روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

| بس که خاموش نشسته سخن از یادش رفته!

الف ) یکی از تاثیرات معادباوری توی زندگی من این بود که در تولید محتوا و انتشار اون در فجازی به شدت وسواس شدم.

-اگر اون دنیا مخاطبا بیان خِرمو بگیرن بگن به خاطر وقتی که از ما گرفتی و در ازاش هیچی بهمون ندادی کل نمازاتو بده چی؟ تاازه اگه نماز قبول شده ای ته کیسه اعمالم باشه..

-اگه حرفم تاثیر بدی روشون بذاره..غمگینشون کنه..عصبیشون کنه..ناامیدشون..چه جوابی دارم بدم؟

-اصلا اگه اینکار عمر و وقت خودمو بگیره..بدون اینکه ثمر خاصی داشته باشه..وقتی ازم پرسیدن بِمَ ابلیتَ شبابک؟ جوونیتو کجا صرف کردی؟ دربیام بگم:((در وبلاگ نویسی و تلاش مذبوحانه برای تولید محتوای قابل))؟؟؟ حقیقتا؟؟(به جای سیریسلی؟؟ که وادادگان فرهنگی میگن عموما)

خب این وسواس باعث شده خیلی کمتر بنویسم.پیج اینستامو تا ریختن یه برنامه درست حسابی براش تعلیق کنم و واسه هر مطلبم ساعت ها وقت بذارم.

این اتفاق خوبه.چون مطالب بسیار با کیفیت تری تولید میشه

و بده چون ذهنم رو محدود و ترسو میکنه.

اما جدیدا به این نتیجه رسیدم که من مسئول تمام ایم وقایع نیستم! مخصوصا اولی

هر آدمی اختیار،اراده و عقل داره و به واسطه اونها میتونه تصمیم بگیره که این متن من نوعی رو بخونه یا نه.

مثل خودم. که اگر یکی دو خط ا مطلبی رو خوندم و دیدم دلم نمیخواد ادامش رو بخونم؛ خب نمیخونمش!

کسی که مجبورم نکرده تمامش رو بخونم فلذا روز قیامت نمیتونم از نویسنده اون مطلب مثلا به دردنخور شاکی باشم.

اینه فعلا این قضیه رو با خودم حل کردم ولی خب ازونجایی که همچنان برای زمان مخاطبم خیلی ارزش قائلم وسواس کیفیت محتوا رو برای خودم حفظ میکنم.

و شاید مثل مجلات اینترنتی زمان لازم برای خوندن هر متن رو هم اولش بنویسم.

 

با )من وبلاگمو خیلی دوست دارم.هر مطلبی که توش مینویسم رو توی فضای خود وبلاگم دوست دارم بخونمش.چندین و چند بار!

و هنوز مثل اولین روزای وبلاگنویسیم که 15.16 سالم بود برای کامنت هام ذوق میکنم:)

و چشم به راه نظر مخاطبامم.

 

پا )مدتهاست که سانسور جزئی از زندگیم شده چه اینجا چه توی باقی شبکه های اجتماعی و چه در رابطه با انسانهای واقعی اطرافم!رفقا من به طرز غریبی اسیر سانسور شدم.

فقط یه جاست که مامن بروز و ظهور عمق وجودمه و اون جایی نیست جز سررسید هام! البته مدتیه که دارم خودمو می پام و متوجه شدم حتی اونجا هم خود خود خودم نیستم.از اونجایی اینو فهمیدم که حس کردم موقع نوشتن، ته ذهنم حواسم هست که اگه یکی یه روزی این دفترو خوند ابروم نره!

خب من خانواده ای دارم که بدون اجازه به مدادم هم دست نمیزنن چه برسه به باز کردن دفتر هام و خوندن. در تمام این سالها این بهم ثابت شده و حتی اگه دفترم روی میز باز باشه هم مطمئنم کسی به خودش اجازه خوندن نمیده.گاهی حتی دلم میخواد کاش یکی به دفترم سرک می کشید و این متنمو میخوند و این حسمو می فهمید!

(چالش های درونگرایی! برونگراهای افراطی که مداام دارن خودشون رو تعریف می کنن خیلی روی اعصابمن و معمولا اگر بین کانتکتام باشن استاتوسشون رو بی صدا میکنم.

اما درونگرایی افراطی حتی از اونم مزخرف تره.چون یه توده ای از حرفای گفته نشده،حسای ابراز نشده و هیجانات تخلیه نشده وسط دل اون ادم دست و پا میزنه و میخواد بیاد بیرون.ولی نمیتونه. و هی سنگین و سنگین تر میشه و بزرگ تر. و ممکنه یه روز به شکل نامناسبی منفجر بشه.به شکل اضطراب ها.بد اخلاقی ها..با خودش و با دیگران.

فلذا اعزه درونگرا برید با یکی حرف بزنید:) اولش سخته.ولی ارزششو داره.)

خب پس من با وجود این خانواده نگرانم کی و چه زمانی دفترم رو بخونه؟؟ نمیدونم احتمالا یه جور اینده نگری برای پس از عروج!روحم باشه:))

تا)الان قسمت سختگیر مغزم داره بهم سیخونک میزنه که این پستت فاخر نشده و اینا

و اون بخش مهربونتر بهم دلداری میده که خونه خودته یکم راحت تر باش اینقد اتو کشیده اینجا رفت و امد نکن.ها؟

 

میم مهاجر
۰۲ خرداد ۰۰ , ۱۹:۰۰

این چارچوب رو‌ من هم برای خودم تعریف کردم

ولی انقدر تشدید شده که کلا کم کارم کرده

از هر کار ساده ای یه هیولای پر دردسرِ ساخته و به وسواس تبدیل شده

خدایا تعادل در‌ همه ی وجوهی که باید رو‌ نصیب ما بگردان⁦🤲🏻⁩

من هم تو سررسید بیشتر می‌نویسم،چون اونجا این محدودیتِ رعایت حال مخاطب رو‌ ندارم،خصوصیه و راحت‌تر می‌تونم بنویسم و دقیقا اون خودسانسوری همچنان هست

به این نتیجه رسیدم که طبیعیه

یه جور حرف ها و احساسات مگو هستن که گاهی اصلا قابل بروز نیستن

البته مادامی قابل تحمله که اون افکار و احساساتم تبدیل به خوره ذهن نشن

پاسخ :

سلام:)
ممنووونم از همدردیتون..بله..این سخت گیری یه جورایی فکرو معذب میکنه..اقا هر کدوم از اعضای بدن من که اون دنیا شاکی نباشن این دستگاه تفکر مطمئنم خیلی ازم شاکیه که اینقدر بهش الکی سخت گرفتم.نه؟ :)

الاهی آمیـــــــــــــــــــــــــــن..🤲🏻
دقیقا! یه حرفایی رو دوست داری فقط توی قلبت باشن! تا همیشه
 ولی واسه اون حرفای مگوی خوره ذهن؛باید بنویسیم و بعد خاکسترشو_یا خورده ریزه هاشو_به باد بدیم:))


آرا مش
۰۳ خرداد ۰۰ , ۱۲:۵۲

باید با خودمون مهربونتر باشیم

معلم سخت گیر بودن حداقل در مورد خودمون نتیجه عکس میده معمولا

پس لحظه رو دریاب و در قید و بند چیزی باش فقط که همین الان حالتو خوب میکنه

 

+ یکی نیست به من بگه تو اگر بیلزنی چرا باغچه خونه خودتو بیل نمیزنی؟! :))

پاسخ :


سلام آرامش:)
پس از متنم یه جورایی سخت گیری و نامهربونی با خودم رو برداشت کردی...

 
حالللا سوال من اینه که ایا همیشه باید در حال یافتن چیزهایی که حالمون رو خوب می کنن باشیم؟
یاا روزی به نقطه ای می رسیم که دیگه کلا حالمون خوب باشه و تکون نخوره؟

+ممنونم از همراهیت^_
علی رضا
۰۵ خرداد ۰۰ , ۱۵:۳۰

فقط اون «پا» غلطه ها! چون در عربی اصلاً حرف «پ» نداریم تا «پا» تلفظش کنیم. :)

پاسخ :

ممنون از حساسیت ادبی/املاییتون:)
ولی قصدم الفبای عربی نبود!صرفا جهت تنوع😅😅
آرا مش
۰۸ خرداد ۰۰ , ۱۱:۰۱

سلام آسمون :)

اگه همه جوره خودمون رو بپذیریم و نقاط ضعف و قوتمون رو بشناسیم و نخوایم که سانسورش کنیم حتی اگر حالمون خوب نباشه هم باعث برهم خوردن آرامش مون نمیشه و پذیرفتیم زندگی حال خوب و حال بد، موفقیت و شکست، سختی و آسانی، پستی و بلندی در کنار همه و ما همه ی اینها رو باهم پذیرفتیم پس با اون حال بدمون هم کنار میایم و میدونیم گذراست ولی اگر نپذیریم باعث سکون مون میشه

نمیدونم چقدر درست باشه حس خودم رو دراین باره گفتم :))

پاسخ :

اوهوم..حس منم همینه..
رازش همین پذیرفتنه.که خودمونو دوست داشته باشیم؛درهم! نه سوایی.
چقدر به نظر ساده میاد. اما نیست!
 ولی چه حس خجستگی و وارستگی و رهایی خوبی داره^_
آرا مش
۰۹ خرداد ۰۰ , ۰۹:۰۲

بله همین پذیرش متاسفانه بزرگترین و سخت ترین قدم توی راه رهایی و آزاد بودن از هرقید و بندیه که حالت رو خراب میکنه

اینکه وقتی حالت بده خودتو درک کنی و به خودت مهر بورزی و بذاری راهشو طی کنه نه اینکه بخوای مدام سانسورش کنی یا تظاهر به خوب بودن کنی؛ 

ما ناخودآگاه طنابهای زیادی رو به دور خودمون پیچیدیم و گاهی اینقدر بهشون عادت کردیم که نمیدونیم اگر نباشن چه حس خوبی نصیبمون میشه برای همین بیشتر و بیشتر به دور خودمون می پیچیم

 

+ البته به عمل کار برآید به سخنرانی نیست ;))

پاسخ :

بیا هر روز یکی از طناب ها رو باز کنیم. هر چقدرم نازک و باریک باشن وقتی به هم می چسبن یه کلاف بزرگ و غیر قابل حمل می شن.
هر روز یه کم بیشتر خودمونو دوست داشته باشیم
یه کم کم تر به خودمون غر بزنیم
یه ذره بیشتر به برنامه هاش عمل کنیم تا تلنبار نشن و اذیتش نکنن
ممنون که برام نوشتی:)


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan