روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

روی موج زندگی

از آخرین باری که نشستم پای لپ تاپ و صفحه ارسال مطلب رو باز کردم و شروع کردم به تند و تند مطلب نوشتن خیلی می گذره.یادش بخیر اون موقعا سبک وبلاگ نویسیم این طوری بود. می نشستم و نیم ساعت یک ساعت فقط می نوشتم.تق تق تق تق تق تق روی دکمه ها می زدم و حرف هامو تایپ می کردم و چه پست های جذابی هم از آب در می اومد  #نوشابه_ای_برای خود :)

ولی بعدش بزرگ تر شدم و مخاطبم برام مهم تر شد و تصمیم گرفتم درست حسابی و با معنی و عمیق بنویسم و همین تصمیم باعث شد تا مدت ها ننویسم چون دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.

الان همه چیز فرق کرده..راستش شمای مخاطب برای من زیادی مهمی..اینکه چشم هاتو می دوزی به صفحه وبلاگم و خطوطمو میخونی و گاهی نظرت رو برام تایپ می کنی و میفرستی اونقدر برام عزیزه که نمیتونم وصفش کنم..نمیدونم چیکار باید بکنم که هم خدا راضی باشه هم بنده خدا..که ارزش نگاهت رو داشته باشم..که ناامیدت نکنم.

اصلا برای چی وبلاگ منو میخونی؟

یه زمانی هدف اصلیم از اینجا نوشتن این بود که وسط این دنیای شلوغ و درهم  برهم کسی بیاد و چند لحظه ای حس خوب بهش تزریق بشه بیاد و با نوشته های من راهی بشه به وادی امید

نمیدونم چقدر موفق بودم ولی از تو می پرسم که آیا این هدف درستیه؟

زندگی خیلی فرق کرده و دنیا رو به تغییره..همه چی عوض شده..محیط آدمای دور و بر و زندگیاشون..

دوستایی که باهاشون هم اتاقی بودم حالا هر کدوم یه گوشه ی ایرانن با زندگیای عجیب و گاهی کسل کننده..

همه شون به جز یکی ازدواج کردن و بچه ی یکیشون جمعه ی پیش به دنیا اومد..:) #خاله_شدن

یکیشون بود که توی دوران هم اتاقی بودنمون ازدواج کرد..یه ازدواج بچگانه و مریض گونه که من و 4 نفر دیگه خودمون رو جر و واجر کردیم که پشیمون بشه و اینکارو نکنه ولی کار خودش رو کرد و الان خبر رسیده که از زندگیش راضی نیست و مشکلی که به خاطر حل شدنش ازدواج کرده بود هنوز سر جاشه..

به فائزه گفتم ادامه نده نمیخوام جزییاتشو بدونم.. ما گفتنی ها رو بهش گفتیم..حالا هم کاری از دستمون بر نمیاد پس غیبت هم نکنیم..

زهراجونم رو بعد مدت هاااا که ازش خبر گرفتم گفت مادرش یه بیماری سخت گرفته بوده و این مدت درگیر بودن..درمان و عمل و....یه مدت باهاش در ارتباط بودم و مدام سراغ می گرفتم ولی چند ماهیه که هیچ خبری ازش نیست و منم جرئت ندارم بهش پیام بدم..

ولی کلا.غ! اسم مستعار یکی از دوستام توی خوابگاه! همون موقع هم حرفش بود ولی بعد از سال اول که انصراف داد قضیه جدی شد و حالا که دارم حرف میزنم کلا.غ با من و با تمام دختر ها نامحرمه!

این شوک آور ترین اتفاق کل دوران تحصیلم بود که تازه دارم باهاش کنار میام..خیلی کلا.غ رو دوست داشتم و دوست داشتم با هم دوست بمونیم ولی دیگه اسلام دست و پام رو بسته:)

همین هفته پیش آخرین نشانی که ازش توی فایل هام بود_ یه عکس سلفی دو نفره_ رو پاک کردم تا دیگه با دیدن چشم هاش بیخودی یاد خاطرات نیوفتم!

می بینی؟ زندگی غافلگیرت می کنه و تو تنها کاری که از دستت بر میاد تعجب کردنه!

شیدای عزیزم یه استوری گذاشته بود همون اول درگیری ها..عکس یه عالمه چادری که روی صورت هاشون ایموجی سه نقطه!(میدونی که سه نقطه چیه؟) گذاشته بود..

بهش پیام دادم  ممنون که من رو هم سه نقطه کردی...

شروع کرد به گفتن و گفتن و گفتن: سماجونم من تو رو خیلی دوست دارم ولی فلان و فلان و فلان و فلان.

هیچی نگفتم.

فقط گفتم شیداجانم شاید تو به من و امثال من توهین کنی و ایموجی سه نقطه بذاری ولی من تو رو با این اغتشاشگرا یکی نمی کنم

من تو رو با این زامبی های وحشی که آمبولانس مریضا رو آتیش میزنن و فحش های رکیک میدن یکی نمی کنم

من تو رو با حیوان صفتایی که روی همنوع بی گناهشون شمشیر می کشن و قلبی براشون نمونده یکی نمی کنم..

و تو دلم گفتم شیدا چونم تو هم خودتو باهاشون یکی نکن..خواهش میکنم..

ازش خبر ندارم..همش نگرانش بودم..این بچه دلش به صافی آینه بود..خدایا خودت کمکش کن..

بعضی وقتا که یاد کلا.غ و فائزه و بقیه میوفتم شروع می کنم براشون حمد خوندن

برای سلامتیشون

برای دلشون

برای اینکه حالشون خوب باشه

این ها کسایی ان که یه زمانی با هم توی اتمسفر نفس کشیدیم و حال دل همدیگه برامون مهم بود

من حتی لرزش های پلک کلا.غ رو هم میشناختم..لبخندای الکی فائزه رو تشخیص میدادم

رد خشک اشک روی صورت زهرا رو می دیدم

وقتی سراج توی فکر بود و شدیدا درگیر؛ حس می کردم

من همه ی دوستام رو از 100 فرسخی و از پشت سر هم میشناختم

 صدای پاشون رو حس می کردم

و حالا حق دارم که هنوز به یادشون باشم..

من توی گذشته گیر نکردم فقط نمی تونم بخشی از دوست داشتنی هام رو فراموش کنم..

من نمیخوام مثل بعضیا فراموشکار باشم:)

می بینی

زندگی ما تغییر می کنه ولی اتفاقی در کار نیست..این دنیا نظامش علت و معلولیه

انتخاب می کنی و نتیجش رو می بینی

مثلا خود من...یه انتخاب اشتباه توی سال 97 باعث شد خیلی از زندگی ای که میخواستم عقب بیوفتم..

هنوز که هنوزه نرسیدم به سمای سال 96.. از خود قبلیم عقب افتادم . هنوز حسرت حال اون موقعم رو میخورم

البته دکتر غلامی میگه نباید اتفاقات زندگی رو خودمون قطعی تفسیر کنیم

که مثلا این اتفاق ابتلائیه که به خاطر کار اشتباهم بهم رسیده

چون مایوس میشیم

و نباید هم بگیم این امتحانیه که خدا برام قرار داده

چون مغرور میشیم

ما نمیدونیم چرا اینطوری شده

ما باید امیدوارِ نگران باشیم

غرق در خوف و رجا..

خدایا ببخش غلط هامو ..و برام جبران کن..

خدایا من می ترسم نبخشیده باشی و امیدوارم که بخشیده باشی!

خدایا من خود خوف و رجام!

خدایا شکرت..

 

نمیدونم چرا یهو یاد حرم امام رضا ع افتادم

نقشه حرم رو زدم به اتاقم.. چندین ساله.

می رم جلوش وایمیستم انگشتمو می ذارم روی باب الهادی و زیر لب شروع می کنم به حرف زدن:

از حسینه قماش فروشا 5 دقیقه ای می رسم به باب الهادی

وارد بخش تفتیش خانوما میشم بال لبخند سلام می کنمو یه خادم سبز پوش برام دعای عاقبت بخیری می کنه..بهش میگم التماس دعا و فرش سنگین اویزون شده به جای در رو کنار میزنم و وارد حرم میشم

اینجا وایمیستم و سلام میدم

بعد میرم سمت راست صحن که ایستگاه ماشین های زائر بره و برای افراد پیر و ناتوانه.. بدون توجه به چشم غره های خادم منم سوار میشم! آخه خیلی حال میده! البته حواسم هست خلوت باشه و جای فرد ناتوانی رو نگیرم..

مییییرم تا دم صحن انقلاب

از کنار جایگاه کبوترا می گذرم

سرمو میندازم پایین و اروم وارد صحن میشم..چشمام رو میارم بالا و مهمونشون می کنم به یه جرعه ی طلایی از گنبد آقا..

یهو یه قطره میوفته روی صورتم..به ابرا نگاه می کنم

یه قطره دیگه..

و قطره های بعدی...

راستی!

گفته بودم حرم بارونی بهشت منه؟ :)

 

 

14» دم بگیر: این راه عشق...

*
صحرا گرد را ببینید ،
شب شعر راه انداخته!
می رود و می آید و میخواند :((
این راه عشق ؛
پیچ و خمش فرق می‌کند
اصلا حسین ع ؛
جنس غمش ، فرق می‌کند..
فرق می‌کند
فرق می‌کند...
بعد میگوید: اصلا توی این دنیا یک نفر مانده که هنوز راه می آید با منِ راه‌راه
آن هم همین صاحبِ "راه عشقی‌ست که پیچ و خمش فرق میکند"...
بعد
صحراگرد می نشیند...
یک کمی به خودش سخت میگیرد که اشک هاش نریزد
آخرش پقی میزند زیر گریه که
: (( گویند که سنگ ؛ لعل شود در مقام صبر
آری شود ؛ ولیک به خون جگر شود...

بعد فاز معلم ادبیاتی اش گل میکند که:
حالا سنگ را بگیر استعاره از دل من
خون جگر را بگیر حرص و جوش های آقام (ع) برای تیمار کردن و لعل کردنش...
آخ
چه خون جگری میخوری آقا..
تا این دل
دلّّّ بشود...
به حقِ حق قسم
که خیلی حسین زحمت ما را کشیده است..
 
 
#السماءلی
#نوشته شده در محرم 1399

بادبان ها را بکشیــــد!

قایق کوچک غلطان بر امواج متلاطم زندگی را، گوشه ی اولین خشکی ای که به چشم میخورد بزنیم کنار؛

و برای دقایقی در سکون و سکوت بنشینیم

و از تلاطم ها و نمودار رشد بنویسیم؛

نفسی تازه کنیم و بعد، برگردیم به پارو زدن.

 

 

 

 

#من برگشتم:) سلام

#درس زندگی بود ها.

# نوشتن + مرداد = نوشتاد...مردادِ نوشتن.

 

معرفی مینی سریال باراکامون | سـِ مثل سادگی

محبوب من حالا که همه با ارزیابی سال گذشته و بولت جورنال هایشان خفه مان کرده اند من برایت تحلیل انیمه اورده ام! امیدوارم کار خوبی کرده باشم:)

 

 

داستان درباره پسری به نام سیشو هانداست که از کودکی به خوشنویسی سنتی ژاپنی مشغوله

همینقدر بگم که اگر تاریخ هنر خونده باشید میدونید که هنر خطاطی در ژاپن خیلی حیثیتی و حائز اهمیت و آداب داره.
چیزی شبیه نگارگری که هنر سنتی اصلی ماست و آداب و مانیفست داره.

خب این پسر ما مشغول بوده و هر سال مسابقات رو شرکت می کرده و این حرفه که از پدرش بهش رسیده بود رو با جدیت و علاقه ادامه میداده

و یه جورایی خطاطی با گوشت و پوست و خونش عجین شده و کل زندگی و وقت و برنامش وقف خطاطیه و طبیعتا هدفش اینه که خطاط مطرح و فوق العاده ای بشه
و سبک شخصی و منحصر به فرد خودش رو پیدا کنه.
البته همین الانش هم استاده و همه سنسی صداش میکنن.

خلاصه الان یه پسره که دبیرستانشو تموم کرده و مشغول به کار هنریه.
توی یه مسابقه داور اصلی کلی بهش نقد میکنه و سبک خطاطیش رو پیش پا افتاده خطاب میکنه

اون هم از خود بیخود میشه چون کلا خیلی پسر احساساتی و عجول و ناپخته ایه
میپره و یه مشت حواله پیرمرد رنجور که مدیر و داور هم هست میکنه

و پدرش به خاطر این رفتار سرافکنده کنندش تبعیدش میکنه به روستای ابا اجدایشون تا یکم با خودش خلوت کنه
به کارای زشتش فکر کنه
و حسابی روی خطاطیش هم کار کنه (تا اینجا فقط یک قسمت از سریال و کلیتش رو براتون گفتم)

و در ادامه اتفاقایی براش می افته که باعث میشه به بلوغ فکری نزدیک بشه...

 

ایا این انیمه خیلی خارق العاده و بینظیر و حیرت اوره؟
نه!
این یه انیمه خیلی سادست!
یه انیمه ای که روانشناسانه طوره
و واقع گرایانه‌ست
زندگیه
ترکیبی از قوس قزح و گردباد

شما رو همراه خودش به طبیعت می بره و این برای کسایی که عشق طبیعت هستن خیلی لذتبخشه
تصاویر زیبایی داره

و دیدن دگردیسی ساده و نامحسوس(و نه گل درشت و کلید اسراری) روح اون پسر در مواجهه با ادم هایی که توی روستا بودن و اصلا توجهی به انزواطلبی اون و کناره گیری هاش نداشتن؛ روحت رو متبسم می کنه.
این انیمه از جنس انیمه "همین دیروز"ه.
تو رو به خودت ارجاع میده
و به معنای واقعی زندگی
و به ارزش های حقیقی

و این بهت آرامش ذهنی رو تقدیم می کنه.

 

من دنبال یه انیمه با دید مثبت و امیدبخش و چشم نواز بودم که باراکامون رو پیدا کردم.
انیمه ها معمولا به خاطر فضای دارک و داستان فوق تخیلی و اساطیری عجیب و غریب و شخصیت های لایه اندر لایه شون بهم حس سرگیجه و ابرسیاه بالای سر میدن و بیشتر دمغم می کنند.
انیمه های کمی هستن که این حجم از انرژی مثبت ازشون دریافت بشه و از این بابت از دیدن  این ۱۲ قسمت بی الایش و دوست داشتنی مملو از هنر راضیم.


عکس: تصویری که تو یه نگاه چشمم رو گرفت و حس کردم انیمه خوبی میتونه باشه پس سرچش کردم فوقع ما وقع.

 

زبان اصلی این انیمه برای بالای ۱۸ سال مناسبه طبق نظر سایت فیلیمو.
ولی دوبله‌اش برای گروه سنی دبستان هم خوبه:)

در واقع یکی دو جا چند تا کلمه مورد دار استفاده شده ولی در کل هیچ صحنه یا داستان بدی نداره.

 

 

این بود انشای من:) در استانه 1401

مواظب خودتون باشید رفقا..

عیدتون پیش پیش به خوشی

هر سال بهتر از پارسال انشاالله.

آبانِ نوشتن ۳

این اجازه رو به خودت بده که اگر لازم بود از صفر شروع کنه...

اینجانب نفوذی آدم بزرگ ها هستم!

 

بیاین بچه ها رو از این فکر اشتباه که :(( آدم بزرگا نمی ترسن)) در بیاریم و خیالشونو راحت کنیم:)

آزار مورچه

اعتراف می کنم که آزار من به مورچه رسیده!

گاهی تو عصرای کشدار و گرم تابستون می رفتم توی حیاط کنار شیر آب می نشستم و شلنگ صورتی رنگ رو با دستای کوچیکم بهش وصل میکردم.یادمه شلنگ یه بوی خاصی میداد..بوی اب..پلاستیک..خاک..

بعد یه گروه مورچه پیدا میکردم و با اب دورشون رو میگرفتم.مورچه های بیچاره وسط جزیره گرفتار میشدن و حالا من نگاهشون میکردم که چطوری تلاش می کنن با این چالش روبرو بشن.یه ذره به اب نزدیک میشدن..عقب می کشیدن..تند تند راه می رفتن..

البته میدونستم که به زودی اب خشک میشه و میرن سر خونه زندگیشون. اما خب من دقایقی از عمرشون رو تلف می کردم متاسفانه! خدایا منو ببخش:)

بعد ها سعی کردم این کارامو جبران کنم و هر جا مورچه میدیدم سر راهشون خرده بیسکوییت و این جور چیزا میذاشتم! یا انگشتمو میگرفتم نزدیک سرشون تا اگه دوست دارن بین روی دستم و باهام دوست بشن!

مورچه های زرد و بزرگ شجاع ترن و بیشتر به ادم نزدیک میشن.

اما کوچولوهای قهوه ای محافظه کارن و فقط میخوان به کارشون برسن.

خونه های اپارتمانی جدید حتی مورچه هم ندارن!که ردشونو بزنی و دم در لونه شون غذا بذاری!

زنده باد خونه های قدیمی!

صحراگرد تویی

عطری که نمیشناسمش پیچیده توی هوای اتاق.

صحراگرد را زیر چشمی می پایم که شیرینی نخود چی های کوچولو را می چیند توی پیشدستی گل قرمز و بعد می خواهد گَردِ شیرین نخودچی ها،که چسبیده اند نوک انگشت وسط و سبابه اش را با زبان بچشد که صدا میکنم: آی! روزه ات را بپــا!

چشم میگرداند و یک لبخندِ کجکی می زند که یعنی :((خودم حواسم بود))

من هم چشم می گردانم که یعنی ((اره جان خودت!))

حواسم را بر میگردانم سر کار خودم.رشته های کنده شده با مغار، پخش اند دور تا دور میز امام خمینی ام و بند اول انگشت های "دستِ مغار به دستم" سرخِ سرخ شده. ارام فوت میکنم بهشان.

صحراگرد توی این هوای گرم بیخودی تمام پنجره ها را باز گذاشته و مثلا دارد هوای اتاق را عوض میکند.

چند روزیست احساس میکنم یک چیزی گوشه قلبش یا توی بغض دانی اش، انگار نفسش را گرفته ؛  می رود و می اید و مصحفِ جلدقهوه ای جیبیِ پالتویی اش را که لبه های عطفش هم کمی پوسته شده  می اورد و نشانِ لای آن را که همیشه خدا همانجاست می گیرد و همان صفحه همیشگی را باز می کند.

_هنوز نمیدانم کدام صفحه و کدام سوره و کدام ایه هایند.یعنی نرفتم که ببینم هیچوقت_

حالا هم نشسته نزدیک یکی از پنجره ها،تقریبا پشت به من و رو به قبله.

شروع می کند زیر لب خواندن.

آنقدر ارام می خواند که تقریبا صدایی از گلویش خارج نمی شود اما سوت نفس هایش که موقع باز و بسته شدن لب ها خود را به بیرون می رسانند به گوش می خورد.فقط،گاه گاهی سر بعضی کلمات جوهر می دهد به صدایش و همانطور پچ پچی و ارام، کلمه را چند بار تکرار می کند:

_اَنّی مَسَّنی الضُّر

اَنّی مَسَّنی الضُّر

اَنّی مَسَّنی الضُّر

دوباره بی صدا می شود و باز دوباره پچ پچی و مصرانه:

_و ادخلناهم فی رحمتنا

و ادخلناهم فی رحمتنا

و ادخلناهم فی رحمتنا

و بعد دوباره بی صدا..

و باز دوباره مصرانه و :

_فاستجبنا لَهُ

فاستجبنا لَهُ

فاستجبنا لَهُ...

_و نجَّیناهُ من الغَم

و نجَّیناهُ من الغَم

و نجَّیناهُ من الغَم1

نگاهم به صحراگرد است.

انگار دارد تمام مهربانی هایی که خدا برای بندگان صالحش تاکنون روا داشته را _نعوذبالله_ یاد خدا می اورد..یا بهتر بگویم به روی خدا می اورد.

میخواد انگار بگوید من شنیده ام ایوب را اجابت کردی و آسیب و ضررش را برطرف ساختی،

شنیده ام اسماعیل را و ادریس را در رحمتت داخل کردی،

و یونس را! شنیده ام استجابتش کردی انجا که اعتراف کرد من از ظالمان بودم...و نجاتش دادی از غم...

انگار میخواهد بگوید میدانم این کاره ای خدای من..کارت لطف است به لطف خواه.

کارت نجات است..و نجات من، از نجات یونس اسیر در دل حوت که سخت تر نیست؟ هست؟

رو میکند به آسمان و گوشه های چشمش را تنگ می کند.انگار حواسش نیست که من هم در اتاق هستم.نفسم را توی سینه ام حبس میکنم.صدای ته چاهی اش از درازنای گلویش می رسد به لب هایش.آرام می گوید:

_خدایا اینجا گفته ای و کذلک ننجی المومنین..و اینچنین مومنان را نجات می دهیم.

درگوشی ادامه می دهد:

_می شود تا ملائک حواسشان نیست قاچاقی من را هم جز این مومنین حساب کنی ؟؟

سر می اندازد توی سینه اش..

نگاه بر میدارم از صحراگرد غریق.

به خودم فکر میکنم...به مومن بودنم،

و ...به ملائکی که حواسشان نیست...

عطری که میشناسمش می پیچد توی هوای اتاق..عطرِ امید.

عطری به مختصاتِ زُمر-53.

 

 

 

 


1.آیات صفحه 329 قرآن کریم.

 

#السماءلی
#صحراگرد_تویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
ایضا
#بسم_الله_القاصم_الجبارین

 

 

 

 

های های!

شمایی که شبیه منی!

میدونی! مشکل ما اینه که شب که میشه یادمون میفته به "آینده و های چیکار کنم" یا به "گذشته و های چیکار کردم" فکر کنیم

انگار روزو ازمون گرفته باشن!

یه ذکر مجرب یاد گرفتم واسه اینکه راحت بشیم از فکر و خیالای شب..از نشخوار گذشته و برنامه چینی واسه اینده و حروم کردن خواب:

ساده 2

ساده نوشتم چون تکلف از خلوص کار کم میکنه:) با خلوص نیت بخونید و همزمان با من تصور کنید تا بهتون کیف بده:)یعنی امیدوارم که بده.

 

دلم هوای یه خونه ی مادربزرگی رو کرده.
یه خونه قدیمی با درای چوبی شیشه دار
با یه ایوون که مادربزرگ نتونسته تمیزش کنه و کسی هم بهش محل نداده و خاکی خلی مونده.
 یه حیاط موزاییکی و یه حوض خالی چون وسط زمستونیم.
دلم میخواد سر شب باشه و تو خونه مادربزرگ باشم.

لامپای خونه جز یه اتاق و آشپزخونه خاموش باشن.
مامانبزرگ همچین که اذون زد صدام کنه که آسمون نورای خونه رو زیاد کن
که خوب نیست دم اذونی خونه تاریک باشه.
بعد اروم آروم آستینای پیرهن کودری گلگلی زمینه آبیش رو با دستای رنجورش بزنه بالا و همزمان بره سمت روشویی
زیر لب ذکر میگه مامان بزرگ..شایدم شعر میخونه...نمیدونم.
بعد من پا بشم
برم لامپ ایوونو روشن کنم
وایستم تو ایوون و نگاه کنم به آسمونی که هنوز رگه های نارنجی داره.
نگاه کنم به ماه نازکی که یه ابر گنده رو، کشیده روش و خوابیده.
نگاه کنم به پرستوهایی که هنوز نرفتن تو لونه هاشون و شیطونیای آخر روزشون هنوز تموم نشده.
نگاه کنم به لامپ ایوون همسایه روبرویی که از بالای در حیاط پیداست
به برگ های پر پر شده درخت توی حیاط نگاه می کنم و دلم برای ترگل ورگل کردن حیاط تنگ میشه..
بعد میرم تو حیاط وضو بگیرم و می گیرم که یهو باد میوزه
لرزون لرزون میام تو خونه
چادر نماز سفیدگلبهیـم رو از توی کمدچه ی چوبی گوشه اتاق برمیدارم
جانماز گلبهیم  رو هم.
بوی یه عطری رو میدن انگار..یه عطر قدیمی...یه عطری مثل بوی بغل مامانبزرگ وقتی بعد نماز قرآن میخونه
یه عطری مثل بوی اون نسیمی که شبِ قبل از بارون میوزه
یه عطری مثل خاطراتی که توی اتاقِ ذهنت؛ ته یه گنجه‌‌ان؛ لای یه پارچه مخمل زرشکی که پر از برگای گل محمدیه...

آخرای دی 99...یه کم مونده که آخرین ژوژمان های ترم 7 هم تموم بشه و من دلم بدجور یه خونه ی مامانبزرگی رو میخواد که با در و دیواراش دردودل کنم:)

بدجووووووور

 


عکس از اینجا به صورت کاملا اتفاقی..کلی سرچ کردم و این عکس نزدیکترین به تصورم بود:)منتها ایوون مام بزرگ ما به این تمیزی نبودش تو تصورم:)

ایشونم بد نبود البته..ولی خب تصورم اینقد بزرگ نبود.

تاحالا خونه قدیمی ایوون و حوض دار از نزدیک ندیدم:| الان متوجه این نکته شدم

 

دعا کنید این هفته آخرم به خیر بگذره خیلی عقبم ولی خجسته وار اومدم پست گذاشتم:دی

 

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan