خیلی دلم میخواد بدونم اون تک نفری که الان حاضر در وبلاگه چی داره میخونه؟:)
چه جالب امروز 11 آذره و از آخرین پستم که 11 مهر روز تولدم بود؛ دقیقا 2 ماه میگذره:)
چطور تونستم دوماه پست نزارم؟
- تاریخ : دوشنبه ۱۱ آذر ۹۸
- ساعت : ۰۸:۰۴
- |
- نظرات [ ۱ ]
تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!
خیلی دلم میخواد بدونم اون تک نفری که الان حاضر در وبلاگه چی داره میخونه؟:)
چه جالب امروز 11 آذره و از آخرین پستم که 11 مهر روز تولدم بود؛ دقیقا 2 ماه میگذره:)
چطور تونستم دوماه پست نزارم؟
ماه صفر باشد و
پنجشنبه باشد و
دوستانمان همه مشغول چمدان اربعین بستن و
ما روی تخت روبروی پنجره خوابگاه بنشینیم و پوستر بزنیم برای اینجا و
ساعت شماری کنیم که شب بشود تا برویم و رزق تولدمان را بگیریم از حرف های آن آخوندِ نترس!
باشد که رستگار شویم...
و نترس!
(هرجا باران رحمتی باریدن گرفته روی سر خوبان؛ما پررو پررو و دوان دوان میرویم آن دور و بر ها تا شاید از لطف خدا رطوبتی هم از آن باران بر سر ما بنشیند و بماند...بس که کویریم...هر چه باران می بارد..نرسیده به اعماق،خشک میشود..ته گلویمان عطش داریم..عطش یک جرعه باران رحمت که الی الابد تشنگی مان را بخرد)
مثلا یک روزی برسد که مثل قبل تر ها، نشاطمان خط بیندازد روی آسمان...الهی آمین:)
میگه: هر چندوقت یک بار چک کنید ببینید شبیه اونایی که ازشون بدتون میاد نشده باشین..
فکر کنم امسال بهار بود یا کمی قبل تر.از خوابگاه امده بودم خانه.وقت هایی که بین ترم خانه می ایم مثل جنگ زده ای هستم که دوباره به زندگی متمدن رسیده و از طرف هلال احمر معرفی اش کرده اند وسازمان های حمایتی مردم نهاد هم سعی می کنند حسابی برایش سنگ تمام بگذارند.در نهایت داغانی می ایم خانه گاهی..مثل ادم فضایی ای که سوختش تمام شده باشد می ایم به خانه پناهنده میشوم و پس از تجهیز دوباره برمیگردم خط.
داشتم می گفتم؛امده بودم خانه و شب کنار خواهرم خوابیده بودم که همیشه حسابی خواب را از سر من میپراند و وقتی خیالش راحت شد در کسری از ثانیه خوابش میبرد.
آن روزها از سوراخ لایه ازن تا شکاف های زمین،از همه جا برایم میبارید..یک اتفاق عجیب مدام برایم پیش می امد و تکرار می شد..فقط هربار ادمش فرق میکرد..مثلا فرض کنید یک هفته با هرکس سلام می کنید سیلی میزند توی صورتتان.
در یک بازه زمانی کوتاه 4 تا از دوست های دبیرستان تا دانشگاهم را، هر کدام به دلیلی از دست میدادم یا شرایط خیلی از هم دور انداخته بودمان و عملا همه چیز تمام شده بود و رفقا هم مثل قبل پیگیر نبودند..و حالا که در دوران نقاهت این عارضه بودم باز هم به محض اینکه از کسی خوشم می امد که بروم و بگویم میای با هم دوست بشیم دو مغز بادوم توی یک پوست بشیم؛دستی نامرئی سریع تر از همیشه آن شخص را از زندگی ام حذف میکرد..به طوری که تا مدتی نمیفهمیدم از کجا خورده ام..به هر کسی امید میبستم و دلخوش میکردم..راکت می امد و میزد وسط امیدم
اخری اش اتوبوس اردویمان بود که دیدم عه!ایندفعه مسئول اتوبوسم مریم عزیز و فهمیده ام است اخ جان!در این اردو حسابی باهاش رفیق میشوم.. ولی در اولین توقف و بازگشت به اتوبوس به دلایلی که تا همیشه در حوله ای از ابهام ماندند،دیدم مسئول را عوض کرده اند!وا رفتم یعنی! اخرش هم نگفتند چرا.
خلاصه در یک ابهام عجیبی به سر میبردم و هر بار رو به اسمان میپرسیدم چرا؟شاکی نبودم.متعجب بودم.چشمهایم کلا گرد بودند ان مدت
داشتم می گفتم که خواب از سرم پریده بود..من هم درگیر..گفتم بروم کلیپی چیزی ببینم تا ارام بشوم و خوابم بگیرد
یکی از ویدیوهایی که دانلود کرده بودم که بعدا ببینم را باز کردم
داشتم گوش میدادم که ویدیو به ثانیه 26 رسید(نگاه کنید و ببینید لطفا)
کاری به محتوای کلی کلیپ ندارم اصلا..من مصداق ان جمله را در جریان رفقایم حس کرده بودم..جمله را که کامل شنیدم انقدر ذوق زده و شرمنده بودم که خود خواب اینبار بیخالم شدو گذاشت رفت..حالا کمی داشتم میفهمیدم معنی ان اتفاقات عجیب را..
اب بود که از دوتا چشمم فرو میریخت .. دیوانه شده بودم..
دوباره یاد این بیت مولانا افتادم که میگوید نگفتمت مرو انجا که اشنات منم؟
حالا من زار میزدم که چرا..گفته بودی..خوب هم گفته بودی..
حس میکنم این پاییز مثل پارسال که با رعد و برق های وحشتناک ذوق میکردم و قند توی دلم اب می شد نباشم..حس میکنم بند دلم پاره میشود و می روم سراغ یک پناه.پناهی که احاطه ام کند.پناهی که دست نداشته باشد ولی محکم بغلم کند..پناهی که از ناو های امریکایی بزرگ تر باشد...
پ.ن یک :
راستی ((پناه)) چه کلمه ی نرمی است!دقت کرده بودید؟ پ اش ادم را یاد پتو و پنبه می اندازد و ((ناه)) اش مثل ((ها)) کردن روی شیشه های زمستان است.برای اینکه بخار بگیرد و با انگشت رویش دوتا نقطه بکشی بالای یک منحنی...
بسم الله الرحمن الرحمن الرحیم*
فرض میکنیم رفتار ماست که واکنش_منطقی_ دیگران را می سازد؛
پس اگر رفتار من علت باشد،
واکنشی که دریافت میکنم معلول است..
حال آیا اگر سربه هوایانه رفتاری داشتیم و واکنشی که دریافت کردیم سربه هوایی ما را به رخمان کشید و از رفتار خودمان که موجب چنین واکنشی شده خشمیگن شدیم؛باید خشممان را مثل اسپری فلفل به صورت فرد واکنش دهنده بپاشیم؟
حالا که به وقتش در دهان خودمان فلفل نریختیم، بهتر نیست حداقل اینجا سر اسپری فلفل را به سمت خود بچرخانیم؟
*: حواسم پرت بود و دوبار الرحمن را نوشتم... و دیگر دلم نیامد پاکش کنم..تا بینهایت هم می شود الرحمن گذاشت...بسم الله الرحمنِ الرحمنِ الرحمنِ الرحمنِ الرحمـ...
#یک_سوزن_به_خود
یعنی ما_ مردمی که امام معاصرمان را یاری نمی کنیم_ مجلس گرفته ایم و گریه می کنیم برای مظلومیت امامی که مردم زمانش یاری اش نکردند؟
حالا درست که این گریه ها و رونق بخشیدن ها هم به تعبیری یاری محسوب میشوند ولی بسنده کردن بهشان،آنهم فقط در یک دهه در کل سال،برای اینکه توهم مومن بودن و از خوبان بودن بزنیم؛خیلی کم است.
ما نقد را فراموش کرده ایم و چسبیده ایم به نسیه.چون نقد سختی دارد..تازه است..خون جوشان میخواهد..آدم زنده..
خدایا از ما مرده های سست باور آبی گرم نمیشود..بیا و بکوب و از نو بسازمان..
بعدا.ن: حالمان از خودمان و مثل خودمان خراب بود،یادمان رفت مجلس های شور و شعور توامان را استثنا کنیم. بی انصافی نشده باشد...
سلام.میخواهم امروز کمی از هَمُتاقی ام برایتان بگویم.هم اتاقی در یک شب یا شاید هم صبح بهاری آمد و توی تخت طبقه پایین و بی در و پیکر وسط اتاق ساکن شد.اولین چیزی که همتاقی به ما گفت نکته ی شریفی بود او گفت لطفا هر کس از رفتار من دلش گرفت یا از من خوشش نمیآد مستقیم بیاد و بهم بگه..ترجیح میدم خودم مسئله را حل کنم و نه خودتان بی حضور من.
راستش هیچکس درین یک سال به حرفش توجهی نکرد؛همیشه بساط گله و شکایت از فرد غایبی در اتاق به راه بود..اعتراض های فرد کوچکی مثل من هیچوقت کارگر نشد و من و همتاقی نتوانستیم باشان کنار بیاییم...
بگذارید از زاویه دیگری وارد شویم و بیشتر بگویم از همتاقی.من و همتاقی تقریبا از روزی که به دنیا امدیم با هم آشنا بودیم..لااقل اینطور به نظر میآید..همتاقی صدای حرف زدنش آرام است اما به وقتش داد های خوبی میزند،چشمانش نه آبیست نه سبز،نه سیاه است نه میشی.دریاییست در چشمانش که طوفانیست و مواج،بی قرار و شتابان،و بندرت آرام.همتاقی همیشه خدا حواسش به صدای جرقه زدن ابرهاست؛گوشش به آسمان است و بینی اش به بوی خاک..سرک میشکد توی راهرو،یک نفس تا ته ریه هایش میکشد و می اید تو؛از چشمانش جرقه های سبز میزنند بیرون..لبش را میگزد و میگوید باااارووووون..و سویشرت بنفشش را بر میدارد و تا به خودت بیایی او توی حیاط زیر باران دارد با اسمان حرف میزند و تا تمام سهمش از قطره های باران را ننوشد نمی آید بالا.من و هم اتاقی همیشه با همیم حتی وقتی با هم نیستیم.هم اتاقی یک تخت دارد رو بروی پنجره و یک پتو دارد که پرده تختش است و یک قرآن و یک دفترچه که تا زمانی که پر شود همه جا همراهش میبرد..این دفترچه ها چندین کیلومتر با ما سفر کرده اند..جنوب رفته اند، امده اند مرکز کشور، شمال شرق کشور؛ ولی هنوز شمال نرفتیم که ببریمشان.راستش ما خیلی طرفدار تنوع نیستیم.ما برنامه تکراری دوست داشتنی خودمان را داریم.هم اتاقی مهر که می شود ثبت ناممان میکند برویم خراسان.اخر سال هم دستمان را میکشد میبرد جنوب. این بین هم یک بار میرویم مرکز یا شاید دوبار.
اصلا میخواهم از همتاقی بنویسم برای چه؟میخواهم از دور نگاهمان کنم..وقتی توی چیزی غرق میشوی جزئیات اسیرت میکنند.میخواهم کلیات را ببینم.فرم و محتوایمان را.
همتاقی بیشتر توی بالکن اتاق زندگی میکند.گلدان هایمان همصحبت خوبی اند برایش؛و هربار با یک همراه،با لیوان چای،با یک کتاب ،با موبایل و هندزفری،با خودش،یا با من می رود توی بالکن و چشم آشنا میکند با باغ که یا خیس است یا سفید یا سبز بهاری یا رنگارنگ ؛
نگاهش به آسمان است و خیالش بالای آسمان.
ما گاهی هیچ حرفی با هم نمیزنیم.حتی نگاه هم رد و بدل نمیکنیم.فقط همراه میشویم و میدانیم درین لحظه هر دو چیزی جز این نمیخواهیم..همتاقی به ساعتهایی که من دهانم دوخته میشود و شیرجه میزنم توی گهواره عمیق وسط روحم عادت دارد..من هم به ساعتهای لبخند به لب بودنش و خیال ساختنش.آبان که برسد..غربت پاییزک که قشنگ شکل بگیرد برنامه شب های همتاقی شروع میشود..جنبش بچه های ساختمان که ساکن میشود بلند میشود و بی خداحافظی می زند بیرون..معمولا با خودش میرود یا با گوشی اش؛چون همتاقی هر لحظه نیاز دارد چیزی را یادداشت کند تا فکرهایش یادش نرود.خلاصه میرود روی پله های اضطراری و روی پله اول راه پله چسبیده به دیوار می نشیند و زل می زند به آسمان که گاهی خاموش است و گاهی جنبنده گاهی مخملی سیاه است و گاهی جیر طوسی اما همتاقی اسمان قرمز چرک را از همه بیشتر دوست دارد
چون این یعنی آسمان آبستن است..نم نم و شلاقی و شرشرش فرقی نمی کند..مهم مایعیست که از آسمان پایین آمده...از دورترین محل به زمین در محدوده دیدمان.اما یک قرارش هیچوقت ترک نمی شود؛صبح هایی که شبش نخوابیده بعد از اذان صبح به ارامی حرکت ابرها از پله های اضطراری بالا میرود تا برسد به پشت بام..پشت باممان خیلی وسیع است و از رویش به کوه های بررف گرفته دورها،دست تکان میدهد..به کلاغ هایی که لبه بام نشسته اند سلام میکند و با درختی که برگ هایش را ریخته روی ایزوگام ها دست میدهد..بعد دیگر حرفی نمیزند..سر به هوا،طول پشت بام را گز میکند و آنقدر نفس میکشد تا موقعی که اولین بارقه طلایی روی کوه ها بتابد..بعد خیره میشود به نور..مست میشود..چشم هایش مال خودش نیستند
هربار این اتفاق می افتد..
همتاقی می گوید اگر دنیا یک بطری دوغ محلی باشد من نمیخواهم ماست و پونه های ته نشین شده باشم،می خواهم گازهایی باشم که هر لحظه آماده بیرون جهیدن اند؛به اشکالاتی که میشود گرفت ازین مثال کاری ندارم..با آن بخشش کار دارم که مربوط به تفاوت آبی و نارنجی است.
راستی اولش یادم رفت ازتان بپرسم،شما از دیوانه ها چی میدانید؟بعضی دیوانه ها دوست داشتنی اند..بگذارید بعدا از چندتا دیوانه ی درجه یکی که میشناسم برایتان بگویم.
گاهی وقت ها خسته ای.خیلی!
روح و جسمت یک نوازش درست و حسابی طلب میکند.یک حال خوب،یک هوای پر نسیم،یک چشم انداز زیبا تا افق،یک تکیه گاه محکم،یک چشم امیدوار.
یک کسی که مثل همه نباشد.
همیشه باشد،هرجا و هروقت که تو هوایش را کردی،او هوای تو را با قطره قطره ی باران وجودش،لطیف کند.
هوای بارانی نه؛هوای آفتابی بارانی.هم آفتاب باشد،هم روشن باشد،هم قطره های باران.
این موقع ها،آدم دلش پُر نیست،عقده ها و حرف های زیادیِ دیگران،اعصابش را به هم نریخته است.چون دل پر از عقده،برای آدمهای ضعیف است.این عقده ها،کینه و نفرت و نفرین می آورد.این دل را نمی گویم،که به درد زباله می خورد؛
دل خسته را می گویم که همه ی زار و نزار دنیا را ریخته دور و حالا دل،می خواهد،یک کسی را داشته باشد که نورانی باشد؛سرعت نور حضورش و قدرت تابش وجودش،وجود را روشن کند. ذهن را آرام کند،تپش قلب را منظم کند،اشک چشم را راه بیندازد و...
این آدم حتما از دوست و رفقا،از اهالی خانواده،از اساتید و اطرافیان نیست.این ها هم خودشان خسته می شوند. خوب اند
اما برای این دل خسته کم اند،کم...
در به در یافتن چنین کسی بودم؛به قول شاعر؛رفتم به در میکده ی عابد و زاهد...در صومعه و دیر...همه جا می رفتم و می آمدم،همه خوب بودند؛اما من خسته بودم...
باور کنید بعد از سال ها گشتن و همه را دیدن و دل سپردن و دل کندن و امیدوار شدن و ناامیدی ها، تنها جایی که او را یافتم؛ نجف بود...نجفِ اشرف.
در خیابان مقابل حرم که راه میروی،گنبد طلایی تمام عرض چشمانت را پر می کند و دلت شروع به ارتفاع گرفتن از زمین می کند...
وقتی که اول ورودی کنار در می ایستی و مقابلت او است.فقط یک جمله می توانی زمزمه کنی:
معنای علی را تازه دلت درک می کند.
علی ع بلندت میکند از زمین چسبناک تا خدا.زمینی شدن و دل به دنیا بستن،خسته ات کرده بود.دلت آسمان می خواست و همه ی خدا را...
علی ع تو را می کَند از زمین و وصل می کند به خدا...
علی ع حکم پدری اش از جانب خدا آمده.راحت بگو:
و در آغوشش خودت را رها کن.
+بخشی از کتاب پدر/نرجس شکوریان
{بنشین تا بنشانی نفسی آتش دل..
بنشین تا برسم مگر
به شب موی تو...}
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.