خیال می کردم هر وقت اراده کنم میتوانم بنویسم؛سرشار و خلاق هم.
چندی پیش یادداشتی را میخواندم در یک از وبلاگ ها به نقل از نون الف عزیز یا همان اقای نادر ابراهیمی؛ که می گفت نوشتن برایش سخت است!
من فکر میکردم نوشتن برای کسی مثل نون الف به مثابه یک تراوش ناگزیر باشد.قلم را روی کاغذ می گذارد و بی مهابا می نویسد و می نویسد.
بارها دنبال آن مطلب گشتم اما پیدایش نکردم که دوباره بخوانم..اما برخی جملاتش یادم هست..گفته بود نوشتن برایم سخت است..با جان کندن می نویسم..هر کلمه را با عرق ریختن بر روی کاغذ می آورم...
شگفتا..
یک ماه پیش حدودا..یک مجله همشهری داستان دست گرفتم تا کمی به یاد گذشته بخوانم..با یادداشتی روبرو شدم که مصاحبه با همسر یکی از شاعران فوق معروف بود...که از قضا مورد علاقه من هم هست. با شوق شروع کردم به خواندن و هر چه جلو میرفتم از شوقم کاسته می شد..
چقدر با تصورم فرق می کرد..به نظر بسیار مبادی اداب و متخلق به اخلاق شریفه می امد این بزرگوار!
اما همسرش گفت که از سیگار کشیدن های افراطی اش شاکی بوده..و همیشه در این باره با او جدل داشته است.
و شاعر هر بار قول ترک را می داده: بعد از پایان نامه دیگر نمی کشم..بعد از این کتابم..بعد از..
و گفت بعد از جریان یک بیماری که سیگار برایش ممنوع شده بود..افسرده وار می گفت: دیگر زندگی برایم معنی ندارد حالا که نه میتوانم سیگار بکشم و نه شعر بگویم..
و چیزهای دیگر که از او انتظار نداشتم..
خواه ناخواه احساس من این است که کسانی که به درخششی رسیده اند از آسمان افتاده اند و شالوده شان با افراد معمولی فرق می کند.
همان خطای شناختی معروف! فقط شهدا نیستند که اینطور درباره شان فکر میکنیم..
سالهاست راویان گلو پاره می کنند که شهدا افردی بودند مثل من و شما.آدمهای معمولی با عادت های معمولی.ولی در مسیری قرار گرفتند و جذبه هایی دریافت کردند که بُعد عالی وجودشان متعالی شد..
ولی کی باور می کند؟
همچنان تصور میکنیم با شخصیت هایی افسانه ای روبرو هستیم که از جنسی دیگر بودند و دست ما به دامانشان هرگز نتواند رسید.
و این خطا حتی برای غیر از شهدا هم وجود دارد..همانطور که گفتم..
وگرنه برای مثال چرا من باید از اینکه بدانم قیصر امین پور عادات غذایی ناسالمی داشته و عاشق فست فود و سس و نوشابه فراوان بوده متعجب بشوم و باورش برایم سخت باشد؟
+نیمفاصلههای نداشته متن را به نیمفاصلهداری خودتان ببخشایید.:)
+اتفاقی این پستمو دیدم و دلم کلی برای روزای خوابگاه و خاله بازیا و غذا پختنا تنگ شد:") پاراگراف زیر عکسو بخونید:")