روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

حال و حوصله عنوان نوشتن ندارم.

عکسام پریدن

همه عکسایی که با گوشیم گرفتم از 6 ماه پیش تا الان

تقصیر خودم بود باید گوشیمو خالی می کردم

بی حواسی کردم

سهل انگاری کردم

و اصلا حتی نمیدونم چطوری پاک شدن ولی شدن !

بردمش بیرون گفتن برگشتی در کار نیست

ولی خودم دارم به تلاش های مذبوحانه م ادامه میدم..

 

اولین غذاهایی که درست کردم

اولین سلفی ها و عکسای بعد از عروسی

به مدت 6 ماه

اولین مشهدمون

فیلمایی که تو ماشین عروس گرفتم و 4 قل میخوندیم

و

و

و

خیلی گریه کردم

قد این 6 ماه که فقط توی روضه ها گریه کرده بودم اشک ریختم و چشمام بادکنکی شده

هی گریه می کنم

هی یاد غزه می افتم

به خودم پوزخند میزنم که چقدر غمت کوچیکه

خوش به حالت.

از امروز و هر روز

 

حتی اگه هیچی برای گفتن نداشته باشم باز هم صفحه انتشار بیان بهم حس نوشتن میده.یه جورایی شرطی شدم و خوشحالم بابتش.

امروز رفتم مدرسه. اسم بچه ها رو یادم مونده بود بر خلاف تصورم.نمیدونم چرا از حوصله ام خارج شدن بچه ها. من خیلی ذوق و شوق مربی بودن رو داشتم نمیودونم چرا بعد 3 سال اینقدر خسته شدم که کم کم داره فکر رفتن به سرم میزنه.شاید واقعا جای من اینجا نبود شاید اشتباه اومدم سمت معلمی اصلا.

ظاهرا معلم خوبی هستم.مدیر و بچه ها و همه راضی هستن از عملکردم..اما نمیدونم چرا اینقدر شدید ازم انرژی روحی و جسمی گرفته میشه اونم فقط با 2 زنگ در هر روز و اونم زنگ هنر.وااااا اخه چراا

می رسم به این نتیجه که خب شاید واقعا جای من اینجا نیست

همون برسم به تصویرگری خودم بهتره شاید. بشینم پشت میزم داستان ها رو مصور کنم و کیف کنم

ولی پس مربی بودن چی میشه؟ الگو بودن چی میشه؟

وات تو دو؟ وات نات تو دو؟

احساس میکنم یه خستگی مبهمی توی وجودم هست که چندساله در نرفته:)

مسخرست میدونم ولی نمیدونم چرا یه حسی دارم که بیشتر از دستاوردم تلاش میکنم و از این ناترازی راضی نیستم.

قبلا تلاشم اگه 2 بود دستاوردم میشد 4 ولی الان برعکس شده.

امروز ظهر عمدا به اخبار غزه و تصاویر ناراحت کنندش با دقت نگاه کردم.مهم نیست که این تصاویر توی ذهنم تکرار می شن.به درک واقعا

غم اون ها کشنده ست و عجیب و غیرقابل درک. من سر سوزنیش رو هم درک نمی کنم.

ولی نمیخوام خودمو به کوری و کری بزنم حتی نبینمیشون و همدردی و دعا نکنم...

مستوره مصطفایی یه توییت از خبرنگار فلسطینی رو توی کانالش گذاشته بود که دلمو خیلی سوزوند

نشوته بود ببخشید که اذیتتون کردیم با رنج و درد و کشته شدنمان...

دستام می لرزه و قلبم آشفته ست

این هادم ابنیه الشرک و النفاق

این معز الاولیا...

من بودم و بابونه بود و باران

دست هات داغ بود.گرماش رفت توی مغزم و آتیشش زد.افکارم خاکستر شدن، ریختن روی دستات
دستات شد آتیش زیر خاکستر.
نشسته بودم زیر سایبون حیاط که تق و تق و تق بارون درشت می افتاد روی حلبی هاش و صدای هر کدومشون مثل فشنگ داغ می نشست تو سینم.
خیس خیس خیس بودم چون بارون یک ساعتی بود که می بارید و تا از خونه مهلا برسم به سایبون حیاط   کامل بغلم کرده بود قطره هاش.
حیاط که حیاط  نبود دیگه .دریاچه قو بود. شاید هم دریاچه مرغابی
تو کجا بودی؟
 نور زرد از پنجره خونه می پاشید روی موج های سر در گم دریاچه وسط حیاط. مرغ ها خیس و کز کرده توی خودشون فرو رفته بودن و غمباد کرده بودن که چرا کسی نیست تر و خشکششون کنه یا حداقل خشکشون کنه
نشسته بودم زیر سایه بون روی یه کنده چوب که صد ساله همینجا گوشه حیاطه
قطره های اب دونه دونه از موهام می چکید روی صورتم تنم از خیسی خارش افتاده بود دستامو حلقه کرده بودم دور خودم و زل زده بودم به خونه که روبروم بود و نور زرد از پنجره اش بیرون پاشیده بود
نگاه می کردم و منتظر بودم بارون بند بیاد و برم توی خونه
نه برای اینکه خیس نشم نه. برای اینکه بارونو ببینم. همشو.دونه دونه قطره هاشو.
مهلا حرفای عجیبی می زد بعد 8 سال که با هم دوستیم حالا یه چیزایی می گفت که انگار کردم اصلا نمیشناسمش.از قدیم خوشم نمیاد راز دل مردمو بدونم.یه بار خواستم و جد و جهد کردم راز دل یه نفرو بفهمم که موفق شدم و فهمیدم و خورد تو پرم. از اون به بعد دلم نخواست بدونم توی عمق دل ادما، توی لایه های پنهان وجودشون چیا می گذره دیگه هیچوقت کنجکاوی نکردم. تا یکی خودش نگفت ازش نخواستم و فراری بودم که بفهمم و حتی شد که خودش خواست بگه و من نگذاشتم.
اما حالا مهلا گفت. گفت و منو تنها گذاشت با خودم و افکارم و این بارون باروتی.
خونه اون طرف دریاچه وسط حیاط، گرم به نظر می رسه. حتما داخلش اتیش هست آش هست و خاله اشرف هست.
خاله یه هفته ست اومده که بره به دایی سلطان سر بزنه ولی خبری از هوای صاف و راه باز نبوده و نشده که بره.
خونه گرمه. من می لرزم. چرا نمیرم توی خونه؟
دارم فکر می کنم. من خوشحالم یا ناراحت. تو رو دارم یا ندارم.خودم به خدا گفتم خیر و صلاحشو برای ما بخواد
نگاه لطفشو برای ما بخواد. حالا تو کجایی عزیز من؟
دستام سرد تر شده و از سردی بی حس...
لبام می لرزه و دندونام به هم می خوره. مهلا گفت داره میره عراق که بره کربلا که بره زیارت.

به مهلا گفتم چقدر دلم زیارت می خواد گفتم اخرین باری که زیارت رفتم مبعث پارسال بود گفتم هوا سرد بود، مثل الان.
مهلا یهو از پشت درخت میاد بیرون.خاله اشرف درو باز می کنه داد می زنه آی چرا نمیاین داخل.بیاین خشک کنین خودتونو
مهلا میزنه زیر خنده ای می خنده ای می خنده دستشو گذاشته روی زانوش و می خنده دلشو با دستاش گرفته و میخنده می شینه روی زمین وسط گل و لای ها و میخنده بارون میزنه توی سر و و صورتشو می خنده از خنده تلو تلو میخوره یهو پاش می لغزه می افته توی دریاچه وسط حیاط سرش میره زیر گل سرشو میاره بیرون و میبینم که با دهن پر گل هنوز داره میخنده!
نشستم زیر سایه بون و نظاره گرم مهلا رو که بی مهابا میخنده.
 به چی میخنده.
به کی میخنده. نکنه به من میخنده. چه شکلی شدم مگه زیر بارون. خود گِل گلی اش که الان از من خنده دارتره.
بلند میشم میرم سمت دیوار راستی که یه آینه گرد کوچیک روش چسبونیدم. میرم که ببینم  خنده داریم کجاست
میرم نزدیک و چشم میندازم تو آینه که چشم تو چشم میشم با تو
تو رو توی آینه میبینم. بر می گردم پشت سرمو نگاه می کنم میخوام ببینم تصویری که توی آینه ست جسمش کجاست.
نیستی پشت سرم
بر می گردم توی آینه رو میبنم و باز چشم های تو. چند بار پلک می زنم چشمامو میمالم شاید سرما به سرم زده شاید سرم به جایی خورده، شاید...
یه صدای مبهمی از نزدیکای خونه میشنوم. یکی داره بلند صدا می کنه یه نفر رو. مهلا کجا رفت. کی رفت؟
صدا نزدیک تر میشه و صاحبش با یه دسته گل وحشی بزرگ که پشتش گم شده میاد داخل حیاط. صدا رو محاله که نشناسم. تویی.
تو اومدی خونه با یه دسه گل بزگ وحشی که بابونه ازش فوران می کنه و مرطوب و گرمه
خود تویی که با چشمای خیس و روشن ایستادی روبروی در و داد می زنی ناز بالام نمیخوای بیا دسته گلت رو بگیری
تو اومدی..می دوم سمتت از خوشحالی بال در میارم
بالامو به هم می زنم و میرم توی اسمون. تو روی زمینی از اون پایین داری نگاهم می کنی
برام دست تکون می دی تا دست تکون میدی تکون می خورم انگار دیگه نمیتونم پرواز کنم تکون می خورم تکون میخورم تکون میخورم. چشمام باز میشه و میبینم که داری تکونم میدی با دو تا دستت شونه هامو گرفتی و با احتیاط  داری تکونم میدی و میگی بیدار شو نازبالام بسه بخوابی
دستاتو می گیرم توی دستم عطر تند بابونه میخوره به مشامم و چشمامو میبندم تا یه بار دیگه بفهمم چی شد و تو کجا بودی و مهلا کجا رفت
خونه گرمه..آش روی اجاق گرمه قلب من گرمه و دستای تو گرم تر.

 

 

نماز صبح، رویداد سفینه النجات و این ها

امروز بازم نماز صبحم قضا شد.روزایی که نماز صبحم قضا میشه حالم خیلی گرفته ست. یعنی شاید 
خیلی هم خوش بگدرونم اما ته ته دلم خوش نمیشه آخرش.وقتی میبینم خیلی غرق روزمرگی شدم و شدم
یکی مثل همونایی که خوشم نمیاد ازشون حالم بد میشه از خودم. دوست دارم داد بزنم.خشمی که از
خودم دارمو بیرون بریزم اما همش فریاد های خاموش میشه توی دلم.
 
فردا روز اول کاریه و باید برگردم. اینکه حسم اینه که وای بازم شروع شد نشون میده که این کار
واقعا مودر علاقم نیست و فقط به خاطر نفع هایی که داره دارم ادامش میدم در نتیجه بر خلاف توصیه
های خانواده و راننده و خواننده و خلاصه هر کی از شرح حال بنده خبر داره، من آزمون استخدامی 
نمیدم و اقدام نمیدم برای رسمی شدن و 25 سال تعهد دادن.
 
فردا صبح چطوری بیدار شم اصلا با وجود بیش از یک ماه شب بیداری و روز خوابی. البته بعد از
ماه رمضون خواب رو تنظیم کردیم اما زودترین زمان بیداریم 9 بوده. اون وقت برای اینکه 8 مدرسه 
باشم چند باید پاشم؟ حداقل 7. الهی به امید تو
 
مشخصه که آشفته م؟ به خاطر نماز صبحیه که قضا شد.
 
امروز هزار کلمه نوشتم و بالاخره فهمیدم یعنی دقیقا چقدر. خیلی هم زیاد نبود.
 
راستش تا میام بنویسم و تمرکز کنم گوشیم زنگ میخوره و فرد عزیزی هم پشت گوشیه که باید جواب 
بدم
حالا اگر سرم توی اینستا بود و 3 ساعت هم میگذشت هیچ کاری پیش نمی اومد ها!
پ.ن:
یه سوال عجیب غریب کسی اینجا هست که رویداد سفینه النجات رو بشناسه و بخواد شرکت کنه؟
و سوال بعد
وقتی متن رو از word  میارم اینجا به هم میریزه چیکار باید بکنم؟

امید همه چیزه.

خدایا من از دو تا چیز راجع به شما و خودم مطمئنم:

یک) ازم راضی نیستی.

دو) دوستم داری.

 

تلاش میکنم تا بهت ثابت کنم که بهم امیدی هست و آدم میشم و راضیت میکنم(اگه کمکم کنی البته...چون لا حول و لا قوه الا بک)🤍

قول بده همیشه دوستم داشته باشی.

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan