ساعت آخره. درسو دادم و بچه ها مشغول کارن.
زنگ خونه که میخوره ؛ همه ی کلاس یک صدا و شاکی میگن عَههههههههههههه
و این یعنی من موفق شدم! ^__________^
خدایا ممنونم:')
- تاریخ : شنبه ۳۰ مهر ۰۱
- ساعت : ۱۴:۲۷
- |
- نظرات [ ۵ ]
تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!
ساعت آخره. درسو دادم و بچه ها مشغول کارن.
زنگ خونه که میخوره ؛ همه ی کلاس یک صدا و شاکی میگن عَههههههههههههه
و این یعنی من موفق شدم! ^__________^
خدایا ممنونم:')
فکرم آنتن نمی داد؛ رفتم بالای پشت بام.
چشم برزخی ام عینک لازم دارد.
"عزیزم ما چه قدر تفاهم داریم!" لاشخور داشت به مجری بیبیسی می گفت.
هوا پس بود.چایی را پیش کشیدم.
دست دست کردند؛ دست به دست شد.
غیرتشان نخ کش شده بود،چادرش را کشیدند.
شیر آب جلوی حساسیت فصلی لُنگ انداخت.
نگاهمان را گره زدیم؛ کور شد.
سر به زیر بود. بم شدم.
گوشم را تیز کردم، صدایش را برید.
به دعوت یاکریم نوشتم!
نمیدانم کاریکلماتور است..مینیمال است..هر چه هست تمرین جذابی بود برایم در این خشکسالی نوشتن!
دعوت میکنم از حریم دل ؛ اعتکاف دل ، و شما خواننده گرامی!
پ.ن: با گوشی پست گذاشتن خیلی سخته.یا کریم رو لینک کردم ولی هر چقدر تلاش میکنم مدعوین گرامی لینک نمیشن:/
پ.ن۲: این ها را سریع و بداهه وار نوشتم. نیت قبلی نداشتم که بعضی هایشان مناسبتی باشند.کار ضمیرناخودآگاهم است.
یک کاسه آب
بهترین سوغات کربلا...