روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

افتخاری که نصیب شنبه مظلوم شد

خب بالاخره رفتند کلاس و من را با اتاق خالی و پرنور ظهر بارانی شنبه تنها گذاشتند.آن غرغروهای همیشگی از هم پاشاننده الهامات..هم اتاقی های عزیزم را میگویم..خب برای اینکه کسی برایت عزیز باشد که حتما نباید دلت بخواهد بیس چهار ساعته ور دلت باشد که.هیچ هم دوست داشتنم ریاکارنه نیست و لااقل خودم با علم حضوری این را میفهمم.خب  رها کنم این حرفهای صدمن یک غاز را.

امروز سحر قبل از اینکه بخوابم سری به آسمان زدم ابرهای قرمز برگشته بودند، با غلظت بیشتر..رو به آسمان گفتم خدایا حس میکنم ایندفعه دیگه یه بغض سنگینی تو گلوش گیر کرده وقتشه بترکه و اشکیمون کنه خدایا بزار بترکه دیگه باشه؟ و رفتم خوابیدم.فکر میکنید بعدش چه شد؟صبح با صدای هم اتاقی بیدار شدم که داشت به آن یکی هم اتاقی خبر باران شدید و هوای سرد و اینها را میداد(مثل حیوان ها که زلزله و سیل و اینها را زودتر از انسانها متوجه میشوند_شاید باران هم همینطور_من هم رادار برای باران دارم :) از چندسال پیش متوجه شدم این قدرت را،گوشهام چند ساعت قبل از باریدن تیز میشوند و دلم میگوید دیگه میاد..نمیدانم شاید هم فقط اتفاقی بوده است)خب من امروز کلاس نداشتم و قاعدتا باید ناراحت میشدم که چرا کله سحر از خواب پریده ام ولی شنیدن همین یک جمله به تمام آن خوابها می ارزید | داره بارون میباره |.لبخندی از سر پیروزی زدم و چرخیدم به پهلو .مشعوف شده بودم مثل کسانی که پیشگویی شان درست از اب درامده و جماعتی را مغلوب کرده اند یا مثل کسانی که بسته سفارششان بالاخرع رسیده است یا مثل کسی که چند روز پیش تولدش بوده و به عنوان کادو از خدا هوای سرد و باران خواسته است و حتی مثل ومپایری که بالاخره هوایی که میتواند در ان از خانه بیرون برود رسیده است(این اخری هم گفتم که جنسم جور بشود)

(در همین حین_که من با فکر اینکه لحظه دیدار با باران نزدیک است باز من دیوانه ام مستم که میخواهم دوباره بروم زیر باران که دوباره وقتش شده تنهایی توی حیاط خوابگاه دیوانه بازی کنم و بقیه بیایند نزدیک و با لبخند بپرسند عاشقی؟و من لبخند زنان رو بگردانم و بگذارم در هپروت خودشان سیر کنند بگویند خوشبحالش چه عشق و گرمای شیرینی اورا به این کارها واداشته و نفهمند نه تنها عاشق نیستم بلکه از خجستگی بسیارم و عشق بسیار ترم به باران است که اینچنین مدهوشم و لاغیر..خب بالاخره گاهی انسان باید ابروی خود را حفظ کند.البته حالا که فکرش را میکنم ایندفعه اگر کسی پرسید میگویم بله عاشقم ولی عاشق باران و نه هیچ انسان دیگری جز خودم تا بدانند دیوانه ها لزوما عاشق جنس مخالف خود نیستند:/_ داشتم میگفتم

در همان حین یک زمزمه هایی از بچه ها شنیده میشد: ععععه ببین چقد جوش زدم من اخه..چرا صبا که بیدار میشم چشام کوچیکه..(با حال گریه)چتر نیاوردم با خودم منننننن...عاقاااااا چرا من همین یه سویشرتو اوردم اخههههه چرا جورابم سوراخه اخه دلم درد میکنه..یخ زدم چقد سرده...و از این دست چرت و پرتها...دلم میخواست بهشان بگویم که بدانند خوشم نمی اید وقتی یک روز قشنگ بارانی شروع شده ازاین ناشکریها بشنوم بگویم که من هم شب بدی را گذرانده ام قرص اشتباهی خورده ام وهنوز سرگیجه دارم تپش قلبم هنوز عادی نشده کمرم گرفته و خیلی چیزهای جدی تر از مشکلات شما..ولی فکر میکنم باران به اندازه کافی دلیل بزرگی هست برای اینکه یک روزهم شده حرف های بیخود نزنیم و ناله نکنیم.ولی نگفتم. چون اصولا در خوابگاه باید کمی از توقعاتم نسبت به انسانها کوتاه بیایم وگرنه هم اتاقیهای گرامی از بنده دلخور شده و شروع به گرفتن خود کرده و باعث میشوند منهم ان روی جدی خودم را که زیاد نمیتوانم تحملش کنم را نشان بدهم..میشناسمشان دیگر..باید ساخت باهاشان)

خب الان من در شنبه ای از 97 قرار داشتم که یه مدال طلایی روی سینه اش بود:بارانی بودن.خب البته اولین شنبه بارانی برای من.نه برای شمالی ها و غیره و غیره.بچه ها که لباس پوشیدند و رفتند از تخت پریدم پایین و از پایین پریدم توی تراس 

مثل کسی که عزیز سفر کرده اش برگشته باشد چشم دوختم به قطره ها 

با عمیق ترین لبخندم بهشان سلام کردم و به اسمان طوسی سفید یخ زده خوشامد گفتم

امدم تو

برگشتم به پتوی گرمم و دلم را صابون زدم برای قدم زدنها ی خیسِ از این ببعد...میباره بارون روی سر مجنون بنی فاطمه گوش دادن...راهی ام من شکسته دل به زیر باران مطیعی گوش دادن...برای نشستن سر مزار شهدای نزدیک خوابگاه..دو عموی گمنامم..دردل باهاشان چقدر میچسبید وقتی باران می امد..و به دلم وعده کتابخانه دانشگاه ادبیات را هم دادم...کتابخانه باصفا و پر گیاه و اکسیژنش را:)

وقتی در اتاق به این چیزها فکر میکردم، درحالیکه تنها بودم 

و نور تیزی که هرروز ظهرها کف اتاق بود به یک نور یخی و سرد و پخش شده در تمام اتاق بدل شده بود

حس مادربزرگی را داشتم که نوه هایش را که دیشب پیشش خوابیده بودند فرستاده مدرسه و الان در حیاط خانه لب ایوان ایستاده و باد را بو میکشد و قرارش هست برنج را که گذاشت روی دم برود سر وقت صندوقچه ی اهنی اش و همه ی بند و بساطی که برای باران و سرما لازمند و کل تابستان بیکار بودند را از مخفیگاهشان در بیاورد و حال و هوای خانه را عوض کند..البته این مادربزرگ اول از همه باید جوراب های پشمی خودش را پیدا کند چون همین الان که دارد این پست را مینویسد پاهایش حسابی یخ زده(است).

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan