آهاااا
حالا فهمیدم.یکی از دلایلی که بخش احساساتم تار عنکبوت بسته، خود کنترلی شدیدم بوده!
دارم هار هار به خودم می خندم که اصلا من خودم تدبیرها و جهدها کرده بودم واسه اینکه احساساتم رو حبس کنم و نگهشون دارم واسه روز مبادا و چه بسا روز موعود!
ولی ده روزه که با خودم درگیرم که چراااا و چگووونه من احساساتم رو اینقدر از دست دادم؟؟؟ :)) #خوددرگیری_پرومکس
البته گویا زیاده روی کردم.
من باید احساساتم رو در خفا زنده نگه می داشتم و فقط مثل یه گوهر کمیاب حفاظت و حراستشون می کردم و توی عمیق ترین گنجه های دلم مثل یه امانتی ارزشمند نگهشون میداشتم تا به وقتش اون جایی که باید خرج بشن.
اما کمی افراط کردم توی قایم کردنشون و حفظ کردنشون و احساساتی نشدن و عاقلانه و منطقانه رفتار کردن و کلا روشون سرپوش گذاشتم و اگه به خودم نمی جنبیدم شاید کاملا از بین می رفتن و فراموش می شدن.
یه زمانی از این شاکی بودم که چرا اینقدر حسی و دلی میرم جلو و چرا اصلا منطق ندارم و استدلال و عقلانیتم کجاست.
بعد به صرافت افتادم و با کلللی تلاش و مجاهده شبانه روزی!!!! و مطالعه و.. نظام فکریمو اگگگگگه خدا بخواد سر و سامون دادم و یه منطقی که همه چیز رو از عینک اون نگاه بکنم و خیالمم راحت باشه که خدا راضیه_انشاالله_پیدا کردم..
و حالا در نقطه ای هستم که دوستام من رو به منطقی بودن میشناسن ولی الان من شاکی ام که احساساتم کو؟
کی به نقطه ی تعادل می رسم و هر دو رو متوازن توی وجودم تنظیم می کنم؛ خدا داند و بس.
- تاریخ : پنجشنبه ۱۶ شهریور ۰۲
- ساعت : ۱۸:۵۶
- |
- نظرات [ ۱ ]