روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

ساده 2

ساده نوشتم چون تکلف از خلوص کار کم میکنه:) با خلوص نیت بخونید و همزمان با من تصور کنید تا بهتون کیف بده:)یعنی امیدوارم که بده.

 

دلم هوای یه خونه ی مادربزرگی رو کرده.
یه خونه قدیمی با درای چوبی شیشه دار
با یه ایوون که مادربزرگ نتونسته تمیزش کنه و کسی هم بهش محل نداده و خاکی خلی مونده.
 یه حیاط موزاییکی و یه حوض خالی چون وسط زمستونیم.
دلم میخواد سر شب باشه و تو خونه مادربزرگ باشم.

لامپای خونه جز یه اتاق و آشپزخونه خاموش باشن.
مامانبزرگ همچین که اذون زد صدام کنه که آسمون نورای خونه رو زیاد کن
که خوب نیست دم اذونی خونه تاریک باشه.
بعد اروم آروم آستینای پیرهن کودری گلگلی زمینه آبیش رو با دستای رنجورش بزنه بالا و همزمان بره سمت روشویی
زیر لب ذکر میگه مامان بزرگ..شایدم شعر میخونه...نمیدونم.
بعد من پا بشم
برم لامپ ایوونو روشن کنم
وایستم تو ایوون و نگاه کنم به آسمونی که هنوز رگه های نارنجی داره.
نگاه کنم به ماه نازکی که یه ابر گنده رو، کشیده روش و خوابیده.
نگاه کنم به پرستوهایی که هنوز نرفتن تو لونه هاشون و شیطونیای آخر روزشون هنوز تموم نشده.
نگاه کنم به لامپ ایوون همسایه روبرویی که از بالای در حیاط پیداست
به برگ های پر پر شده درخت توی حیاط نگاه می کنم و دلم برای ترگل ورگل کردن حیاط تنگ میشه..
بعد میرم تو حیاط وضو بگیرم و می گیرم که یهو باد میوزه
لرزون لرزون میام تو خونه
چادر نماز سفیدگلبهیـم رو از توی کمدچه ی چوبی گوشه اتاق برمیدارم
جانماز گلبهیم  رو هم.
بوی یه عطری رو میدن انگار..یه عطر قدیمی...یه عطری مثل بوی بغل مامانبزرگ وقتی بعد نماز قرآن میخونه
یه عطری مثل بوی اون نسیمی که شبِ قبل از بارون میوزه
یه عطری مثل خاطراتی که توی اتاقِ ذهنت؛ ته یه گنجه‌‌ان؛ لای یه پارچه مخمل زرشکی که پر از برگای گل محمدیه...

آخرای دی 99...یه کم مونده که آخرین ژوژمان های ترم 7 هم تموم بشه و من دلم بدجور یه خونه ی مامانبزرگی رو میخواد که با در و دیواراش دردودل کنم:)

بدجووووووور

 


عکس از اینجا به صورت کاملا اتفاقی..کلی سرچ کردم و این عکس نزدیکترین به تصورم بود:)منتها ایوون مام بزرگ ما به این تمیزی نبودش تو تصورم:)

ایشونم بد نبود البته..ولی خب تصورم اینقد بزرگ نبود.

تاحالا خونه قدیمی ایوون و حوض دار از نزدیک ندیدم:| الان متوجه این نکته شدم

 

دعا کنید این هفته آخرم به خیر بگذره خیلی عقبم ولی خجسته وار اومدم پست گذاشتم:دی

 

ساده

گاهی نباید خیال پردازی کنی راجع به آینده.

باید سرتو بندازی پایین،تو مسیری که فکر می کنی در حال حاضر درسته حرکت کنی و فقط صبور باشی و ریز ریز این سنگ لجبازو بسابی و هی اثری از صیقل خوردن نبینی ولی بازم صبر کنی و منتظر باشی تا خدا با چیزی که حتی خیالتم بهش قد نمی ده سورپزایزت کنه.

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan