روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

39،38 و 40. عبور از مه

همه چیز این روزا سریع اتفاق می افته..

از خدا خواستم یا خودش مه رو برطرف کنه یا کمکم کنه زبانم خوب بچرخه تا بتونم برطرفش کنم و نور رو ببینم..گرچه خیلی برام سخت بود..

با دعای شما..مه غلیظ افق رقیق شد و رشته های نور ازش گذشتن و تابیدن به دل من..

چقدر خوبه که نگاه مهربون شما اینجا رو میخونه..

از مه تا حد زیادی عبور کردم..ترسناک بود و دلسردکننده ولی ازش گذشتم..من ناتوان ترینم..خدا بود که دستم رو گرفت و ردم کرد..

(من عبور کردم پس شما هم عبور می کنید اگر درگیر مه غلیظی هستید..دست هممون توی دستاشه و اگر دیدید مه بیشتر از حد طول کشیده مطمئن باشید پشت سرش یه خیر کثیر در انتظارتونه..به خدا گمان خوب داشته باشید تا..تفالو بالخیر تجدوا)

فردا میلاد پیامبر عزیزمونه و تولد من:)

قرار بود فردا پست پنجاهم رو بنویسم و در جریانید که نشد..

شروع 25 سالگی و میلاد رحمة للعالمین..

شروع خوبی میتونه باشه:)

امروز اولین ابرای پاییزی رو دیدم..اگر یه نم بارون هم بباره دیگه میشه خود بهشت:)

36 و 37 . در افق های نزدیک و دور

ترس برم داشته.

از این مواقعی که تشخیص نمیدم ترسم منطقی و بر حقه یا ناشی از تغییرات هورمونی و وسوسه ی شیطان و کم شدن توکلم به خدا؛ اصلا خوشم نمیاد..

نمیدونم تغافل کنم و خودم رو به اون راه بزنم و محل ندم به ترسم..یا روش زوم کنم و تا حل نشده بی خیالش نشم..

من همه جوانب رو  بررسی کردم. عقلم_و دلم_ مهر تایید رو زده اما الان توی این برهه حساس حق دارم روی هر نشانه ای حساس باشم و دلم بخواد مدام نشانه هایی رو ببینم که بهم اطمینان بدن..

حالا یه چیزی دیدم که ته دلم رو خالی نکرده ولی لرزونده..

زندگیم زل زده توی چشمام و انگار داره بهم میگه حواست باشه داری باهام چیکار می کنی..

افق پیش روم دوباره مه آلود شده و حس می کنم نمیتونم مثل یه هفته پیش با اطمینان به خواهرم بگم تا حالا هیچوقت توی عمرم اینقدر مطمئن نبودم برای یه تصمیم..هم عقلم هم دلم میگن آره..هیچکدومشون تردید نداره..

حالا هم همونه..ولی نه که ته دلم لرزیده..تا حل نشده نمیتونم دوباره این جمله رو بگم...

تصمیم سختیه..خیلی سخت..از سال 99 درگیرشم..

چیز ساده ای نیست.. صحبت سرنوشته! سرنوشت دنیا و آخرت!

صحبت الرفیق ثم الطریق

باید رفیقی باشه که وقتی عمر رو باهاش قدم زدم حس کنم خدا داره نزدیک و نزدیک تر میشه..

می ترسم..

نیاز به اطمینان محکم تری دارم..

افق نباید مه آلود باشه...

 

35. که نیستم خبر از هر چه در دو عالَم هست..

دقت کردین 28 ام و 29 ام عهدشکنی کردم و ننوشتم؟

نه.

چرا باید دقت کرده باشید خب؟

مگه بی کارید؟؟ :دیییی

به هر حال...

در شرایطی هستم که نمیتونم ازش بنویسم.لااقل اینجا. باید تمرکز کنم و این برهه از زندگی رو با دقت بگذرونم چون حیاتی و خاص و تکرارنشدنیه و کمی هم برام غیرقابل هضمه ولی خیره انشاالله:)

اون قضیه ی تولد و هضم 25 ساله شدن و این ها رو یادتونه؟ الان دیگه شوخیه:)

اگر اینجا رو می خونید ازتون خواهش میکنم برای این دوستتون هم دعا کنید

دعای دوست ها در حق هم برآورده میشه...

 

راستی پیرو پست قبل: خدایا شکرت و بسییییار ضربدر بی نهایت ممنونم...

۳۴. خدایا..

اللهم سلّم و تمّم

یا به عبارتی

خدایا خراب کردم..لطفا ماستمالی و راست و ریستش بفرما

الهی آمین

۳۳. سال دیگه انشاالله بازم اربعین کرب و بلا

دل کندن از این کتیبه ها آسان نیست...

 

خدایا این محرم و صفر عاشقانه رو محرم و صفر آخر ما قرار مده❤🙏🏻الهی آمین یا رب العالمین

۳۲. چند جرعه شربت شیرین شعر

 

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به در آی

که صفایی ندهد آب تراب‌آلوده

 

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق

غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

 

 

 

+ کسی میتونه بیت دومی رو برام توضیح بده؟

30. دوستی منهای خاله خرسه

حدودا دو سال پیش یه بار مامانم آنفلانزای سختی گرفته بود و شب حالش خیلی بد بود.

صبحش بیدار شدم دیدم مامانم خوابه گفتم بیام کار خوب کنم تا مامانم خوابه براش یه سوپ گرم و نرم بپزم. خلاصه سرچ کردم ببینم سوپ برای مریض چیا توش باشه خوبه.

مواد لازم رو نوشتم و شروع کردم به پیدا کردنشون از یخچال و فریزر.

گشتنم خیلی طول کشید و اینقدر محوش بودم که متوجه نشدم چقدر خش خش و سر و صدا راه

انداختم و در یخچال هم از بس باز مونده داره بوق بوق می کنه..

سرتونو درد نیارم مامانم که بعد از یه شب سخت به زوور خوابش برده بود با سر و صداهام با حال بد از

خواب پرید _ اگه یه بار مریض شده باشی خوب میدونی که خواب برای مریض از هر مسکّنی بهتر و

حیاتی تره_با ناراحتی و گریه گفت تو صلاحیت مراقبت از مریض نداری.. بهترین درمان واسه مریض

استراحتشه که تو پروندیش..😓😪 حالا حرف هاش دقیق یادم نمیاد ولی حدودا چنین چیزایی گفت.

 و بعدشم به خاطر اینکه دوستیم دوستی خاله خرسه بوده باهام یجورایی قهر کرد..

(اون موقع خیلی گریه کردم که چرا اینقدر نابلدم و مامانم رو در حالی که مریض بود اذیتش کردم.. ولی

الان که یادش افتادم خیلی به گیجی و سوتی ای که دادم خندیدم..

متاسفانه یا خوشبختانه زمان غلظت اشتباهات گذشته رو کم میکنه:) )

امروز وقتی مامانم بعد از گذروندن یه شب نسبتا سخت که با آلرژی درگیر بود و من کمک دستش بودم ازم تشکر کرد...یاد این ماجرای دو سال پیش افتادم و امیدوار شدم به رشد خودم:)

خدایا شکرت

۲۹. مثلا عصبانی ام

کار فرهنگی توی اجتماع حوصله و سعه صدر و اعصاب میخواد.

اگر حوصله ات رو توی کار فرهنگی و با مردم میذاری و اون وقت

نوبت خانواده خودت که می رسه بی اعصاب و بی حال و حوصله

ای؛ کار فرهنگی نکردنت بهتره.

پس یا به بیشتر کردن ظرفیت وجودی و صبرت اهتمام بورز و بزرگ بشو؛

یا ببوس بذار کنار کار فرهنگی رو و بچسب به مدارا با خانوادت

و فاز افسر جوان جنگ نرم هم برندار

که از کار فرهنگی بیای خونه با مادر و پدرت تلخی کنی هیچ نمیارزه.

این نظر و تجربه و برداشت منه. و قطعا قابل نقد و تصحیحه

از بزرگترا میخوام که غلطامو بگیرن یا راه حلی پیش پا بذارن..

28. تو این یه مورد کمال گرا باش

 

احساس می کنم حتی به اندازه ای که خدا بهمون نعمت داده هم شاکر نیستیم؛ بیشترش که بماند..

نعمت های رنگ و وارنگ رو رها کن.

همین نعمتِ بودن

انسان بودن

 زندگی کردن به عنوان یک موجود ذی شعور در دنیای خاکی و پر از فرصت رشد و تعالی

فرصت زندگی!

چه نعمتی بالاتر از این؟؟

اون وقت ما این بودن رو به مسخره گرفتیم و شعارمون شده هستَم ولی خستَم!

 

 

*عذر میخوام. ما که میگم خودم رو میگم و امثال خودم رو..شما بزرگوارید🙏🏻

27. سریع ، خشن ، عجول و دیگران

تا حالا براتون پیش اومده که ذهنتون یه اتفاق یا ماجرایی که در رابطه با دیگران براتون پیش اومده رو در کسری از ثانیه برای خودش حل و فصل کنه و به شما اجازه تامل یا پرسش از طرف مقابل نده؟

بذارید یه مثال بزنم

چند وقت پیش با یه جایی همکاری داشتم به عنوان طراح. شخص رابط که یه آقایی بودن باهام تماس گرفتن و مواردی که باید انجام بشه رو گفتن. آخر تماس چون خودشون رو معرفی نکرده بودن خودم پرسیدم ببخشید فامیل شریفتون چیه؟

گفت فلانی هستم. همشهری هستیم!

(خب من نام خانوادگیم 2 قسمتیه.قسمت دومش اشاره داره به یه شهر. مثل تهرانی و کرمانی و خمینی و اینا.

در کسری از ثانیه از ذهنم این ها گذشت:

همشهری؟

از کجا این حرفو میزنه؟

اها شاید توی فرم درخواست که براشون فرستادم فامیلم رو کامل نوشتم و از روی اون میگه.

اوکی!

و تمام)

با این وصفی که در پرانتز گذشت قضیه برام حل شد و اصلا این جمله ی طرف رو به روی خودم نیوردم

شاید یه آها گفته باشم و بعدشم که خداحافظی کردیم.

بعد از تماس رفتم پیام معرفی نامه ام رو نگاه کردم.

عه! اینجا که فقط قسمت اول فامیلمو نوشتم..

و از اینجا به بعد درگیری من شروع شد

_از کجا فهمیده من کجایی ام؟

_کی بهش اطلاعات داده؟

_قضیه مشکوکه!

_اطلاعات من کجا درز کرده!!!؟ :دی

و به خودم بدو بیراه می گفتم که چرا قضیه رو این قدر الکی و سریع برای خودم حل کردم و همون جا یک کلمه نپرسیدم: چطور؟

خیلی وقتا این اتفاق افتاده.

من این دیالوگ رو زیاد استفاده میکنم:

_من به این دلیل فکر کردم که اینطوریه

_من به اون دلیل فکر کردم که فلانه و بهمانه.

و این جمله ی فکر کردم تا حالا حرص خیلی ها رو در اورده که چرا خودت می بُری و میدوزی

چرا نمی پرسی؟ و....

البته این ویژگی ذهن میتونه خوبی هایی هم داشته باشه. مثلا کسی حرفی زده که کنایه آمیز و بوداره.

ذهن من خیلی سریع قضاوت میکنه:

_نه منظورش فلان بود.

_منظوری نداشت.

_حواسش نبود و از این قبیل

و این باعث میشه متقابلا جواب ندم و از شروع شدن یه جدل جلوگیری میشه.

اما همیشه هم اینطور نیست و ممکنه این قضاوت سریع؛ منفی و نادرست باشه و اتفاقا باعث عجولانه واکنش نشون دادن و دفاع کردن بیجا از خود بشه..

و قبول دارم که ضررهاش بیشتر از منفعت هاشه..کلا هرجا عجله چاشنی میشه؛ غذا یا شور میشه یا بی نمک.

مثل آش خانم صلواتی که بچه ها میگن اول که میذاری دهنت بی نمکه ولی وقتی قورتش میدی شوره...

 

 

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan