روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

آن ۱۱ | ایستاده بر قله با چشم انداز قله ای دیگر!

راستش من قرار نبود خوابگاهی بشم.با این اطمینان که خانواده قصد مهاجرت دارن و پیش زمینه ذهنیش فراهمه به شهر های دور مثل تهران فکر کردم.البته همیشه ته ذهنم بود که خب ما که هنوز نمیدونیم من دقیقا کجا قبول میشم..!!

تهران..شیراز یا یزد.

پس تا زمانی که نتایج نیاد نمیتونیم اقدامی جهت مهاجرت انجام بدیم..کارهایی مثل پیدا کردن خونه و انتقالی گرفتن و غیره.پس بنابراین وقتی نتایج اومد ما در نقطه صفر مهاجرت هستیم و تازه باید کارهامونو شروع کنیم و این ممکنه طول بکشه و در نتیجه ممکنه در بدو ورودم به دانشگاه مهاجرتی اتفاق نیفته و من مجبور بشم برم به خوابگاه.

البته هیچوقت تا اینجاشو فکر نمیکردم و این جور افکار رو در نطفه خفه می کردم و به خودم اطمینان میدادم که همه چی خیلی خوب پیش میره!

اما روزی رسید که نتایج اومد و دو هفته بعدش باید می رفتیم تهران جهت ثبت نام و اون جا بود که با تمام وجود با این قضیه روبرو شدم که ما توی دوهفته نمیتونیم مهاجرت کنیم و باید برم خوابگاه!!

البته روزای اول پدرم تلاش هایی جهت یافتن خونه و غیره انجام داد ولی به نتیجه خاصی نرسیدیم و خیلی زود بهم ثابت شد نشدنیه و اصلا منطقی نیست..

این شد که مدام به خانواده میگفتم شما منو گول زدین:)))

اما از اونجایی که دانشگاهمو دوست داشتم و البته به راحتی به دستش نیورده بودم..تصمیمم بر این شد که با این قضیه کنار بیام و خودم رو برای رویارویی با چهره جدیدی از زندگی آماده کنم..

حالا که بهش فکر میکنم میبینم چقدر شجاع و بی پروا بودم! واقعا هر چقدر سن آدم بالا تر میره محتاط‌تر میشه و قدرت ریسکش میاد پایینتر.

 

 

یادمه هفته اولی که توی خوابگاه ساکن شدم بعد از چند روز دوندگی و بالا پایین رفتن و تلاش برای سرو سامون گرفتن سر ظهر اومدم توی اتاق و چند دقیقه وقت داشتم که دراز بکشم..

خوابیدم روی تخت و زل زدم به سقف و مبهوتانه گفتم: آسمون، روزای راحتی دیگه تموم شد انگار!

هر لحظه بیشتر با وقعیت روبروی میشدم:دی

دیگه از بخور و بخواب خبری نبود! حالا برای درست کردن یه صبحونه ساده باید چهار طبقه می اومدم پایین و یه مسیری رو تا مغازه طی می کردم تا چند تا خرت و پرت بخرم و بعد باید بر میگشتم بالا ظرفا رو میزدم زیر بغلم و یه مسیری رو تا اشپزخونه طی می کردم و نیمرو رو درست میکردم و دوباره بر میگشتم توی اتاق تا بخورمش!

البته ترم یک اتاقمون بغل دست آشپزخونه بود و از نظر فاصله مشکلی نبود اما یه مشکل فنی داشت و اونم بوی سوختگی غدا یا دسته ماهیتابه بود که تقریبا هر روز از تراس مشترکی که داشتیم می اومد توی اتاقمون:دی

البته همه واقعیت هایی که باهاشون روبرو میشدم از این جنس نبودن!

تقریبا با هر چالش جدیدی که پیش روم قرار می گرفت یه بعد جدید از خودم رو میشناختم که تا بحال باهاش آشنا نشده بودم

نقاط ضعف و قوت...

نقاط قوتی توی وجودم بود که با اینکه شناگر قهاری بودن، هیچوقت آب ندیده بودن..

این شناخت خیلی جاها به نفعم شد ولی یه جاهایی هم باعث شد دور بردارم و بدجوری زمین بخورم...

.

.

داشتم از 23 سالگی می گفتم..بعد از چند سال که حس روز تولدم رو ثبت نمی کردم امسال بدون اینکه زحمت خاصی بکشم

 و به خودم فشار بیارم دیدم که نسبت به این سن و نقطه ای که توش قرار گرفتم احساس خاصی دارم که در یک جمله می شه:

ایستاده بر قله با چشم انداز قله ای دیگر!

صدای من را از نقطه صفر مرزی می شنوید:)

یاس ارغوانی🌱
۱۱ آبان ۰۰ , ۱۷:۳۰

من فقط میخونم و یه :) میذارم و میرم :)

پاسخ :

این خیلی برام قشنگه که نفر با خوندن متنم لبخند بزنه:)
زری ...
۱۱ آبان ۰۰ , ۱۷:۵۷

چه جاذاااب :))))

پاسخ :

جااذاابی در نگاه توست:)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan