اون روزی که عظم البلا شده بودم و اون پست رو گذاشتم همش داشتم فکر میکردم خدایا من قبلا چطوری اونقدر خجسته بودم؟
شرایط از حالا آسون تر نبود هیچ؛ تازه سختی هام بیشتر هم بود،مدام در تردد بودن بین دو شهر..تنهایی..دوری
سختی های مستقل زندگی کردن اونم توی خوابگاه!
ولی حالم از الان بهتر بود.
چرا؟چطوری؟مگه میشه؟مگه داریم؟
همینطوری فکر کردم و فکر کردم تا اینکه شب پای تلویزیون یهو یه جرقه خورد تو سرم.
در قالب یه خاطره یادم اومد به این ایه که : لقد خلقنا الانسان فی کبد!
چی؟
ما انسان رو در سختی آفریدیم!؟؟؟
خدای من، یادم رفته بود!
این مدت چه قدر با سختیا کشتی گرفتم و با تمام وجود میخواستم حذفشون کنم.اما دریغ!
یکی تموم شد و بعدی فرداش اومد به استقبالم.و من متحیر بودم که چرا؟
ولی یادم نبود که قرار نیست تموم بشن.که الدنیا دارُُ بالبلاءِ محفوفه
دنیا با بلا پیچیده شده!عجینه و جدایی ناپذیر.
و من تموم انرژیم رو صرف مقاومت کردن مقابل سختیا کردم که وارد زندگیم نشن! چه حماقتی!
دقیقا به فرسایندگی موقعی که دو تا قطب موافق اهن ربا رو میخوای به هم بچسبونی و نمیتونی.
الان نمیگم یک هو متحول شدم و همین جرقه باعث شده حالم از این رو به اون رو بشه.نمیگم چون اغراقه و دروغ و جوگیری.
فلسفه رنج ها رو فراموش کردم.اینکه باهام چیکار میکنن و چطوری رشدم میدن و وقتی یکیشونو پشت سر میذارم چی بهم اضافه شده رو یادم نمیاد یا حدقل واضح نیست برام.
ولی فعلا مهم نیست.
فقط همین برام کافیه که فهمیدم سختی و رنج؛ باید باشه.درواقع امتحانی که میگن همینه!
یعنی یه طورایی سختی ها میان و عیار ما توی واکنش و تصمیمون در مقابل اون سختیه که سنجیده میشه.
خب طبیعیه که اگر وحشت نکنیم، دور خودمون نچرخیم و جیغ نزنیم و معقول و با ارامش به سختی نگاه کنیم و به جای فکر کردن به چرا زندگی سخته؟ چرا من و غیره و ذلک؛ به اینکه الان چیکار کنم بهتره فکر کنیم،سطحمون بالاتره و بنده ی خفن تری هستیم.
زندگی با رنج عجینه.چراش رو فعلا نمیدونم و نمیخوام بدونم.یا میدونم و نمیخوام بهش فکر کنم. همین که پذیرش لقد خلقنا الانسان فی کبد رو بدست بیارم و وا بدم و کشتی گرفتن رو تمام کنم برام کافیه.
چه مفاهیم بدیهی و فراموش شدنی ای...ای انسان فراموشکار طفلک..
+ این پست کامنتی بود برای این پست خانم آرامش ولی منتقل شد به اینجا:)
- تاریخ : چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰
- ساعت : ۱۲:۰۵
- |
- نظرات [ ۳ ]