روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

پ مثل پناه

تا بحال شده در استانه شروع های بسیاری باشید و وقتی که دیگر خیلی بهشان نزدیک شده اید یکهو حس کنید اصلا برایشان آماده نیستید؟خب این حس دلپذیر از 26 ام شروع شد که بلیط قطار داشتم و شبش یکهو حس کردم برای رفتن خیلی بی پناه و نا اماده ام..صبح بیدار شدم و بلیطم را کنسل کردم و انداختمش 10 روزی دیرتر.البته از خوابگاهمان هم پیام داده بودند که ساختمان ما آماده نیست و این هم شد مزید بر علت.با وجود اینکه دلم میخواست بروم و یک اتاق موقت در ساختمان 1 بگیرم (بخاطر اتفاقات غیر مترقبه و هیجان انگیزی که قبل از مهر که خوابگاه خلوت و خصوصی است احتمال می رفت در انتظارم باشد) ولی آماده نبودم.

بعدی اش همین چند شب پیش بود که درست در لحظه ی حساسی که داریم کاملا به دنیای خواب میپیوندیم ناگهان ته ذهنم یادش امد که ده دوازده روز دیگر تولدم است یکهو چشمهایم باز شد و قلبم شروع کرد تخت گاز رفتن.وقت هایی که قلبم اینقدر تند میتپد حس میکنم کل بدنم تکان تکان می شود..ترسناک است..انگار قلبت میخواهد بزند بیرون..اولین بار است که نسبت به تولدم ههمچین حسی دارم.حسی ترس گونه.آماده نیستم برای یک نقطه شروع دیگر..که برایش آماده نباشم و با انرژی سراغش نروم و حرامش کنم..از روز تولدم میترسم:)دوست ندارم روز تولدم برایم ترسناک باشد..من قوی تر و محکم تر از این حرفها بودم اصلا! الان برایم افت دارد که اینقدر ترس برم داشته و نگرانم.

 آماده نیستم.مثل جوجه پرنده ای که مادرش اورده اش لب یک شاخه و دارد مجبورش میکند که بپرد و پرواز کند ولی جوجه میداند هنوز اماده بال زدن نیست و میمیرد اگر بپرد..دقیقا همینطوری اماده نیستم..

از خودم تعجب میکنم..نمیدانم چه بلایی سرم امده ولی حتی برای روبرویی با دوستانم هم ته دلم مورمور میشود،آدمهای جدید که بماند.

چند روز پیش بخاطر علائمی که داشتم با بابایم رفتیم دکتر.دست و پای چپم مدام گز گز می کرد و بی حس می شد..سرم هم گیج می رفت.دکتر حرف هایم را شنید و اولین سوالش این بود که استرس نداری؟

یک نگاه به بابا کردم و گفتم نه.

کمی معاینه کرد و برای بار دوم پرسید استرس داری ؟

فقط نگاهش کردم.راستش برایم سخت بود که بگویم بله!دارم. آنهم چه استرس های بیخودی آقای دکتر!

حس کردم اگر بابا بودم و دخترم را می اوردم دکتر و میفهمیدم استرس بیخودی دارد در زندگیش هیچوقت خودم را نمیبخشیدم که قوی بار نیاورده امش.

ولی دکتر برای بار سوم این سوال را پرسید و من مجبور شدم اعتراف کنم.سپس دکتر معاینه های تکمیلی را انجام دادو گفت این علائم بخاطر سندرم نمیدانم چی چی است که چیز مهمی نیست.

گفت زینک لازم دارم  و استرس نداشته باشم و خوب بخوابم و بخورم تا کمی جان بگیرم..گفت روزی یک بستنی بخورم با یک مشت تخمه و شکلات! تجویز خوشمزه ما را باش! من را بگو که آن گز گز و بی حسی سمت چپم را به چه چیزهایی ربط میدادم و شب ها خواب های اشفته میدیدم..میگویند عقل که نیست جان در عذاب است راست میگویند.

توی اسانسور برگشت، بابا گفت شرط اینکه اجازه بدهد اربعین بروم مشایه(همان پیاده روی) این است که تا ان موقع حسابی قوی شده باشم..خوب است.چون من برای خودم شرط گذاشته بودم که اگر از لحاظ امادگی ذهنی و قلبی قوی بشود میگذارم برود پیاده روی اربعین..حالا بابا گفته باید جسمی هم قوی بشوم و تکمیل کرده شرط کذایی من را.

 

خوب است. اولین هدف مهرماه را مینویسم قوی شدن

دومی اش را هم مینویسم شجاع شدن و امدن وسط میدان..نه مثل کسانی که چیزی برای از دست دادن ندارند..بلکه مثل کسانی که میخواهند از حداقل یک نفر دیگر حمایت کنند..

راستش قبلن ها یکی از فانتزی هایم این بود که یک نفر داغان و رنجور بیاید و به من پناه بیاورد و پناهش باشم و پشت گرمی اش و ضماد روی زخم هایش بگذارم تا کم کم جان بگیرد و زانوهایش راست شود.نمی دانستم مدتی بعد خودم پناه لازم میشوم..فرزندانم!روزگار چه بازی هایی که با ادم نمی کند.

راستی ((پناه)) چه کلمه ی نرمی است!دقت کرده بودید؟ پ اش ادم را یاد پتو و پنبه می اندازد و ((ناه)) اش مثل ((ها)) کردن روی شیشه های زمستان است.برای اینکه بخار بگیرد و با انگشت رویش دوتا نقطه بکشی بالای یک منحنی...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan