روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

حال و حوصله عنوان نوشتن ندارم.

عکسام پریدن

همه عکسایی که با گوشیم گرفتم از 6 ماه پیش تا الان

تقصیر خودم بود باید گوشیمو خالی می کردم

بی حواسی کردم

سهل انگاری کردم

و اصلا حتی نمیدونم چطوری پاک شدن ولی شدن !

بردمش بیرون گفتن برگشتی در کار نیست

ولی خودم دارم به تلاش های مذبوحانه م ادامه میدم..

 

اولین غذاهایی که درست کردم

اولین سلفی ها و عکسای بعد از عروسی

به مدت 6 ماه

اولین مشهدمون

فیلمایی که تو ماشین عروس گرفتم و 4 قل میخوندیم

و

و

و

خیلی گریه کردم

قد این 6 ماه که فقط توی روضه ها گریه کرده بودم اشک ریختم و چشمام بادکنکی شده

هی گریه می کنم

هی یاد غزه می افتم

به خودم پوزخند میزنم که چقدر غمت کوچیکه

خوش به حالت.

از امروز و هر روز

 

حتی اگه هیچی برای گفتن نداشته باشم باز هم صفحه انتشار بیان بهم حس نوشتن میده.یه جورایی شرطی شدم و خوشحالم بابتش.

امروز رفتم مدرسه. اسم بچه ها رو یادم مونده بود بر خلاف تصورم.نمیدونم چرا از حوصله ام خارج شدن بچه ها. من خیلی ذوق و شوق مربی بودن رو داشتم نمیودونم چرا بعد 3 سال اینقدر خسته شدم که کم کم داره فکر رفتن به سرم میزنه.شاید واقعا جای من اینجا نبود شاید اشتباه اومدم سمت معلمی اصلا.

ظاهرا معلم خوبی هستم.مدیر و بچه ها و همه راضی هستن از عملکردم..اما نمیدونم چرا اینقدر شدید ازم انرژی روحی و جسمی گرفته میشه اونم فقط با 2 زنگ در هر روز و اونم زنگ هنر.وااااا اخه چراا

می رسم به این نتیجه که خب شاید واقعا جای من اینجا نیست

همون برسم به تصویرگری خودم بهتره شاید. بشینم پشت میزم داستان ها رو مصور کنم و کیف کنم

ولی پس مربی بودن چی میشه؟ الگو بودن چی میشه؟

وات تو دو؟ وات نات تو دو؟

احساس میکنم یه خستگی مبهمی توی وجودم هست که چندساله در نرفته:)

مسخرست میدونم ولی نمیدونم چرا یه حسی دارم که بیشتر از دستاوردم تلاش میکنم و از این ناترازی راضی نیستم.

قبلا تلاشم اگه 2 بود دستاوردم میشد 4 ولی الان برعکس شده.

امروز ظهر عمدا به اخبار غزه و تصاویر ناراحت کنندش با دقت نگاه کردم.مهم نیست که این تصاویر توی ذهنم تکرار می شن.به درک واقعا

غم اون ها کشنده ست و عجیب و غیرقابل درک. من سر سوزنیش رو هم درک نمی کنم.

ولی نمیخوام خودمو به کوری و کری بزنم حتی نبینمیشون و همدردی و دعا نکنم...

مستوره مصطفایی یه توییت از خبرنگار فلسطینی رو توی کانالش گذاشته بود که دلمو خیلی سوزوند

نشوته بود ببخشید که اذیتتون کردیم با رنج و درد و کشته شدنمان...

دستام می لرزه و قلبم آشفته ست

این هادم ابنیه الشرک و النفاق

این معز الاولیا...

من بودم و بابونه بود و باران

دست هات داغ بود.گرماش رفت توی مغزم و آتیشش زد.افکارم خاکستر شدن، ریختن روی دستات
دستات شد آتیش زیر خاکستر.
نشسته بودم زیر سایبون حیاط که تق و تق و تق بارون درشت می افتاد روی حلبی هاش و صدای هر کدومشون مثل فشنگ داغ می نشست تو سینم.
خیس خیس خیس بودم چون بارون یک ساعتی بود که می بارید و تا از خونه مهلا برسم به سایبون حیاط   کامل بغلم کرده بود قطره هاش.
حیاط که حیاط  نبود دیگه .دریاچه قو بود. شاید هم دریاچه مرغابی
تو کجا بودی؟
 نور زرد از پنجره خونه می پاشید روی موج های سر در گم دریاچه وسط حیاط. مرغ ها خیس و کز کرده توی خودشون فرو رفته بودن و غمباد کرده بودن که چرا کسی نیست تر و خشکششون کنه یا حداقل خشکشون کنه
نشسته بودم زیر سایه بون روی یه کنده چوب که صد ساله همینجا گوشه حیاطه
قطره های اب دونه دونه از موهام می چکید روی صورتم تنم از خیسی خارش افتاده بود دستامو حلقه کرده بودم دور خودم و زل زده بودم به خونه که روبروم بود و نور زرد از پنجره اش بیرون پاشیده بود
نگاه می کردم و منتظر بودم بارون بند بیاد و برم توی خونه
نه برای اینکه خیس نشم نه. برای اینکه بارونو ببینم. همشو.دونه دونه قطره هاشو.
مهلا حرفای عجیبی می زد بعد 8 سال که با هم دوستیم حالا یه چیزایی می گفت که انگار کردم اصلا نمیشناسمش.از قدیم خوشم نمیاد راز دل مردمو بدونم.یه بار خواستم و جد و جهد کردم راز دل یه نفرو بفهمم که موفق شدم و فهمیدم و خورد تو پرم. از اون به بعد دلم نخواست بدونم توی عمق دل ادما، توی لایه های پنهان وجودشون چیا می گذره دیگه هیچوقت کنجکاوی نکردم. تا یکی خودش نگفت ازش نخواستم و فراری بودم که بفهمم و حتی شد که خودش خواست بگه و من نگذاشتم.
اما حالا مهلا گفت. گفت و منو تنها گذاشت با خودم و افکارم و این بارون باروتی.
خونه اون طرف دریاچه وسط حیاط، گرم به نظر می رسه. حتما داخلش اتیش هست آش هست و خاله اشرف هست.
خاله یه هفته ست اومده که بره به دایی سلطان سر بزنه ولی خبری از هوای صاف و راه باز نبوده و نشده که بره.
خونه گرمه. من می لرزم. چرا نمیرم توی خونه؟
دارم فکر می کنم. من خوشحالم یا ناراحت. تو رو دارم یا ندارم.خودم به خدا گفتم خیر و صلاحشو برای ما بخواد
نگاه لطفشو برای ما بخواد. حالا تو کجایی عزیز من؟
دستام سرد تر شده و از سردی بی حس...
لبام می لرزه و دندونام به هم می خوره. مهلا گفت داره میره عراق که بره کربلا که بره زیارت.

به مهلا گفتم چقدر دلم زیارت می خواد گفتم اخرین باری که زیارت رفتم مبعث پارسال بود گفتم هوا سرد بود، مثل الان.
مهلا یهو از پشت درخت میاد بیرون.خاله اشرف درو باز می کنه داد می زنه آی چرا نمیاین داخل.بیاین خشک کنین خودتونو
مهلا میزنه زیر خنده ای می خنده ای می خنده دستشو گذاشته روی زانوش و می خنده دلشو با دستاش گرفته و میخنده می شینه روی زمین وسط گل و لای ها و میخنده بارون میزنه توی سر و و صورتشو می خنده از خنده تلو تلو میخوره یهو پاش می لغزه می افته توی دریاچه وسط حیاط سرش میره زیر گل سرشو میاره بیرون و میبینم که با دهن پر گل هنوز داره میخنده!
نشستم زیر سایه بون و نظاره گرم مهلا رو که بی مهابا میخنده.
 به چی میخنده.
به کی میخنده. نکنه به من میخنده. چه شکلی شدم مگه زیر بارون. خود گِل گلی اش که الان از من خنده دارتره.
بلند میشم میرم سمت دیوار راستی که یه آینه گرد کوچیک روش چسبونیدم. میرم که ببینم  خنده داریم کجاست
میرم نزدیک و چشم میندازم تو آینه که چشم تو چشم میشم با تو
تو رو توی آینه میبینم. بر می گردم پشت سرمو نگاه می کنم میخوام ببینم تصویری که توی آینه ست جسمش کجاست.
نیستی پشت سرم
بر می گردم توی آینه رو میبنم و باز چشم های تو. چند بار پلک می زنم چشمامو میمالم شاید سرما به سرم زده شاید سرم به جایی خورده، شاید...
یه صدای مبهمی از نزدیکای خونه میشنوم. یکی داره بلند صدا می کنه یه نفر رو. مهلا کجا رفت. کی رفت؟
صدا نزدیک تر میشه و صاحبش با یه دسته گل وحشی بزرگ که پشتش گم شده میاد داخل حیاط. صدا رو محاله که نشناسم. تویی.
تو اومدی خونه با یه دسه گل بزگ وحشی که بابونه ازش فوران می کنه و مرطوب و گرمه
خود تویی که با چشمای خیس و روشن ایستادی روبروی در و داد می زنی ناز بالام نمیخوای بیا دسته گلت رو بگیری
تو اومدی..می دوم سمتت از خوشحالی بال در میارم
بالامو به هم می زنم و میرم توی اسمون. تو روی زمینی از اون پایین داری نگاهم می کنی
برام دست تکون می دی تا دست تکون میدی تکون می خورم انگار دیگه نمیتونم پرواز کنم تکون می خورم تکون میخورم تکون میخورم. چشمام باز میشه و میبینم که داری تکونم میدی با دو تا دستت شونه هامو گرفتی و با احتیاط  داری تکونم میدی و میگی بیدار شو نازبالام بسه بخوابی
دستاتو می گیرم توی دستم عطر تند بابونه میخوره به مشامم و چشمامو میبندم تا یه بار دیگه بفهمم چی شد و تو کجا بودی و مهلا کجا رفت
خونه گرمه..آش روی اجاق گرمه قلب من گرمه و دستای تو گرم تر.

 

 

نماز صبح، رویداد سفینه النجات و این ها

امروز بازم نماز صبحم قضا شد.روزایی که نماز صبحم قضا میشه حالم خیلی گرفته ست. یعنی شاید 
خیلی هم خوش بگدرونم اما ته ته دلم خوش نمیشه آخرش.وقتی میبینم خیلی غرق روزمرگی شدم و شدم
یکی مثل همونایی که خوشم نمیاد ازشون حالم بد میشه از خودم. دوست دارم داد بزنم.خشمی که از
خودم دارمو بیرون بریزم اما همش فریاد های خاموش میشه توی دلم.
 
فردا روز اول کاریه و باید برگردم. اینکه حسم اینه که وای بازم شروع شد نشون میده که این کار
واقعا مودر علاقم نیست و فقط به خاطر نفع هایی که داره دارم ادامش میدم در نتیجه بر خلاف توصیه
های خانواده و راننده و خواننده و خلاصه هر کی از شرح حال بنده خبر داره، من آزمون استخدامی 
نمیدم و اقدام نمیدم برای رسمی شدن و 25 سال تعهد دادن.
 
فردا صبح چطوری بیدار شم اصلا با وجود بیش از یک ماه شب بیداری و روز خوابی. البته بعد از
ماه رمضون خواب رو تنظیم کردیم اما زودترین زمان بیداریم 9 بوده. اون وقت برای اینکه 8 مدرسه 
باشم چند باید پاشم؟ حداقل 7. الهی به امید تو
 
مشخصه که آشفته م؟ به خاطر نماز صبحیه که قضا شد.
 
امروز هزار کلمه نوشتم و بالاخره فهمیدم یعنی دقیقا چقدر. خیلی هم زیاد نبود.
 
راستش تا میام بنویسم و تمرکز کنم گوشیم زنگ میخوره و فرد عزیزی هم پشت گوشیه که باید جواب 
بدم
حالا اگر سرم توی اینستا بود و 3 ساعت هم میگذشت هیچ کاری پیش نمی اومد ها!
پ.ن:
یه سوال عجیب غریب کسی اینجا هست که رویداد سفینه النجات رو بشناسه و بخواد شرکت کنه؟
و سوال بعد
وقتی متن رو از word  میارم اینجا به هم میریزه چیکار باید بکنم؟

امید همه چیزه.

خدایا من از دو تا چیز راجع به شما و خودم مطمئنم:

یک) ازم راضی نیستی.

دو) دوستم داری.

 

تلاش میکنم تا بهت ثابت کنم که بهم امیدی هست و آدم میشم و راضیت میکنم(اگه کمکم کنی البته...چون لا حول و لا قوه الا بک)🤍

قول بده همیشه دوستم داشته باشی.

سال جدید باشه : سال خسیس بودن

این روزا نمیدونم به آهنگِ کدوم حس و حال گوش بسپارم.دارم سعی میکنم حال ماه رمضون رو اول توی دلم و بعد توی خونه جاری نگه دارم.
حس و حال عید و هفت سین چیدن و خرید رو که اصلا بهش توجه نکردم امسال!!!
حتی یکبار هم خرید نرفتیم
تنها چیزی که خریدم یه روسری بوده
دلم بیشتر حال رمضان رو میخواد تا نوروز رو
از اون طرف یاد خواهر و برادرهام توی سوریه و یمن و لبنان کامم رو تلخ می کنه و مزه همه چیز رو می پرونه
از یه طرف دیگه به این فکر میکنم که امام زمان دلش به چیِ من خوشه؟
اصلا هنوز منو ادم حساب میکنه یا ازم ناامید شده و بی خیالم شده؟
خواهرم رفته طرح ولایت کشوری
منم سال ۹۷ رفتم
دارم فکر میکنم ۴۰ روز اونجا درس خوندیم و بحث عمیق کردیم ولی،دلم میخواد بدونم کجای زندگیم بذراشو کاشتم و محصولشو درو کردم
شاید هنوز به محصول نرسیده باشم...
اما قطعا منِ قبل و بعد طرح ولایت یکی نبود
بارها و بارها استفاده کردم از مفاهیمی که اونجا فهمیدم و درک کردم

کلااا دلم میخواد بدونم کارهایی که تا الان تو زندگیم کردم چه اثر و محصولی داشته
این روزها بیشتر به ۴۰ سالگیم فکر میکنم
به اینکه ولی به ۴۰ برسم چی تو دستم دارم
دوست،دارم الان جمع کنم که ۴۰ و 50 که شدم دستم پر باشه
ثمره تلاشم رو به جریان بندازم و حرکت کنم
خالی نباشـــــــــــــــــــــــم
قطعا لازمه که بیشتر و بیشتر و بیشتر خساست به خرج بدم توی مصرف زمانم و گذروندن عمرم.

خونه عروس خونه تکونی نمیخواد؟

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

میگن خونه عروس که خونه تکونی نداره! راستم میگن ولی باید بیان اتاق خونه منو ببینن.

لبریز از کتاب و پوشه و کاغذ طراحی و جامدادی های لبالب از ماژیک و مداد و قلمو.

کتابخونه قفسه هاش تموم شده و بالاش هم کتاب چیدم. میز تحریرم 2 تا طبقه هم داره توی اونها هم کتاب و بالای این قفسه ها بازم کتابه حتی توی کمدی که باید وسایل و لباس و کیف و اینها باشه بازم کتاب گذاشتیم. گوشه سمت راست میز تحریرم روی زمین پره از ورقه های طراحی و اتودهای همسر و گوشه سمت چپ روی زمین بازم پره از پوشه هایی که توشون تصویرسازی هام و کاغذ های رنگی و گلاسه و کالک و پوستی و غیره ست. لابه لای همه ی اینها یک دریل، یک جا جورابی پر از جوراب های رنگارنگ متعلق به بنده، کیف لپ تاپ، جعبه فلاسک که باید بره توی کمد دیواری، نمونه کارهای دانش اموزام، دفترچه ای که هدیه گرفتم و جارو برقی هم دیده میشه!

ببینید ما شلخته نیستیم فقط جا کمهههههه

من در تمام زندگیم مشکل جا داشتم :دیییی

وقتی رشته ات هنری باشی خودت یکی و وسایلت هزاره

کارها و مثلا اثارت یه طرف مواد خام و رنگ و وسایلت هم یه طرف

توی خوابگاه جا کم داری

توی اتاقت جا کم داری

و حالا توی خونه خودت هم جا کم داری! چون وسایل دوبل شده. چرا؟ چون همسرت هم هم رشته تشریف داره و یکی نیست وسایل اونو بگیره

تازه من نصف پوشه ها و کتابها و وسایل این چنینیم هنوز خونه بابامن وگرنه که جا برای رفت و امدمون هم نداشتیم.

یعنی فضایی که باید برای نظم دهی به وسایل و لباس ها و چیزهایی مثل سشوار و اینها باشه همه ش رفته برای کتاب و رنگ و... در نتیجه این وسایل بی جا و مکان موندن و اتاق درهم به نظر میرسه.

حالا به نظرتون خونه عروس خونه تکونی میخواد یا نه؟

به نظرم خونه تکونی فایده ای نداره

نظرم روی معجزه ست

تاااااازه نگفتم توی هال هم یه میز تحریر نشستنی(که من بهش میگم میز امام خمینی) گذاشتم و اونجا هم وسایل طراحی پهنهه

میز تحریر اتاق رو گذاشتم برای لپ تاپ و نوشتن توی دفتر میز اونور برای نقاشی و اینا..

حالا باید تا جای ممکن اینجا رو به یه شکل ابرومندی در بیاریم چون احتمالا و حتما فوامیل(ج مکسر فامیل) میان عید دیدنی پیشمون چون اولین عیده و خب طبق معمول موقع مواجهه با خونه جدید میخوان اتاق ها و مدل خونه رو بررسی کنن و قشنگ نیست خونه عرووس به هم ریخته باشه:|

راستی یه چیز دیگه

از اونجایی که ما مبل و صندلی و ...نداریم و یه فرش وسط پهنه و کنار دیوار موکت خشک و خالیه تصمیم گرفتیم از این زیر پایی نمدی های کناره ای بگیریم. حالا 2 باره از مغازه مذکور استعلام میگیریم میگه جنس اوردم مغازه

بعد ما به جای همون روز فرداش میریم میگه تمام کردم !!! یعنی مردم با سرعت نور خرید می کنن و هیچی گیر ما نیومده! حالا مهمان اومد مجبوریم قالی رو بکشونیم کنار دیوار که حداقل روی قالی باشن نه موکت. البته بالش های خوشگل هم به عنوان پشتی تعبیه کردیم.

تا ببینیم خدا چی میخواد.

امسال ماه رمضون پر چالش بود برام. خبری از افطار و سحری های خوشمزه و از همه مهم تر حاضر و آماده نبود و کسی که باید حاضر و امادشون می کرد منننننننن بودمممممم!!!!!

البته من قبلا کمک می کردم به مامان ولی اعتراف میکنم خیلی کم یا موقع ظرف شستن و اینها:(

و از اون گذشته بیدار کردن همسر برای سحری غول مرحله آخره

فکر کن سحری آماده کردی خودت خوابت میاد خسته ای حوصله نداری باید یک نفر دیگه رو هم بیدار کنی و نازشو بکشی که بیاد سحری بخوره تازه اونم با زبون خوش

اون شب همسر رو به زوووور بیدار کردم یه لیوان شیر و  3 عدد خرما خورد و خوابید. فرداش اصلا و ابدا یادش نمی اومدددد!! فکر می کرد دارم الکی میگم. تا با جزئیات براش تعریف نکردم باورش نشد.فکر کن بیدار شده نشسته شیر خورده خرما خورده بدون ذره ای بیداری و هشیاری:)

بهش گفتم میتونم توی خواب ازت امضا بگیرم بیدار شدی یادت نمیاد ها ها ها ( همون خنده شیطانی خودمون)

تازه حرفای مامانمو میفهمم و حسشو درک می کنم موقعی که منو بیدار می کرد:( یه حرفایی به مامانم تحویل میدادم که بیدار میشدم یادم نمی اومد

"کارما"ست فکر کنم:دییییی

تاااازه کلی از شبا رو برای سحری خواب موندیم تا الان..اتفاقی که سالهای پیش شاید 1 بار در کل ماه رمضون می افتاد

فقط امیدوارم در آینده یه بچه بدغذا مثل بچگی های خودم گیرم نیاد انشاءالله تعالی.

 

 

 

درست بعد از نوشتن پست دیشب...

بسم الله الرحمن الرحیم

 

درست بعد از نوشتن پست دیشب وقتی در لپ تاپ را بستم و هنوز روی صندلی نشسته بودم، حس مرموز و خوشایندی دوید زیر پوستم

حس مرموز و خوشایندی دوید زیر پوستم

حس مرموز و خوشایندی دوید زیر پوستم

 و همینطور هی می دویــــــد زیر پوستم

هی روش تمرکز می کردم تا بلکه بفهمم از کجا آمده و چیست ولی چیزی به ذهنم نمی رسید

یعنی به خاطر اتمسفر وبلاگ بود؟

یا جادوی "کلمات را پشت سر هم زنجیر کردن" که می شود همان: نوشتن!؟

نظر خودم روی دومی است.

وای خدایا..چقدر با نوشتن ماجرا داشتم و دارم من! 

از سال اول راهنمایی وبلاگ داشتم و از قبل ترش توی سررسید های تاریخ گذشته ای که از مادر می گرفتم می نوشتم و می نوشتم..

در اوج هیجانات نوجوانی  و عمق غم ها نوشتن بود که در آغوشم می گرفت

بارها بحران های روحی و فروپاشی های روانی را با نوشتن درمان کردم و به صلح و تعادل رسیدم

خشمم را روی کاغذ فرود اوردم و گفتم و گفتم تا خالی شدم و از ان مهم تر به راه حل رسیدم.

بارها! 

هزار و شونصد و پنجاه بار بلکه هم بیشتر در دوراهی ها و تصمیم های سخت با نوشتن بود که به ایده رسیدم..به حل مسئله..به تصمیم درست

یک رازی توی این نوشتن هست و گرنه امام صادق علیه السلام از روی سلیقه نگفته اند : القلب یَتَکِل علی الکتابه

قلب با نوشتن ارام می گیرد!

حالا در 26 سالگی خیلی واضح و روشن و بیشتر از هر زمانی در زندگی ام، قلبم گواهی می دهد که نوشتن را می خواهم

نه به عنوان یک تفنن یا تفریح یا یک کار حاشیه ای

بلکه به عنوان جدی ترین کار زندگی. اصلا دلم میخواهد تمام عمرم را به نوشتن بگذارنم!

ولی نه هر نوشتنی

نوشتنی که برکت و کوثر خدا با آن جاری شود.

چند وقت قبل هم طی اتفاقی فهمیدم که وقتی مشغول طراحی و تصویرسازی و نقاشی هستم گذر زمان را حس نمی کنم و ارامش بسیار می گیرم

و فهمیدم دلم همین را می خواهد!

میدانم رشته ام گرافیک بوده و این چیز جدیدی نیست اما خیلی وقت بود شک داشتم و تردید که علاقه واقعی ام چیست؟ راهی که میخواهمش با تمام وجود و بهش افتخار میکنم؟

حالا میدانم. البته فعلا:)

شاید تاثیرات 26 سالگی و کبر سن باشد:)..راستش از مهر تا الان اصلا با این سن جدید ارتباط برقرار نکرده بودم

هنوز توی 25 سالگی مانده بودم...

امیدوارم راه درست باشد و مقصد پر افتخار

اللهم استعملنی لما خلقتنی له

این بیان محترم! :)

والا چی بگم؟

خودمم نمیدونم چی شد و کجا رفتم. دارم دنبال خودم می گردم به رسم هر رمضان.

توی کتاب هام...توی نقاشی هام، توی هاردم و عکس های مدرسه و دانشگاه و امشب نوبت رسید به نوشته های وبلاگم.

چقدر بعد از خوندنشون پکر شدم!

اقا من چقدر خوووووب مینوشتم! واقعا باحال می نوشتم با چاشنی شوخی و پر از حس و عطر و رنگ! چی شد که قدر خودمو ندونستم و ننوشتم؟ چی شد که توی موج سوشال مدیایی که داره همه چیزو با خودش میبره غرق شدم؟؟؟

و ناگهان دلم خواست که برگردم اینجا...

به این محیط محترم و آرام که آدم های محترم توش مینویسند

از لج سوشال مدیا با محتواهای ثانیه ای و اسکرول های بی امان هم که شده از فضای وبلاگ نمیرم

اگه یه روز بیانی در کار نبود باز کوچ می کنم یه جای دیگه. اصلا سایت میزنم ولی این فضا رو بغل می کنم..

و از طرفی

الان و این ساعت اومدم بنویسم

چون داشتم دنبال خودم می گشتم و بیشتر از هر جا خودم رو توی نوشته های اینجا پیدا کردم!

اومدم اینجا در جوار خودم باشم و از لا به لای کلماتم

دوباره خودم رو بشناسم.

و گاهی چشمم روشن به کلمات شما درباره کلماتم بشه..

تلگراف

 

خدایا این بنده ی کویر، به غایت خشک و تشنه شده..باران لطفا!

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan