روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

14» دم بگیر: این راه عشق...

*
صحرا گرد را ببینید ،
شب شعر راه انداخته!
می رود و می آید و میخواند :((
این راه عشق ؛
پیچ و خمش فرق می‌کند
اصلا حسین ع ؛
جنس غمش ، فرق می‌کند..
فرق می‌کند
فرق می‌کند...
بعد میگوید: اصلا توی این دنیا یک نفر مانده که هنوز راه می آید با منِ راه‌راه
آن هم همین صاحبِ "راه عشقی‌ست که پیچ و خمش فرق میکند"...
بعد
صحراگرد می نشیند...
یک کمی به خودش سخت میگیرد که اشک هاش نریزد
آخرش پقی میزند زیر گریه که
: (( گویند که سنگ ؛ لعل شود در مقام صبر
آری شود ؛ ولیک به خون جگر شود...

بعد فاز معلم ادبیاتی اش گل میکند که:
حالا سنگ را بگیر استعاره از دل من
خون جگر را بگیر حرص و جوش های آقام (ع) برای تیمار کردن و لعل کردنش...
آخ
چه خون جگری میخوری آقا..
تا این دل
دلّّّ بشود...
به حقِ حق قسم
که خیلی حسین زحمت ما را کشیده است..
 
 
#السماءلی
#نوشته شده در محرم 1399

9» من و _نسبتا_ فسقلی ها!

 + کیمیا میگه : خانم شما پاهاتون خسته نشد؟

میگن نه. من که نشستم!

میگه ولی پاهای منی که بالاسرتون ایستادم دوساعته ترکیییید!!

:| (10 دقیقه بود فوقش)

 

نرجس خاتون با 5 برابر ولوم عادی حرف می زنه و به اندازه 5 نفر حرف می زنه ولی همیشه هم شاکیه که چرا نذاشتم باقی حرفاشو بزنه!

 

زهرا یه دور موقع اومدن، یه دور هم وقت رفتن دستاشو حلقه میکنه دورم و بغلم می کنه! سعی می کنم زیاد محل نذارم چون بچه ها تو این سن زود وابسته میشن.

 

از بین بچه ها همیشه توجه ویژه ای به آروم ترها و کم حرف ها دارم.چون میدونم پشت سکوت و خجالتشون، خیلی وقتا یه بچه ی باهوش و متفکره که فقط مهارت های ارتباطی و اِبرازیش ضعیف تر از بقیه ست.

البته اینکه خودم این تجربه رو داشتم و همیشه از دست معلمایی که فقط به صدا بلندا و برونگرا ها توجه می کردن دلخور بودم باعث میشه درکشون کنم.

حالا نمیخوام بگم من باهوش و متفکر بودم_گرچه بودم:دییییی_ ولی مطمئنم اکثر وقتا حرفام از صدا بلندا سنجیده تر بود:/

در همین راستا قانون کلاس اینه که فقط با دست اجازه هست صحبت کنن!

اینطوری صدای بچه های اروم و خجالتی هم شنیده میشه:)

 

بچه ها موقع دیدن نقاشیام ادای غش و ضعف در میارن.کلی ازم تعریف می کنن.مسئول موسسه میگه بچه ها چقدر دوست دارن:دی

خلاصه اگر میخواین اعتماد بنفستون افزایش پیدا کنه یه مدت مربی دبستانی ها بشید:)

اونا توی محبت اغراق و افراط می کنن درست. ولی اعتماد به نفس این چیزا سرش نمیشه و حالش خوب میشه:)

 

مهسا جز معدود بچه هاییه که زمستون هم توی کلاس بود و بقیه جدیدن.

حالا حس پیشکسوتی داره و یهو وسط کلاس نقاشی های پارسالو در میاره از اون دور نشون میده و میگه: خانوووم یادتووووونه؟؟؟ ^____^

 

 

 

/ میخوام کم کم این جزییات رو بنویسم. چون تجربه های مهمی ان برام و نمیخوام فراموشم بشه.

/شبکه 3 بعد از خبر 10 یه مسابقه مداحی میذاره با داوری بنی فاطمه و رسولی و حدادیان و یه بزرگوار دیگه! فکر کنم انقلاب شده بچه ها!!!

 

 

 

8» جلوه های ویژه و شبیه ساز

شما هم وقتی آب و هوا بازیشون می گیره، آسمون قرمز میشه..بنفش میشه..نارنجی میشه..طوفان و خاک و باد شدید میاد و شاخه ی درختا میشکنه و از همه جا صدای به هم خوردن همه چیز میاد؛

یاد قیامت می افتید؟ :)

7» آه از شفقی که روز را به شب می رساند!

 + پیشنهاد: با لحن شهید آوینی بخوانید.

و این چنین بود که آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد و قافله ی عشق روی به راه نهاد.

آری آن قافله، قافله ی عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همه ی تاریخ.

هجرت، مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند؛

مردان حق را سزاوار نیست که سر و سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آن گاه که حق در زمین مغفول است و جهّال و فسّاق و قدّاره بندها بر آن حکومت می رانند.

 

 

+چند خطی از کتاب فتح خون..سید مرتضی آوینی

التماس دعا

 

6» بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

وای بر من اگر به دیگران مهربان تر از خانواده ی خودم باشم؛ برای اصلاح رابطه هام با بقیه؛ بیشتر از خانواده خودم وقت بذارم.

وای بر من اگه دوستم رو بیشتر از مادرم تحویل بگیرم

اگه اخلاق خوب و متعالیم برای بیرون باشه و ناهنجاری هام برای توی خونه.

وای بر من اگه چراغی که به خونه رواست رو به مسجد حلال کنم...

 

 

5» قصه ای برای این روزها

 

 

روزی روزگاری خداوند موجودی خلق کرد؛ عاقل و مختار.

و این دو خصلت باعث شد این موجود شریف؛ ویژگی ای پیدا کند که هیچ موجودی قبل و بعد آن زمان؛ بدان نرسد : او میتوانست بی نهایت خوب یا بی نهایت بد باشد..

می توانست تا انتهای جاده نیکی تا عند رب برود

میتوانست تا قعر چاه شر؛ تا اسفل السافلین برسد؛ با خواست و تدبیر خود!

و این گونه شد که دو گروه پدید آمدند.

حق و باطل

خیر و شر

نیکی و بدی

و نزاعی میان این دو در گرفت؛ از همان روز آفرینش تا به حال.

نزاعی پایان نیافتنی و برای همه ی نسل ها و زمان ها.

و حالا وقت انتخاب بود برای آدمیان.

کدام راه؟

راست یا چپ؟

خیر یا شر؟

حق یا باطل؟

گویی میانه ای برای این دو وجود نداشت.

اگر خود را میان این دو و بی طرف میدانستی؛ به احتمال قریب به یقین دروغ میبافتی

و در اعماق دل؛ به یکی از این دو رضا بودی.

و اینگونه شد که نوع بشر حیران و سرگردان در بیابان زیستن؛

در به در

منزل به منزل

خاک به خاک

شروع کرد به گشتن و  گشتن

به دنبال آن چه که عقلش به حق بودن آن؛ گواهی دهد.

و این داستان ادامه دارد...

 

در آستانه ی ماه محرم؛ چه خوب است که بگوییم و بشنویم داستان تقابل تمام حق را در مقابل تمام باطل. داستان بی طرفان منافق.عابدان مقدس نمایی که حق را دانستند و ترسیدند.

بشنویم و کمی سر در جَیب مراقبت فرو بریم و بیندیشیم که در مختصات این نزاع عالم گیر و لا زمان و لا مکان، ما؛ کجا واقع شده ایم؟

بیندیشیم.

نکند که دروغ باشد و لقلقه ی زبان؛ اینکه می گوییم: ای کاش ما آن زمان بودیم و تو را یاری می کردیم ای خون خدا...

نکند بویی از مقدس مابان بزدل در قلبمان باشد.

بیندیشیم.

4 نم | از آب و خاک و مهر تو سرشته شد گِلَم+خاطره:)

سلام!

ممنون می شم این خاطره رو بخونید و بعدش نظرتون رو بهم بگید:

 

"سال اول یا دوم راهنمایی بودم.

زنگ تفریح یکی از دوستام رو دیدم که توی راهرو راه میره و زیر لب یه چیزی رو از روی دفتر می خونه.

پرسیدم و متوجه شدم عضو گروه سرود شده. _پس مدرسه ما هم گروه سرود داره؟

منم که عاشق سرود و کارهای جمعی! رفتم پیش معاون پرورشی و برای گروه سرود مدرسه، سرود "ای ایران ای مرز پر گهر" رو پیشنهاد دادم معاون هم استقبال کرد و گفت مدت هاست دوست داره این سرود رو کار کنه.

خلاصه قرار بر این شد که من متن سرود رو بیارم که توی مدرسه کپی بگیریم و بدیم به بچه های گروه.

من خیلی به هنر های آوایی علاقه داشتم..از اینکه صدام رو بندازم تو گلوم و از وطنم بخونم عمیقا لذت می بردم و تک تک سلول هام جون می گرفتن..خونم تصفیه می شد اصلا:دی

خیلی با این حرکت ها کیف می کردم و یه طورایی حس حماسی خفنی برام داشت.برام مهم و جدی بود.

البته گاهی هم زیاده روی می کردم..

اون روز توی خونه نشستم کلی فکر کردم که برای شروع سرود بهتره یه نفر یه جمله مقدمه طوری رو بگه و بعد موسیقی پخش بشه و شروع کنیم به خوندن سرود.

فکر کردم و فکر کردم و خودم تنهایی بدون کمک گرفتن از هیچ جا و هیچ کس؛ به یه جمله ی طلایی رسیدم.

فرداش متن رو اوردم و گفتم : خانم این هم متن.

برای شروع سرود هم یه جمله نوشتم که قبل از خوندن بگیم:

گروه سرود مدرسه فرزانگان شروع به دل لرزاندن می کند!

سکوت معنادار و نگاه بهت زده خانم اسکندری رو هیچوقت نمیتونم فراموش کنم😁 "

 

دوست دارم بهم بگید به نظر شما این بچه چی توی وجودش داشته که توی این سن کم شاید 11 یا 12 سالگی؛ همچین جمله ی فاخر و حماسی ای به ذهنش خطور کرده..

در واقع چی باعث شده اینقدر عمیق ماهیت حماسه گونه و برانگیزاننده ی پدیده ای به نام سرود رو درک کنه و  ارتباطش با لرزیدن دل رو بفهمه؟

3 نم | لذت شجاعت

من چیزی از علم مدیریت نمی دونم. اما تجربه ی دوره تابستونه ی امسال_

که برای بچه های مدرسه مون بود؛باعث شد با یکی از موثرترین ویژگی های یه مدیر روبرو بشم.

خب ما تصمیم گرفتیم یه کار متفاوت انجام بدیم. یه چیزی فراتر از کلاس های تابستانه ی معمول.

تصمیم داشتیم پروژه ای رو اجرا کنیم که روح تولید رو توی وجود بچه ها بدمه.

میل به تولیدکننده بودن و رهایی از مصرف کنندگی صرف.

روشن کردن جرقه های کارآفرین شدن و ساختن و پرداختن و از همه مهم تر حرکت؛ توی وجود دانش آموز های 13 تا 15 ساله..

ایده پردازی و تولید محتوا و طراحی کارگاه ها، سخت بود و مردافکن.

البته مدل کادر مدرسه ما تا حدود زیادی تشکیلاتیه و همه پای کار هستن، ولی خب، پیچیدگی کار با نوجوان و از اون مهم تر تجربه ای که نداشتم باعث می شد به عنوان مسئول بخش مهارت و تولید، کمی محافظه کار عمل کنم و اون جسارت لازم رو توی ایده پردازی نداشته باشم.

و اینجا بود که مدیر مدرسه، بدون اینکه این ویژگی رو به روم بیاره؛ توی تمام جلسات و همفکری هایی که داشتیم؛ طوری صحبت می کرد و ایده ها رو بال و پر می داد و با ارامش در مورد تهیه هر گونه امکانات مورد نیاز حرف می زد

که حس می کردم چقدر همه چیز شدنیه

که چقدر خودم رو محدود کرده بودم و از لذت به ثمر نشستن تلاش های به ظاهر سخت محروم.

چیزی که باعث شد توی 4 جلسه دوره ی تابستانه لرزش مرموز حاکی از رشد رو توی وجودم احساس کنم( حسی که خیلی وقت بود که نداشتم) شجاعت دست بردن به انجام کارهای ظاهرا ناشدنی ای که بود؛ که شدند.

 

 اگر مدیر یه مجموعه هستید و خلاقیت براتون مهمه؛ شجاعت بخشیدن به نیرو هاتون رو دست کم نگیرید:) و کمکشون کنید تا لذت شجاعت رو بچشند و بچشانند.

 

 

2 نم | مخرج مشترک

پای صحبت خیلی از آدم های خلاق و خفن و سازنده که بشینی

ممکنه این داستان رو برات تعریف کنن:

- تازه شروع کرده بودیم

- سال اول بود

- اولین قدمی بود که برداشته بودیم

.

.

- محصولمون کامل خراب شد

- فرمولاسیون جواب نداد

- متضرر شدیم

- برگشتیم سر نقطه اول.

.

.

خب؟

داستان هاشون هزار رنگ و هزار قصه ست

هر کدوم یه جور.

اما قصه همشون پیش میره تا یه جایی که می رسن به این جمله :

همه چیز خراب شد اما نا امید نشدیم

و پررو تر از قبل ادامه دادیم!

مخرج مشترکی به نام امید توی زندگی موثر ترین انسان های جهان وجود داشته و داره..

 

ماده ی موثره ی جادویی و بی مانند

راننده ی شوق توی رگ های خونی

پیشران موتور محرک قلب

اکسیر بدل کننده ی زنده بودن به زندگی

امید بزن تو رگ رفیق!

 

 

پ.ن: نم : نون نوشتن + میم مرداد .. مختصر ترین حالت ممکن

دارای بار معنایی مناسب:)

 

بادبان ها را بکشیــــد!

قایق کوچک غلطان بر امواج متلاطم زندگی را، گوشه ی اولین خشکی ای که به چشم میخورد بزنیم کنار؛

و برای دقایقی در سکون و سکوت بنشینیم

و از تلاطم ها و نمودار رشد بنویسیم؛

نفسی تازه کنیم و بعد، برگردیم به پارو زدن.

 

 

 

 

#من برگشتم:) سلام

#درس زندگی بود ها.

# نوشتن + مرداد = نوشتاد...مردادِ نوشتن.

 

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan