- تاریخ : پنجشنبه ۶ دی ۹۷
- ساعت : ۲۰:۲۳
صبح سه شنبه، وقتی ،در حالی داشتم _از مغازه نوشت افزاری، مقوا بدست_ به طرف دانشگاه می اومدم که حدودا 15 دقیقه قبل از رختخواب پریده بودم بیرون و نیمی از مغزم هنوز در حالت خواب کامل قرار داشت؛ یه پسره رو دیدم که روپوش و شلوار سفید کار پوشیده بود_احتمالا قنادی_یه سنگک گنده و یه قالب پنیر محلی گنده تر رو دستش بود و خیلی تند داشت به سمت مغازشون میرفت تا با صابکارش صبحونه بزنه بر بدن..و من در اون لحظه که واقعا از حجم بدو بدو ها و استرسای اول صبحم شاکی بودم عمیقا دلم خواست بجاش می بودم.یعنی یه پسر ساده ی شاگرد مغازه به اسم مثلا مسعود که اول صبح میدوه میره کرکره رو میده بالا و جلوی مغازه رو آب میپاشه و ریخت و پاشای دیروزو تمیز میکنه و لباس میپوشه و مشغول جمع و جور میشه تا اقا داوود_صابکارش_برسه..بعدم اقا داوود بهش پول میده که بره صبحونه بگیره و جلدی برگرده..
پسری که با کلی شوق و امید روزشو شروع میکنه و کاریم به قیمت دلار و فلان نداره..فقط کل فکر و ذکرش پیش دختر عمه ی مهربونشه که از بد روزگار رفته دانشگاه و احتمالا دیگه حاضر نمیشه باهاش ازدواج کنه:)همینقدر ساده و زیبا
البته وقتی کاملا هوشیار شدم؛ به این فکر کردم که رشتم و درس خوندنم،دانشگاه اومدن،زندگی مستقل_در خوابگاه_ و تموم تجربیاتی که اگه از خانواده دور نمیشدم_و درد دوری از خانواده رو به جون نمیخریدم_ هیچوقت به این زودیا درکشون نمیکردم رو با هیچ شاگرد مغازه ی بیخیالی عوض نمیکنم..ولی اگر بتونم یکم اول صبحامو دلچسب تر کنم خیلی از خودم ممنون میشم:)
و اینکه همچنان نون سنگک داغ و پنیر اول صبحو دلم میخواد..این مخلفاتم اگه بود که فبها:)
چندساعت بعد نوشت:
امشب بعد یه سال خوابگاه بودن و تلاشهای ناکام برای آشپزی(تا الان هرچی بود فقط قابل خوردن بود و نه خوشمزه/البته به غیر از املت و کوکو سبزی که حرفه ای شدم*احساس قهرمان بودن میکند*) یه لوبیا پلو درست کردم که علاوه براینکه لوبیاهاش سفت نبود و هویجاش صدا نمیداد و برنجش آش نشده بود؛عطر داشت تاکید میکنم عطر.به طوری که هم اتاقیم وقتی اومد گفت اتاق بوی عشق میده_اشاره به غذا_و وقتی هم خورد گفت مزه غذای خونه رو میده..*بغضش را قورت میدهد*
این اتفاق واقعا عجیبه و جمله غیرممکن غیرممکنه الان تازه برام معنا پیداکرده..زیرا که من؟آشپزی؟شیب؟بام؟
*اشک برای بار چندم در چشمانش حلقه زده و لبخند عمیقی روی لب هایش می نشیند*
- تاریخ : چهارشنبه ۵ دی ۹۷
- ساعت : ۲۱:۵۱
- |
- نظرات [ ۰ ]
یه پست تو گلوم گیر کرده راه نفسمو بسته..وقت نمیکنم بیام بنویسم ولی:/ بازم میرم تند تند تو دفترم مینویسمش و دیگه هم هیچوقت پستش نمیکنم:/
+صفحه حیان به روز شد
- تاریخ : چهارشنبه ۵ دی ۹۷
- ساعت : ۱۷:۵۸
- |
- نظرات [ ۰ ]
البته الان معمولا وقتی با کسی درد و دل میکنید بعد از ورود حرفها از گوشش؛نمیزاره وارد عالم ذهنش بشه و از گوش دیگر خارجشون میکنه:)
- تاریخ : يكشنبه ۲ دی ۹۷
- ساعت : ۰۲:۵۶
- |
- نظرات [ ۰ ]
- تاریخ : يكشنبه ۲ دی ۹۷
- ساعت : ۰۲:۵۱
- |
- نظرات [ ۰ ]
قَسَمت میدم نزار اینطوری بشه
به خودت قسم
- تاریخ : يكشنبه ۲ دی ۹۷
- ساعت : ۰۱:۰۰
- |
- نظرات [ ۰ ]
میشه یه نفر در راه رضای خدا این جمله رو برای من توضیح بده
جدی
- تاریخ : چهارشنبه ۲۸ آذر ۹۷
- ساعت : ۰۲:۱۲
- |
- نظرات [ ۱ ]
سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
-
مهر ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲۶ )
-
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
خرداد ۱۴۰۲ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۴ )
-
آذر ۱۴۰۱ ( ۴ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱۸ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۴ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۶ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۳۱ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۵ )