داریم برای سال بابابزرگم می رویم شهرستان. یک سفر 1 ونیم روزه است ولی اینقدر سفر نرفته ام که هول کرده ام و نمیدانم از کجا شروع کنم و چه چیزهایی را توی کیفم بگذارم.
فکر میکنم که بعد از یک سال فردا کدام یک از فامیل ها را می بینم و چه سوالاتی در ذهنشان دارند تا از من بپرسند.
که مادربزرگ چه انتظاری از من میتواند داشته باشد.
که محمدطاها جانم هم هست که ببینمش و با هم کتاب بخوانیم و نقاشی بکشیم و به صدای کج و کوله نوار کاست بخندیم؟
برای خاله و دخترخاله ام که در شهرستان مهمانشانیم؛ میخواهم از شمع هایی که ساختم؛ تحفه ببرم.
شمع سازی را مدت کمی است کشف کرده ام ولی واقعا وابسته اش شده ام! بس که ارام بخش است و زود به نتیجه می رسد ادم کیف می کند.
8 تا نظر ازتان دارم که فرصت نکردم جوابشان بدهم.حالا هم که دارم می روم.می مانند برای بعد.لطفا دلخور نشوید از من.
دلم برای محرم هایی که باران می امد تنگ است.
راستی بهتان گفتم خانه مان با پرچم بزرگ و مخملی یا ابوالفضل العباس چه قدر با شخصیت شده؟
این روزها داغ هستند. تند تند تشنه ام می شود.یاد کربلا می افتم.
می ترسم توی غم غرق شوم و برای شعور حسینی کم بگذارم.
کاش توی هیئت ها دوپس دوپس و حوسِع حوسع نگذارند..
مشخص است هول شده ام...نه؟
- تاریخ : چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱
- ساعت : ۲۰:۲۶
- |
- نظرات [ ۳ ]