+
قبلا آدم صبورتری بودم.مثلا توانایی این را داشتم که وقتی چای میریزم بنشینم یک گوشه ای و همینطوری با بخار چایی خوش باشم.نگاهش کنم بگیرمش زیر چشم هایم.بو بکشمش تا زمانی که قابل خوردن بشود.
بعد یک تکه از شیرینی که همراه چای بود را میگذاشتم دهانم و همراه با چای مزمزه اش میکردم.
اما حالا اینطوری شده ام که سه چهار تا خرما را پشت سر هم میخورم و بعد با شیرینی که ازشان به جا مانده چایی را با زیر استکان خنک کرده در کمتر از 5 دقیقه دخلش را می اورم.یا اینکه همانطور داغ داغ با لیوان میخورم.
+
راستش متوجه شده ام که دیگر نمیتوانم احساساتم را مثل قبل بیان کنم.از این بابت خیلی ناراحتم.یادداشت های قبل تر هایم را میخوانم و به خودم غبطه میخورم.لحظه به لحظه باید مراقب خودم باشم که در شلوغی ها غرق نشوم.انسان برای این حجم از شلوغی بیهوده افریده نشده است.گاهی ارزو میکنم در روزگاری می زیستم که تنها راه ارتباط نامه و چاپار بوده.گرچه احمقانه است و اگر در ان روزگار بودم احتمالا ارزو میکردم راه سریعتری برای ارتباط وجود داشت.
ولی قبول کنید دنیا خیلی شلوغ است.گاهی از این شلوغی کلافه و گیج میشوم.دلم خلوت میخواهد.سکوت.ولی نمی شود.به هر کجا که فرار میکنم اخبار خودشان را بهم می رسانند.
رسانه ملی به استرس بارترین شکل ممکن اخبار کرونا را اعلام میکند. با رنگ های تند و موسیقی متن فیلم های ترسناک..
من می ترسم.
از گم شدن در این جهان شلوغ می ترسم. شاید هم گم شده هم و خودم خبر ندارم.اگر گم نشده بودم شاید راحت میتوانستم احساساتم را بیان کنم.از شلوغی ها خسته ام.کاش از کثرت به وحدت می رسیدم.کاش استادی داشتم.نفس حقی.گوشه ارامشی.ارام شدن و تاب اوردن را فراموش کرده ام.راستی چطوری خودم را ارام میکردم؟ چطوری به خدا نزدیک می شدم؟ چطوری انگیزه هایم را برای حرکت ها بزرگ جمع می کردم؟
زندگی کردن را،خوب زندگی کردن را از یاد برده ام.
مثل یک جنگجوی از نفس افتاده ام که وسط جنگ یادش رفته برای چه می جنگیده است.
قبل تر ها شبیه یک صخره بودم که برایش فرقی نمی کرد دریا چقدر طوفانی باشد.حالا یک برکه ام که با نسیمی به هم می ریزد.
- تاریخ : جمعه ۲۹ مرداد ۰۰
- ساعت : ۱۸:۴۵
- |
- نظرات [ ۳ ]