدن، یه دور هم وقت رفتن دستاشو حلقه میکنه دورم و بغلم می کنه! سعی می کنم زیاد محل نذارم چون بچه ها تو این سن زود وابسته میشن.

 

از بین بچه ها همیشه توجه ویژه ای به آروم ترها و کم حرف ها دارم.چون میدونم پشت سکوت و خجالتشون، خیلی وقتا یه بچه ی باهوش و متفکره که فقط مهارت های ارتباطی و اِبرازیش ضعیف تر از بقیه ست.

البته اینکه خودم این تجربه رو داشتم و همیشه از دست معلمایی که فقط به صدا بلندا و برونگرا ها توجه می کردن دلخور بودم باعث میشه درکشون کنم.

حالا نمیخوام بگم من باهوش و متفکر بودم_گرچه بودم:دییییی_ ولی مطمئنم اکثر وقتا حرفام از صدا بلندا سنجیده تر بود:/

در همین راستا قانون کلاس اینه که فقط با دست اجازه هست صحبت کنن!

اینطوری صدای بچه های اروم و خجالتی هم شنیده میشه:)

 

بچه ها موقع دیدن نقاشیام ادای غش و ضعف در میارن.کلی ازم تعریف می کنن.مسئول موسسه میگه بچه ها چقدر دوست دارن:دی

خلاصه اگر میخواین اعتماد بنفستون افزایش پیدا کنه یه مدت مربی دبستانی ها بشید:)

اونا توی محبت اغراق و افراط می کنن درست. ولی اعتماد به نفس این چیزا سرش نمیشه و حالش خوب میشه:)

 

مهسا جز معدود بچه هاییه که زمستون هم توی کلاس بود و بقیه جدیدن.

حالا حس پیشکسوتی داره و یهو وسط کلاس نقاشی های پارسالو در میاره از اون دور نشون میده و میگه: خانوووم یادتووووونه؟؟؟ ^____^

 

 

 

/ میخوام کم کم این جزییات رو بنویسم. چون تجربه های مهمی ان برام و نمیخوام فراموشم بشه.

/شبکه 3 بعد از خبر 10 یه مسابقه مداحی میذاره با داوری بنی فاطمه و رسولی و حدادیان و یه بزرگوار دیگه! فکر کنم انقلاب شده بچه ها!!!

 

 

 

8» جلوه های ویژه و شبیه ساز

شما هم وقتی آب و هوا بازیشون می گیره، آسمون قرمز میشه..بنفش میشه..نارنجی میشه..طوفان و خاک و باد شدید میاد و شاخه ی درختا میشکنه و از همه جا صدای به هم خوردن همه چیز میاد؛

یاد قیامت می افتید؟ :)

3 نم | لذت شجاعت

من چیزی از علم مدیریت نمی دونم. اما تجربه ی دوره تابستونه ی امسال_

که برای بچه های مدرسه مون بود؛باعث شد با یکی از موثرترین ویژگی های یه مدیر روبرو بشم.

خب ما تصمیم گرفتیم یه کار متفاوت انجام بدیم. یه چیزی فراتر از کلاس های تابستانه ی معمول.

تصمیم داشتیم پروژه ای رو اجرا کنیم که روح تولید رو توی وجود بچه ها بدمه.

میل به تولیدکننده بودن و رهایی از مصرف کنندگی صرف.

روشن کردن جرقه های کارآفرین شدن و ساختن و پرداختن و از همه مهم تر حرکت؛ توی وجود دانش آموز های 13 تا 15 ساله..

ایده پردازی و تولید محتوا و طراحی کارگاه ها، سخت بود و مردافکن.

البته مدل کادر مدرسه ما تا حدود زیادی تشکیلاتیه و همه پای کار هستن، ولی خب، پیچیدگی کار با نوجوان و از اون مهم تر تجربه ای که نداشتم باعث می شد به عنوان مسئول بخش مهارت و تولید، کمی محافظه کار عمل کنم و اون جسارت لازم رو توی ایده پردازی نداشته باشم.

و اینجا بود که مدیر مدرسه، بدون اینکه این ویژگی رو به روم بیاره؛ توی تمام جلسات و همفکری هایی که داشتیم؛ طوری صحبت می کرد و ایده ها رو بال و پر می داد و با ارامش در مورد تهیه هر گونه امکانات مورد نیاز حرف می زد

که حس می کردم چقدر همه چیز شدنیه

که چقدر خودم رو محدود کرده بودم و از لذت به ثمر نشستن تلاش های به ظاهر سخت محروم.

چیزی که باعث شد توی 4 جلسه دوره ی تابستانه لرزش مرموز حاکی از رشد رو توی وجودم احساس کنم( حسی که خیلی وقت بود که نداشتم) شجاعت دست بردن به انجام کارهای ظاهرا ناشدنی ای که بود؛ که شدند.

 

 اگر مدیر یه مجموعه هستید و خلاقیت براتون مهمه؛ شجاعت بخشیدن به نیرو هاتون رو دست کم نگیرید:) و کمکشون کنید تا لذت شجاعت رو بچشند و بچشانند.

 

 

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan