آبرویم را برده!
سعی میکنم سنگین و رنگین راه بروم ولی با وجود سایه ای که می رقصد نمیشود جلب توجه نکرد!
رو به جلو قدم بر میدارم و گردنم کج است به سمت راست و از گوشه چشم با عصبانیت نگاهش میکنم و زیر لبی غر میزنم سرش که شاید کوتاه بیاید.
قیافه که ندارد! اما صدای خنده شیطنت امیزش را میشنوم
دو تا دستش را بلند کرده و می چرخاند و بعد با پاهایش به خودش موج می دهد و با اهنگی که نیست قر های ریز و درشت میدهد.
پسره ی مزخرف!
هیچوقت نمیدانستم سایه ام تا این حد میتوان سبک و جلف باشد و وسط دانشگاه در حالی که میروم تا پایان نامه ام را دفاع کنم از خودش این جور حرکت ها را نشان بدهد.
سر آخر مجبور میشوم قبل از ورود به سالن
جایی نزدیک در توی سایه چاچنگولی
روی زمین بنشینم و تهدیدش کنم که اگر ادم نشود تا ابد همینجا مینشینم که دیگر هیچوقت وجود نداشته باشد
یکهو احساس سبکی میکنم
میبینم یک نفر بالای سرم ایستاده و بهم زل زده است.سر که بلند میکنم خودم را میبینم!
چی؟
به سایه ام گفتم آدم شود؟ و شد؟
وای!!!! حالا این یکی را کجای دلم بگذارم!
- تاریخ : يكشنبه ۹ آبان ۰۰
- ساعت : ۲۱:۲۴
- |
- نظرات [ ۳ ]