روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

100

+

قبلا آدم صبورتری بودم.مثلا توانایی این را داشتم که وقتی چای میریزم بنشینم یک گوشه ای و همینطوری با بخار چایی خوش باشم.نگاهش کنم بگیرمش زیر چشم هایم.بو بکشمش تا زمانی که قابل خوردن بشود.

بعد یک تکه از شیرینی که همراه چای بود را میگذاشتم دهانم و همراه با چای مزمزه اش میکردم.

اما حالا اینطوری شده ام که سه چهار تا خرما را پشت سر هم میخورم و بعد با شیرینی که ازشان به جا مانده چایی را با زیر استکان خنک کرده در کمتر از 5 دقیقه دخلش را می اورم.یا اینکه همانطور داغ داغ با لیوان میخورم.

+

راستش متوجه شده ام که دیگر نمیتوانم احساساتم را مثل قبل بیان کنم.از این بابت خیلی ناراحتم.یادداشت های قبل تر هایم را میخوانم و به خودم غبطه میخورم.لحظه به لحظه باید مراقب خودم باشم که در شلوغی ها غرق نشوم.انسان برای این حجم از شلوغی بیهوده افریده نشده است.گاهی ارزو میکنم در روزگاری می زیستم که تنها راه ارتباط نامه و چاپار بوده.گرچه احمقانه است و اگر در ان روزگار بودم احتمالا ارزو میکردم راه سریعتری برای ارتباط وجود داشت.

ولی قبول کنید دنیا خیلی شلوغ است.گاهی از این شلوغی کلافه و گیج میشوم.دلم خلوت میخواهد.سکوت.ولی نمی شود.به هر کجا که فرار میکنم اخبار خودشان را بهم می رسانند.

رسانه ملی به استرس بارترین شکل ممکن اخبار کرونا را اعلام میکند. با رنگ های تند و موسیقی متن فیلم های ترسناک..

من می ترسم.

از گم شدن در این جهان شلوغ می ترسم. شاید هم گم شده هم و خودم خبر ندارم.اگر گم نشده بودم شاید راحت میتوانستم احساساتم را بیان کنم.از شلوغی ها خسته ام.کاش از کثرت به وحدت می رسیدم.کاش استادی داشتم.نفس حقی.گوشه ارامشی.ارام شدن و تاب اوردن را فراموش کرده ام.راستی چطوری خودم را ارام میکردم؟ چطوری به خدا نزدیک می شدم؟ چطوری انگیزه هایم را برای حرکت ها بزرگ جمع می کردم؟

زندگی کردن را،خوب زندگی کردن را از یاد برده ام.

مثل یک جنگجوی از نفس افتاده ام که وسط جنگ یادش رفته برای چه می جنگیده است.

قبل تر ها شبیه یک صخره بودم که برایش فرقی نمی کرد دریا چقدر طوفانی باشد.حالا یک برکه ام که با نسیمی به هم می ریزد.

 

 

مرآت ..
۲۹ مرداد ۰۰ , ۲۲:۵۰

آرامش است عاقبت اضطراب ها...

پاسخ :

فراموش کرده ام چگونه همه چیز را به او می سپردم و آرام می شدم..
راه و رسمش چه بود؟
به قبلا های خودم غبطه میخورم...
علی رضا
۳۰ مرداد ۰۰ , ۱۲:۴۹

منم اخیراً متوجّه شدم که نمی‌تونم مثل گذشته‌ها بنویسم. دردآوره... 

گریزی از رسانه‌ها نیست، بدبختانه. مگر اینکه همّت کنیم!

 

پاسخ :

انگار قبلا یه صداقت و سادگی داشتم که گمش کردم..

تو فکر یه گوشی ساده دکمه ای هستم!(برای یه مدت..روزه طور) دارم روش فکر میکنم که جوگیرانه نباشه و مصمم بشم..ولی حس عجیبیه! انگار قراره به گذشته سفر کنم!
آرا مش
۳۰ مرداد ۰۰ , ۱۲:۵۷

این یه احساس همه گیره

منم این روزها با اینکه هنوزم امیدواارم و خسته نشدم ولی گاهی فکر میکنم یه نیروهایی توی وجودم به ته خودشون نزدیک شدن و این بخاطر اضطراب و غمزدگی هست که روی دنیا پاشیدن 

پاسخ :

منم دارم تلاش میکنم که خسته نشم..ولی مثل حلیمی می مونم که علی الدوام باید هم بخوره و یه غفلت باعث میشه ته بگیره..
تا غافل میشم از خودم ته می گیرم!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan