روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

من بودم و بابونه بود و باران

دست هات داغ بود.گرماش رفت توی مغزم و آتیشش زد.افکارم خاکستر شدن، ریختن روی دستات
دستات شد آتیش زیر خاکستر.
نشسته بودم زیر سایبون حیاط که تق و تق و تق بارون درشت می افتاد روی حلبی هاش و صدای هر کدومشون مثل فشنگ داغ می نشست تو سینم.
خیس خیس خیس بودم چون بارون یک ساعتی بود که می بارید و تا از خونه مهلا برسم به سایبون حیاط   کامل بغلم کرده بود قطره هاش.
حیاط که حیاط  نبود دیگه .دریاچه قو بود. شاید هم دریاچه مرغابی
تو کجا بودی؟
 نور زرد از پنجره خونه می پاشید روی موج های سر در گم دریاچه وسط حیاط. مرغ ها خیس و کز کرده توی خودشون فرو رفته بودن و غمباد کرده بودن که چرا کسی نیست تر و خشکششون کنه یا حداقل خشکشون کنه
نشسته بودم زیر سایه بون روی یه کنده چوب که صد ساله همینجا گوشه حیاطه
قطره های اب دونه دونه از موهام می چکید روی صورتم تنم از خیسی خارش افتاده بود دستامو حلقه کرده بودم دور خودم و زل زده بودم به خونه که روبروم بود و نور زرد از پنجره اش بیرون پاشیده بود
نگاه می کردم و منتظر بودم بارون بند بیاد و برم توی خونه
نه برای اینکه خیس نشم نه. برای اینکه بارونو ببینم. همشو.دونه دونه قطره هاشو.
مهلا حرفای عجیبی می زد بعد 8 سال که با هم دوستیم حالا یه چیزایی می گفت که انگار کردم اصلا نمیشناسمش.از قدیم خوشم نمیاد راز دل مردمو بدونم.یه بار خواستم و جد و جهد کردم راز دل یه نفرو بفهمم که موفق شدم و فهمیدم و خورد تو پرم. از اون به بعد دلم نخواست بدونم توی عمق دل ادما، توی لایه های پنهان وجودشون چیا می گذره دیگه هیچوقت کنجکاوی نکردم. تا یکی خودش نگفت ازش نخواستم و فراری بودم که بفهمم و حتی شد که خودش خواست بگه و من نگذاشتم.
اما حالا مهلا گفت. گفت و منو تنها گذاشت با خودم و افکارم و این بارون باروتی.
خونه اون طرف دریاچه وسط حیاط، گرم به نظر می رسه. حتما داخلش اتیش هست آش هست و خاله اشرف هست.
خاله یه هفته ست اومده که بره به دایی سلطان سر بزنه ولی خبری از هوای صاف و راه باز نبوده و نشده که بره.
خونه گرمه. من می لرزم. چرا نمیرم توی خونه؟
دارم فکر می کنم. من خوشحالم یا ناراحت. تو رو دارم یا ندارم.خودم به خدا گفتم خیر و صلاحشو برای ما بخواد
نگاه لطفشو برای ما بخواد. حالا تو کجایی عزیز من؟
دستام سرد تر شده و از سردی بی حس...
لبام می لرزه و دندونام به هم می خوره. مهلا گفت داره میره عراق که بره کربلا که بره زیارت.

به مهلا گفتم چقدر دلم زیارت می خواد گفتم اخرین باری که زیارت رفتم مبعث پارسال بود گفتم هوا سرد بود، مثل الان.
مهلا یهو از پشت درخت میاد بیرون.خاله اشرف درو باز می کنه داد می زنه آی چرا نمیاین داخل.بیاین خشک کنین خودتونو
مهلا میزنه زیر خنده ای می خنده ای می خنده دستشو گذاشته روی زانوش و می خنده دلشو با دستاش گرفته و میخنده می شینه روی زمین وسط گل و لای ها و میخنده بارون میزنه توی سر و و صورتشو می خنده از خنده تلو تلو میخوره یهو پاش می لغزه می افته توی دریاچه وسط حیاط سرش میره زیر گل سرشو میاره بیرون و میبینم که با دهن پر گل هنوز داره میخنده!
نشستم زیر سایه بون و نظاره گرم مهلا رو که بی مهابا میخنده.
 به چی میخنده.
به کی میخنده. نکنه به من میخنده. چه شکلی شدم مگه زیر بارون. خود گِل گلی اش که الان از من خنده دارتره.
بلند میشم میرم سمت دیوار راستی که یه آینه گرد کوچیک روش چسبونیدم. میرم که ببینم  خنده داریم کجاست
میرم نزدیک و چشم میندازم تو آینه که چشم تو چشم میشم با تو
تو رو توی آینه میبینم. بر می گردم پشت سرمو نگاه می کنم میخوام ببینم تصویری که توی آینه ست جسمش کجاست.
نیستی پشت سرم
بر می گردم توی آینه رو میبنم و باز چشم های تو. چند بار پلک می زنم چشمامو میمالم شاید سرما به سرم زده شاید سرم به جایی خورده، شاید...
یه صدای مبهمی از نزدیکای خونه میشنوم. یکی داره بلند صدا می کنه یه نفر رو. مهلا کجا رفت. کی رفت؟
صدا نزدیک تر میشه و صاحبش با یه دسته گل وحشی بزرگ که پشتش گم شده میاد داخل حیاط. صدا رو محاله که نشناسم. تویی.
تو اومدی خونه با یه دسه گل بزگ وحشی که بابونه ازش فوران می کنه و مرطوب و گرمه
خود تویی که با چشمای خیس و روشن ایستادی روبروی در و داد می زنی ناز بالام نمیخوای بیا دسته گلت رو بگیری
تو اومدی..می دوم سمتت از خوشحالی بال در میارم
بالامو به هم می زنم و میرم توی اسمون. تو روی زمینی از اون پایین داری نگاهم می کنی
برام دست تکون می دی تا دست تکون میدی تکون می خورم انگار دیگه نمیتونم پرواز کنم تکون می خورم تکون میخورم تکون میخورم. چشمام باز میشه و میبینم که داری تکونم میدی با دو تا دستت شونه هامو گرفتی و با احتیاط  داری تکونم میدی و میگی بیدار شو نازبالام بسه بخوابی
دستاتو می گیرم توی دستم عطر تند بابونه میخوره به مشامم و چشمامو میبندم تا یه بار دیگه بفهمم چی شد و تو کجا بودی و مهلا کجا رفت
خونه گرمه..آش روی اجاق گرمه قلب من گرمه و دستای تو گرم تر.

 

 

میرزا مهدی
۱۷ فروردين ۰۴ , ۰۹:۱۴

خیلی عالی. درود به نگاه شاعرانه شما.

خیلی ریتم خوبی داشت. شاید دو صفحه اضافه تر مینوشتید هم متوجه گذر زمان نمیشدم.

عالی! چی میگن خارجیا؟ پرفکت!

 

درمورد محتوی که چیزی ندارم بگم چون نه مهلا و عقبه ی مهلا رو میشناسم، نه شما و رابطه‌تون با مهلا .. نه اویی که در آینه دیدید رو میشناسم و نه گرمای دست او را حس کردم. نه خاله اشرف رو میشناسم و نه آش داغشون رو چشیدم. 

خوب که فکر میکنم میبینم چه لازم بود که بچشم؟ عطر پیاز و نعناع داغش هنوز در مشاممه. بهتر که فکر کردم یادم افتاد مهلایی که شبیهِش اطراف خودم هم هست رو قبلا دیدم. و او و آینه و گرمای اجاق و قلب و دست او رو قبلا حس کردم.

یک بار دیگه که خوندم، دیدم مگه میشه زیر سایه بون باشی، صدای تق و تق و تق باران رو بشنوی و دریاچه ی زودگذر قو روبروی چشمانت باشه و نور گرم پنجره خاله اشرف، امید به زندگی در تو ایجاد کنه و مهلا هم با سر و صورت گلی روحت رو شاد کنه و شاعر نباشی؟ 

درود به نگاه شاعرانه شما. دیگه همین دیگه. قشنگ بود

پاسخ :

سلام 
چندین و چندبار کامنتتون رو خوندم 
خیلی خیلی ممنونم که نظرتونو برام نوشتید🙏🙏واقعا انگیزه بود برای نوشتن بیشترم🙏

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan