روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

آن اویسم که شبی راه قرن را گم کرد؟ فکر نکنم!

با تمام وجود. سر تا پا. میخوام برم سفر.دور و نزدیکش مهم نیست.آب و هواش ابری باشه؟نم ریز باشه مه باشه؟ اصلا مهم نیست.طبیعتش سبز باشه یا خشن.فرقی نمیکنه.

یه کلبه باشه روی یه کوه وسط یه جنگل که مهمون یه پیرزن کارکشته بشم و صبح به صبح کمکش آتیش تیار کنم و دون بپاشم و چه و چه. که البته بعد تموم کارای مربوط به صبح اون پیرزن، من شهری سوسول اونقدر خسته میشم که دوباره باید بگیرم بخوابم:)

یا توی یه سیاه چادر باشه.مهمون یه خونواده شلوغ عشایر وسط بیابون.که شبا تا نزدیک سحر چشششششم بدوزم به عمق اسمون و سعی کنم با نگاهم بشکافمش و تو همون حین و بین خوابم ببره و با صدای قوقولی از خواب بیدار شم که دوگانه ای بهر ان یگانه به کمر بزنم.

بعدم تا هوا روشن شه و کارای یومیه ی من مهمون شروع بشه بشینم روی یه تخته سنگ یا یه کنده وسط صحرا و چششششم بدوزم به منظره سخاوتمند رو بروم که با تمام زیباییش اجازه داده تماشایش کنم.

سفر هایی رفته ام در این دو دهه و خورده ای. بعضی زیارتی و بعضی سیاحتی.گاهی پرخرج تر و گاهی کم خرج تر.

اما حالا بعد از تمام این ها..تنها لحظاتی از این سفر ها برایم اهمیت دارند که مرا به دنیای ویژه تری مهمان کرده بودند.

خاطرم هست،زمستان 1396 بود. رفقا خوابیده بودند و من برای کار واجبی بیدار مانده بودم.محلی که مشغول به کار بودم از محل اسکانمان 150 قدمی فاصله داشت.

کارم تمام شد. پا که بیرون گذاشتم باد شدیدی پرید و بغلم کرد. باد نه سرد بود و نه گرم.ولرم بود!!

خیلی دلللچسب بود. میتوانید تصورش بکنید؟

صدای سگ ها از دور و نزدیک می امد و فضای نیمه شب از نور افکن های جا به جا روشن روشن بود.

شالم را همزمان که خودم را بغل میکردم که باد نبردم دورم پیچیدم و تند تند قدم زدم به سمت اسکان که یکهو چیزی میخکوبم کرد.

ایسادم.زل زدم توی چشم های آسمان و ستاره های شفافش.تابحال آسمان را اینقدر تمیز و اختران را اینقدر واضح ندیده بودم.

عینکم را در اوردم تا قاب آن محوطه نگاهم را محدود نکند.گرچه شفافیت ستاره ها کم شد ولی حجم بیشتری را توانستم توی چشم هایم جا بدهم...با تمام وجود خودم را توی اسمان غرق کردم..انگار حتی چند سانتی هم از زمین بلند شده بودم!

صدای سگ ها به خودم اورد. زیاد شده بودند.ته دلم تکانی خورد و دویدم که زودتر به خانه امنم برسم..

چقدر ان شب خودم را به اسمان نزدیک احساس می کردم.

چقدر هوای شهدا به سرم زده بود.

چقدر مست بودم...

حیف که صبح وقتی بیدار شدم و فهمیدم نماز صبحم قضا شده حسابی ضدحال خوردم و از اسمان پرتاب شدم به زمین..چه بسا..با صورت..!

 

+ شلخته نوشته ام! به فصاحت خودتان ببخشید.

+آسمان میشداغ پر از ارواح طیبه ی شهداست.با همین چشمهای خودم دیدم:)

 

 

 

بی بی گل طوری :d

از لحاظ روحی نیاز دارم الان مامانبزرگ باشم و نوه ی بزرگم آقا محمدعلی چند هفته ای اومده باشه پیشم و با شیطونیا و شوخ و شنگیاش منو یاد خاطرات جوونی خودم و آقا بزرگش بندازه.

هی تو دلم قربون صدقش برم ولی همشو به روش نیارم چون معتقدم پسر نباید لوس بشه وگرنه بعدا به مشکل میخوره.

صبحا جوون نسل جدید عادت کرده به تا لنگ ظهر خوابی رو بیدارش کنم با هم بریم دور پارک محل قدم بزنیم و یه بربریم بگیریم و حین راه رفتن نوش جان کنیم.

شب به شبم با لطائف الحیل زیر زبونشو بکشم که از رفیقاش و زندگیشو و محبوب احتمالیش برام بگه:::)))))

 

(اینقدر ازین مامان/بابا بزرگایی که محرم راز نوه هاشونن خوشم میاد^__^ اونایی که ریز چشمک میزنن و بستر سازی میکنن که نوه به خواسته دلش برسه رو که اصن نگو:دی..خدا همشونو حفظ کنه. یه صلوات هدیه کنیم به سفر کرده ها)

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan