روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

12 / رزق پادکستی

بسم الله الرحمن الرحیم

این پست رو یادتونه که در مورد احساس نوشته بودم؟

دیروز رفته بودم توی کانال تهران پادکست و داشتم چیزی رو سرچ می کردم که متوجه

شدم آخرین پستش یه اپیزود از رادیوراه مجتبی شکوریه.

من تا حالا پای صحبت مجتبی شکوری ننشسته بودم. نه توی کتاب باز نه پادکست هاش

نه جای دیگه.

خیلی باهاش ارتباط برقرار نمی کردم. اما اسم پادکست چیزی بود که نتونستم ازش

بگذرم: هراس از احساس!

خب طبیعتا احساس کردم که خدا سر راهم گذاشتتش و باید گوشش بدم.

حالا ببینیم چی می گفت

می گفت ما تلاش می کنیم یه حالت شادی دائمی رو برای خودمون حفظ کنیم و

اینطوری میشه که معمولا احساسات منفیمون رو سرکوب می کنیم به شکل های

مختلف.

یا ازشون فرار می کنیم

یا تعبیرمون رو ازشون عوض می کنیم

یا حواس خودمون رو پرت می کنیم

وقتی اندوه عمیقی داریم میشینیم فیلم طنز میبینم تا فراموشش کنیم

با اون احساس مواجه نمیشیم و اجازه نمیدیم بیاد و بره.

درسته حواسمون پرت میشه و اندوه رو فراموش می کنیم ولی اون اندوه از بین نرفته و

جایی در پیچ و تاب های ضمیر ناهشیار ما لونه کرده..

وقتی این احساسات سرکوب شده روی هم تلنبار میشن تبدیل میشن اضطراب ها و

افسردگی های مزمنی که گاهی فکر می کنیم بی دلیل هستن چون دراون لحظه چیزی

برای اضطراب وجود نداره اما این مسیر سرکوبی که طی کردیم ما رو به این نقطه

رسونده.

و ما میشیم تبدیل به یه سنگ بی احساس که مثل یه ربات همیشه در یه حالت شادی

بی ریشه قرار داره..

وقتی به خودم رجوع کردم دیدم چقدر شبیه این حالت شدم..

وقتی دفترچه های چندسال پیش و یا حتی مطالب قدیمی وبلاگم رو میخونم هم متوجه

این موضوع میشم که قبلا چقدر به هر احساسی بها میدادم و چقدر احساسات پیچده تر

و عمیق تری رو تجربه می کردم.

من توی نوشته های قدیمم به هر احساسی پرداختم و پرو بالش دادم و توصیفش کردم

تا ملموس تر باشه برام.

من غم های عمیقم رو محترم شمردم.

وقتی غرورم شکسته شد به حس تحقیر شدنی که داشتم احترام گذاشتم و در موردش

حرف زدم و فکر کردم.

وقتی شادی اصیل و لطیف رو لمس کردم در موردش نوشتم و توی عمق قلبم بهش جا دادم.

وقتی وابسته ی یکی از دوستام شدم و حس نیاز شدید رو احساس می کردم با اینکه

نشون دهنده ضعفم بود اون احساس ولی در موردش یه دفتر کامل نوشتم.

من به احساسات متفاوتم مواجه می شدم و بهشون فکر می کردم ومدتی رو باهاشون

زندگی می کردم.

الان ولی نه.

فراموششون می کنم.

از روشون می پرم.

رومو بر می گردونم و وانمود می کنم وجود ندارن.

 

 می گفت باید به خودمون کمک کنیم تا با تمام احساسات مواجه بشه

وحقشون رو ادا کنه.

ضجه ناشی از یه ناراحتی بزرگ چیزیه که نیاز روان ماست. نباید سعی کنیم

فقط حواسمون رو پرت کنیم.

باید اتفاقا مدتی روی اون حس متمرکز باشیم و بهش بپردازیم و ازش عبور

کنیم.

اینطوریه که پرونده اون حس بسته میشه و ما میتونیم یه مدال روی سینه ی

خودمون وصل کنیم و به خودمون بگیم تو تونستی از پس این حال بد بربیای.

 

میگن پادکست روانشناسی خوب، پادکستیه که بعدش حس کنی چقدر راجع به این

موضوع نمیدونی و نیاز به مطالعه داری. نه اینکه احساس کنی مطلب برات جمع بندی

شده و تمام شدست.

و این پادکست پادکست خوبی بود.

 

 

پ.ن 1: شواهد و قرائن گوش و حلق و بینی که وارد جزئیاتش نمیشم نشون میده که

پاییز از چیزی که فکرشو می کردم خیلی خیلی خیلی نزدیک تره. خوشا پاییز حتی با

آلرژیش.

پ.ن2: صبور باشید باهام. موتورم کم کم داره را می افته.

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan