روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

فلفل،سبیل آتشی،تَرکه و دیگران

بسم الله الرحمن الرحمن الرحیم*

 

فرض میکنیم رفتار ماست که واکنش_منطقی_ دیگران را می سازد؛

پس اگر رفتار من علت باشد،

واکنشی که دریافت میکنم معلول است..

حال آیا اگر سربه هوایانه رفتاری داشتیم و واکنشی که دریافت کردیم سربه هوایی ما را به رخمان کشید و از رفتار خودمان که موجب چنین واکنشی شده خشمیگن شدیم؛باید خشممان را مثل اسپری فلفل به صورت فرد واکنش دهنده بپاشیم؟

حالا که به وقتش در دهان خودمان فلفل نریختیم، بهتر نیست حداقل اینجا سر اسپری فلفل را به سمت خود بچرخانیم؟

 

*: حواسم پرت بود و دوبار الرحمن را نوشتم... و دیگر دلم نیامد پاکش کنم..تا بینهایت هم می شود الرحمن گذاشت...بسم الله الرحمنِ الرحمنِ الرحمنِ الرحمنِ الرحمـ...

 

#یک_سوزن_به_خود

.

یعنی ما_ مردمی که امام معاصرمان را یاری نمی کنیم_ مجلس گرفته ایم و گریه می کنیم برای مظلومیت امامی که مردم زمانش یاری اش نکردند؟

حالا درست که این گریه ها و رونق بخشیدن ها هم به تعبیری یاری محسوب میشوند ولی بسنده کردن بهشان،آنهم فقط در یک دهه در کل سال،برای اینکه توهم مومن بودن و از خوبان بودن بزنیم؛خیلی کم است.

ما نقد را فراموش کرده ایم و چسبیده ایم به نسیه.چون نقد سختی دارد..تازه است..خون جوشان میخواهد..آدم زنده..

خدایا از ما مرده های سست باور آبی گرم نمیشود..بیا و بکوب و از نو بسازمان..

بعدا.ن: حالمان از خودمان و مثل خودمان خراب بود،یادمان رفت مجلس های شور و شعور توامان را استثنا کنیم. بی انصافی نشده باشد...

هم اتاقی

سلام.میخواهم امروز کمی از هَمُتاقی ام برایتان بگویم.هم اتاقی در یک شب یا شاید هم صبح بهاری آمد و توی تخت طبقه پایین و بی در و پیکر وسط اتاق ساکن شد.اولین چیزی که همتاقی به ما گفت نکته ی شریفی بود او گفت لطفا هر کس از رفتار من دلش گرفت یا از من خوشش نمیآد مستقیم بیاد  و بهم بگه..ترجیح میدم خودم مسئله را حل کنم و نه خودتان بی حضور من.

راستش هیچکس درین یک سال به حرفش توجهی نکرد؛همیشه بساط گله و شکایت از فرد غایبی در اتاق به راه بود..اعتراض های فرد کوچکی مثل من هیچوقت کارگر نشد و من و همتاقی نتوانستیم باشان کنار بیاییم...

بگذارید از زاویه دیگری وارد شویم و بیشتر بگویم از همتاقی.من و همتاقی تقریبا از روزی که به دنیا امدیم با هم آشنا بودیم..لااقل اینطور به نظر میآید..همتاقی صدای حرف زدنش آرام است اما به وقتش داد های خوبی میزند،چشمانش نه آبیست نه سبز،نه سیاه است نه میشی.دریاییست در چشمانش که طوفانیست و مواج،بی قرار و شتابان،و بندرت آرام.همتاقی همیشه خدا حواسش به صدای جرقه زدن ابرهاست؛گوشش به آسمان است و بینی اش به بوی خاک..سرک میشکد توی راهرو،یک نفس تا ته ریه هایش میکشد و می اید تو؛از چشمانش جرقه های سبز میزنند بیرون..لبش را میگزد و میگوید باااارووووون..و سویشرت بنفشش را بر میدارد و تا به خودت بیایی او توی حیاط زیر باران دارد با اسمان حرف میزند و تا  تمام سهمش از قطره های باران را ننوشد نمی آید بالا.من و هم اتاقی همیشه با همیم حتی وقتی با هم نیستیم.هم اتاقی یک تخت دارد رو بروی پنجره و یک پتو دارد که پرده تختش است و یک قرآن و یک دفترچه که تا زمانی که پر شود همه جا همراهش میبرد..این دفترچه ها چندین کیلومتر با ما سفر کرده اند..جنوب رفته اند، امده اند مرکز کشور، شمال شرق کشور؛ ولی هنوز شمال نرفتیم که ببریمشان.راستش ما خیلی طرفدار تنوع نیستیم.ما برنامه تکراری دوست داشتنی خودمان را داریم.هم اتاقی مهر که می شود ثبت ناممان میکند برویم خراسان.اخر سال هم دستمان را میکشد میبرد جنوب. این بین هم یک بار میرویم مرکز یا شاید دوبار.

اصلا میخواهم از همتاقی بنویسم برای چه؟میخواهم از دور نگاهمان کنم..وقتی توی چیزی غرق میشوی جزئیات اسیرت میکنند.میخواهم کلیات را ببینم.فرم و محتوایمان را.

همتاقی بیشتر توی بالکن اتاق زندگی میکند.گلدان هایمان همصحبت خوبی اند برایش؛و هربار با یک همراه،با لیوان چای،با یک کتاب ،با موبایل و هندزفری،با خودش،یا با من می رود توی بالکن و چشم آشنا میکند با باغ که یا خیس است یا سفید یا سبز بهاری یا رنگارنگ ؛

نگاهش به آسمان است و خیالش بالای آسمان.

ما گاهی هیچ حرفی با هم نمیزنیم.حتی نگاه هم رد و بدل نمیکنیم.فقط همراه میشویم و میدانیم درین لحظه هر دو چیزی جز این نمیخواهیم..همتاقی به ساعتهایی که من دهانم دوخته میشود و شیرجه میزنم توی گهواره عمیق وسط روحم عادت دارد..من هم به ساعتهای لبخند به لب بودنش و خیال ساختنش.آبان که برسد..غربت پاییزک که قشنگ شکل بگیرد برنامه شب های همتاقی شروع میشود..جنبش بچه های ساختمان که ساکن  میشود بلند میشود و بی خداحافظی می زند بیرون..معمولا با خودش میرود یا با گوشی اش؛چون همتاقی هر لحظه نیاز دارد چیزی را یادداشت کند تا فکرهایش یادش نرود.خلاصه میرود روی پله های اضطراری و روی پله اول راه پله چسبیده به دیوار می نشیند و زل می زند به آسمان که گاهی خاموش است و گاهی جنبنده گاهی مخملی سیاه است و گاهی جیر طوسی اما همتاقی اسمان قرمز چرک را از همه بیشتر دوست دارد

چون این یعنی آسمان آبستن است..نم نم و شلاقی و شرشرش فرقی نمی کند..مهم مایعیست که از آسمان پایین آمده...از دورترین محل به زمین در محدوده دیدمان.اما یک قرارش هیچوقت ترک نمی شود؛صبح هایی که شبش نخوابیده بعد از اذان صبح به ارامی حرکت ابرها از پله های اضطراری بالا میرود تا برسد به پشت بام..پشت باممان خیلی وسیع است  و از رویش به کوه های بررف گرفته دورها،دست تکان میدهد..به کلاغ هایی که لبه بام نشسته اند سلام میکند و با درختی که برگ هایش را ریخته روی ایزوگام ها دست میدهد..بعد دیگر حرفی نمیزند..سر به هوا،طول پشت بام را گز میکند و آنقدر نفس میکشد تا موقعی که اولین بارقه طلایی روی کوه ها بتابد..بعد خیره میشود به نور..مست میشود..چشم هایش مال خودش نیستند

هربار این اتفاق می افتد..

همتاقی می گوید اگر دنیا یک بطری دوغ محلی باشد من نمیخواهم ماست و پونه های ته نشین شده باشم،می خواهم گازهایی باشم که هر لحظه آماده بیرون جهیدن اند؛به اشکالاتی که میشود گرفت ازین مثال کاری ندارم..با آن بخشش کار دارم که مربوط به تفاوت آبی و نارنجی است.

راستی اولش یادم رفت ازتان بپرسم،شما از دیوانه ها چی میدانید؟بعضی دیوانه ها دوست داشتنی اند..بگذارید بعدا از چندتا دیوانه ی درجه یکی که میشناسم برایتان بگویم.

آشتی؟

گاهی وقت ها خسته ای.خیلی!

روح و جسمت یک نوازش درست و حسابی طلب میکند.یک حال خوب،یک هوای پر نسیم،یک چشم انداز زیبا تا افق،یک تکیه گاه محکم،یک چشم امیدوار.

یک کسی که مثل همه نباشد.

همیشه باشد،هرجا و هروقت که تو هوایش را کردی،او هوای تو را با قطره قطره ی باران وجودش،لطیف کند.

هوای بارانی نه؛هوای آفتابی بارانی.هم آفتاب باشد،هم روشن باشد،هم قطره های باران.

این موقع ها،آدم دلش پُر نیست،عقده ها و حرف های زیادیِ دیگران،اعصابش را به هم نریخته است.چون دل پر از عقده،برای آدمهای ضعیف است.این عقده ها،کینه و نفرت و نفرین می آورد.این دل را نمی گویم،که به درد زباله می خورد؛

دل خسته را می گویم که همه ی زار و نزار دنیا را ریخته دور و حالا دل،می خواهد،یک کسی را داشته باشد که نورانی باشد؛سرعت نور حضورش و قدرت تابش وجودش،وجود را روشن کند. ذهن را آرام کند،تپش قلب را منظم کند،اشک چشم را راه بیندازد و...

این آدم حتما از دوست و رفقا،از اهالی خانواده،از اساتید و اطرافیان نیست.این ها هم خودشان خسته می شوند. خوب اند

اما برای این دل خسته کم اند،کم...

در به در یافتن چنین کسی بودم؛به قول شاعر؛رفتم به در میکده ی عابد و زاهد...در صومعه و دیر...همه جا می رفتم و می آمدم،همه خوب بودند؛اما من خسته بودم...

باور کنید بعد از سال ها گشتن و همه را دیدن و دل سپردن و دل کندن و امیدوار شدن و ناامیدی ها، تنها جایی که او را یافتم؛ نجف بود...نجفِ اشرف.

در خیابان مقابل حرم که راه میروی،گنبد طلایی تمام عرض چشمانت را پر می کند و دلت شروع به ارتفاع گرفتن از زمین می کند...

وقتی که اول ورودی کنار در می ایستی و مقابلت او است.فقط یک جمله می توانی زمزمه کنی:

-اسلام علیک یا بابا ، اسلام علیک یا علی.

معنای علی را تازه دلت درک می کند.

علی ع بلندت میکند از زمین چسبناک تا خدا.زمینی شدن و دل  به دنیا بستن،خسته ات کرده بود.دلت آسمان می خواست و همه ی خدا را...

علی ع تو را می کَند از زمین و وصل می کند به خدا...

علی ع حکم پدری اش از جانب خدا آمده.راحت بگو:

-سلام بابا.

و در آغوشش خودت را رها کن.

+بخشی از کتاب پدر/نرجس شکوریان

کوهم اگر،چه کنم با غم تو؟

{بنشین تا بنشانی نفسی آتش دل..

بنشین تا برسم مگر

به شب موی تو...}

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

 

 

+مرو ای دوست/اصفهانی

سلام استاد من همونم که بچه داره*

سلام

من دلم نمیخواهد وقت عزیزتان را بیخود هدر بهم.اگر این پست را نخوانید هیچ چیز را از دست نداده اید؛ولی برای اینکه تا اینجا امده اید دست خالی بر نگردید..پیشنهاد من اینست که توضیح عنوان را در اخر اخر پست بخوانید:)


خب، دوباره یادم رفته بود اینجا هیچکی ادمو به خاطر خودش دوست نداره و هیچکی اصولا براش مهم نیست که تو زنده ای یا نه.اینجا که میگم مکانی است حدودا سه در چهار یا بیشتر که 4 انسان عاقل و بالغ همنفس هم در آن زندگی میکنند هر لحظه با هم در ارتباطند و چشم در چشم و چنین مکانی قابلیت این را دارد که که از افراد یک جمع خانواده طورِ فوق العاده بسازد؛ولی متاسفانه این روزها آدمها خسته تر از آنند که اینستا و ام وی دیدن هایشان را به کناری پرت کنند و بیایند دلشان را بدهند به دل شما.همان شبی که برای اولین بار در اتاق بغضم ترکید و نزدیک به  دقیقه پشت پرده تختم هق هق ها دردناک سر دادم و هیچکس از آن سه نفر نیامد سمتم که حداقل نکند از شدت گریه خفه شوم و بمیرم فهمیدم که این انسان ها یک رابطه تجاری با من تشکیل داده اند.به خاطر چشم تو چشم بودنمان سعی میکنند خوب رفتار کنند و به خاطر منافع احتمالی تلاش میکنند شکر آبی پیش نیاید..

توجیهشان برای عدم دلداری این بود که ما میترسیم بیایم طرف کسی که گریه کنه و اون دلش بخواد تنها باشه و ناراحت بشه....خب به یکبار امتحانش می ارزد..نمی ارزد؟

ببعی هم اگر ببیند همنوعش یک گوشه افتاده و ناله میکند درصدی احتمال دارد که برود سمتش و یک جورهایی به خاط یک ببعی دیگر بیقرار شود..اگر هم نرفت سمتش و بی قرار نشد.. خب بهرحال ببعی است و انتظاری ازش نمیرود..ولی تو انسانی دوست من..

میدانید اینها همه اش غرهای احمقانه ی قدیمی و رنگ و رورفته است و از طرف دیگر مصداق بارز سوظن.از دم غلط است.ولی خب یاداوری برخی حماقت های انسان به خودش لازم و ضروریست گاهی..شاید..

من زیاد احمق می شوم..مثلا گاهی فکر میکنم آدمها خیلی مهربانند.. و به فکر مگر اینکه خلافش ثابت شود و در 99 یا بی انصاف نباشیم 80 درصد مواقع خلافش ثابت میشود..

گاهی احساس میکنم ادمها اینقدر خوب و همه چیز تمامند که میشود ازشان انتظار داشت یک رفتار هاو لطف هایی در حقت بکنند..از سر مرام و نه چیز دیگر..

امروز یک نفر دیگر هم پیدا کردم که مثل من احمق شده بود..یکی از سال بالایی هایمان که از مرخصی برگشته و حالا با ما کلاس برداشته..دیدم توی گروه کلاس پیام داده بود سلام من نمیتونم بیام علیرضا تب کرده باید ببرمش دکتر

طفلک نمیدانست جهت گیری بچه های کلاس ما ببی تفاوتی نسبت به سایرین است نمیدانست حتی اگر خودش هم رو به موت بود اهمیت چندانی نداشت

حتی یکنفر هم واکنشی به پیامش نشان نداد

طفلک فکر کرده بود الان همدرد های زیادی پیدا میشود و فردا هم دلسوز های زیادی با لحن مهربانشان به استاد میگویند چرا نیامده

ولی نمیدانست اینها همان هایی اند که وقتی نمی ایی به استاد می گویند استاد این یکی که اصلا درس و دانشگاه و استاد برایش پشیزی نمی ارزد هاه هاه هاه

خب 

امروز وسط اتاق داشتم نماز میخواندم(میدانید نماز یک چیز بدیهی است و چنان هنر هم نمیکنم و ریا نیست که الان اینجا نوشتم پس بیخیال) و دو عزیز گرانمایه داشتند بلند بلند در مورد میزان بازدید ام وی های عزیزشان در سایت های فلان و بهمان بحث میکردند و اگر چند تا کی پاپر خوشحال و خجسته دیده باشید میدانید که این بحث ها هیجان زیادی هم دارند

بعد من نمازم تمام شد و رو به ز گفتم پاشو بریم(قرار بود با من بیاید ارایشگاه که موهایم را کوتاه کنم) که بلند  شد به سمت سشوار و همزمان فرمود: باشه سشوار کنم بریم داشتی نماز میخوندی دیگه سشوار نکردم به خاط صداش

:)

خب این روزها از این لبخند ها که جلوگیری میکند ازینکه چفت دهانم باز شود و حالم خراب،زیاد میزنم.

یک حماقت دیگرم این بود که فکر میکردم اگر از اتاقی که بچه هایش فیلم های مستهجن میبینند و سلام و علیکشان هم با  کلمات رکیک است و سیگار میکشند و خدا را قبول ندارند بیرون بیایم

دیگر مشکلی ندارم

ولی راستش این یک حماقت ازل الی ابد است که ادم فکر میکند یک روزی مشکلات حل میشوند

مشکلات هستند فقط مرحله اشان میرود بالاتر و در واقع این همان امتحان الهی است که من کی باشم که نسبت به ان غری داشته باشم..تسلیم تسلیمم

اما بگویم از ان حماقت

تا وقتی که در ان اتاق بودم مراقبت شدیدی داشتم که همرنگ همنشینانم نشوم..خودشان هم فهمیده بودند..من که بودم کمی و فقط کمی مراعات میکردند که بعضی حرف ها زده نشودو غیره

و همان مراقبتی که شاید خیلی هم نیازی بهش نبود چون من اصولا یک چیزهایی برایم حل شده است و هیچ وسوسه کننده ای نمیتواند ذره ای رغبت به مثلا فلان کار در من ایجاد کند

داشتم میگفتم همان مراقبت مرا تا حد خوبی بالا اورده بود و حال خوش و شنگولیت ضمیر بر من از طرف خدا عارض شده بود

لیکن به دلیل اینکه اتاق فضای مسمومی داشت حالم را بهم میزد و اخرهای ترم بهمن زدم بیرون و امدم به اتاق فعلی

اما این اتاق چالش های خاص خودش را برایم داشت..

اول اینکه فکر کردم چون تقریبا همرنگیم مراقبت را بهتر است ادامه ندهم

و این شد که به خودم امدم و دیدم که شده یک معتاد سایبریِ عمر تلف کنِ پشت گوش اندازِ نفرت انگیز و مشمیز کننده

الان در ترک هستم البته ولی دردهایی که کشیدم تا این عادت های بد را کمی تکان بدهم تا ریشه شان سست شود و کم کم هم کنده شود..پشت روحم را خمیده کرد

نمیدانید تنبلی و خمودگی و انداختن کار ها به فردا چه بیماری مهلکی ست که از درون بیمار را میخورد و نابود میکند

و من از این منِ بیمار متنفر شده بودم

الان هم پرم خیلی پرم و این برایم ناراحت کننده است که ان ضمیر خجسته پارسال را ندارم و ادمها میروند روی اعصابم و اینکه میببینم بی هدف و بی برنامه و در جوانی پیرند حالم را بهم میزنند این که میبینم غر میزنند به مردم به رفتارو کردارشان به زندگی شان به وضع زندگی به قیافه و ظاهر و به هزار کوفت و زهر مار دیگر و خودشان هم بهیچوجه بی عیب نیستندو این را میدانند ولی بازهم الگوی زندگی شان گربه های تپل و بی غم توی خوابگاه است

از اینکه حالشان از خوابیدن و اینستا رفرش کردن به هم نمیخورد از اینکه یکی شان شمالی است و از سرعت حرف زدنش سواستفاده میکند و فرصت دفاع و صحبت به ما نمی دهد

از اینکه هزار جور کلاس مهدویت و زهراییت و علویت و راهیان و ...میروند ولی کل برنامه زندگی شان فیلم و ام وی کره ای است و الکی خوش و حق به جانب بودن

از اینکه به مدینه فاضله ای که حتی به یک نقطه اش هم راضی ام راهم نمیدهند

از اینکه به درد نخور شده ام و به جای سرباز سربارم

از اینکه پشت هم از جانوری به نام نفس رکب میخورم(و حالا اینقدر صادق شده ام که دیگر تقصیر را گردن ابلیس هم نمی اندازم)

از اینکه وقتی هنوز لیاقتش را نداشتم و به اندازه کافی مسیولیت پذیر بودن را تمرین نکرده بودم یک مسیولیت سرگروهی سنگین را قبول کردم و حالا مثل اهو در عسل(هیچوقت به عزت نفس خو توهین نکنید) تویش مانده ام...

از همه اینها فراری ام و بی زار و مشمئز

و از این تقلا برای فرو نرفتن به گرداب روزمرگی و انسان بودن

خس ته ام.

در آخر این ماجرا را هم تعریف کنم و دیگر فکر کنم تمام

به استاد گفتم نیستم

گفت چرا 

گفتم دارم با دانشگاه میروم اردو شرمنده ام مطمین باشید درس را یاد میگیرم و عقب نمی افتم

گفت کجا؟ راهیان؟باز میخوای کار دستمون بدی؟چند بار تا حالا رفتی؟

گفتم یه بار پارسال

گفت مزه داد؟

گفتم خیلی:)

با تاسف گفت ولی داری وقتتو هدر میدی

گفتم نه استاد

شما نیمیدونی:)

توضیح عنوان* : سال بالایی مذکور اومد توی کلاس و گفت: استاد سلام..من همونم که بچه داره

با یک قیافه ملول اسیب پذیر

استاد گفت سلام خانم ولی این توجیه خوبی نیست برای این همه بی توجهی..

کاش میشد روح خسته ام را می انداختم روی دوشم میرفتم پیش خدا میگفتم: سلام خدایا من همونم که بچه داره..این(اشاره به محموله ی روی دوش) تا صبح نمیزاره بخوابم شبا همش وق میزنه میزنه تو سرو کله ی خودش اروم نمی گیره

نمیزاره به هیچکدوم از کارام برسم..حواسمو ازت پرت میکنه

ولی چیکار کنم خدایا..بچمه..دوسش دارم....

و خدا هم مثل استادمان نیست که بگوید این توجیه قابل قبولی برای این همه بی توجهی نیست..

من فکر میکنم خدا اصلا چیز خاصی نمی گوید

فقط ارام بغلش را باز میکند و میگوید من هم بچه ات را دوست دارم... فعلا بیا.. ارام که گرفتی با هم حرف میزنیم..

قشنگ نیست؟



۲:۵۷

اهنگ بی کلام رو دوست دارم..چون میتونی همون لحظه داستانش رو اجرا کنی بسازی توی سرت..مثلا فکر کن یه صبح سرد زمستون که داری میری امتحان بدی توی مسیر یه موزیک بی کلام گوش بدی..حسش اینه که تو نقش اول یه رمان یا فیلم بلند و جذابی که روزشو با مثبت ترین حس یا غمگین ترین و غیره(بسته به اهنگ) و داره میره که شگفت انگیز ترین کاری که از دستش برمیاد رو انجام بده..
حالا اینکه اون کار چی میتونه باشه رو خودتون تو فصل بعدی بخونین؛)

۲:۳۷

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای نهالم دعا کنید

نمیدونم چرا همیشه نزدیکای امتحانا حالم طوری میشه که تو وضعیت خطیری قرار دارم و نیاز دارم بیشتر با خودم خلوت کنم و به خودم بپردازم ولی اونقدر پروژه ریز و درشت رو سرم ریخته که غمگین و کش اومده و ناامید تسلیم میشم،خود مظلوممو میزارم تو کمد و درشم میبندم تا بعد امتحانات.حس مزرعه داری رو دارم که دقیقا چند روز مونده به برداشت محصول یه گردباد لعنتی اومده و کل تلاش چند ماهشو نابود کرده..حالا که این سه ماه اینقدرر تقلا کردم و زور زدم که خودمو بکشم بالا و الان توی نقطه ای هستم که مثل یه نهال نوپا نیاز به مراقبت دارم تا ریشم سفت بشه؛اجالتا مجبورم یه پلاستیک بکشم دور نهالم تا بلکه یکم از بادهای گزنده در امان بمونه تا برم امتحانامو بدم و بیام سراغش!

 

کجا باید برم؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan