حتی اگه هیچی برای گفتن نداشته باشم باز هم صفحه انتشار بیان بهم حس نوشتن میده.یه جورایی شرطی شدم و خوشحالم بابتش.
امروز رفتم مدرسه. اسم بچه ها رو یادم مونده بود بر خلاف تصورم.نمیدونم چرا از حوصله ام خارج شدن بچه ها. من خیلی ذوق و شوق مربی بودن رو داشتم نمیودونم چرا بعد 3 سال اینقدر خسته شدم که کم کم داره فکر رفتن به سرم میزنه.شاید واقعا جای من اینجا نبود شاید اشتباه اومدم سمت معلمی اصلا.
ظاهرا معلم خوبی هستم.مدیر و بچه ها و همه راضی هستن از عملکردم..اما نمیدونم چرا اینقدر شدید ازم انرژی روحی و جسمی گرفته میشه اونم فقط با 2 زنگ در هر روز و اونم زنگ هنر.وااااا اخه چراا
می رسم به این نتیجه که خب شاید واقعا جای من اینجا نیست
همون برسم به تصویرگری خودم بهتره شاید. بشینم پشت میزم داستان ها رو مصور کنم و کیف کنم
ولی پس مربی بودن چی میشه؟ الگو بودن چی میشه؟
وات تو دو؟ وات نات تو دو؟
احساس میکنم یه خستگی مبهمی توی وجودم هست که چندساله در نرفته:)
مسخرست میدونم ولی نمیدونم چرا یه حسی دارم که بیشتر از دستاوردم تلاش میکنم و از این ناترازی راضی نیستم.
قبلا تلاشم اگه 2 بود دستاوردم میشد 4 ولی الان برعکس شده.
امروز ظهر عمدا به اخبار غزه و تصاویر ناراحت کنندش با دقت نگاه کردم.مهم نیست که این تصاویر توی ذهنم تکرار می شن.به درک واقعا
غم اون ها کشنده ست و عجیب و غیرقابل درک. من سر سوزنیش رو هم درک نمی کنم.
ولی نمیخوام خودمو به کوری و کری بزنم حتی نبینمیشون و همدردی و دعا نکنم...
مستوره مصطفایی یه توییت از خبرنگار فلسطینی رو توی کانالش گذاشته بود که دلمو خیلی سوزوند
نشوته بود ببخشید که اذیتتون کردیم با رنج و درد و کشته شدنمان...
دستام می لرزه و قلبم آشفته ست
این هادم ابنیه الشرک و النفاق
این معز الاولیا...