روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

سال جدید باشه : سال خسیس بودن

این روزا نمیدونم به آهنگِ کدوم حس و حال گوش بسپارم.دارم سعی میکنم حال ماه رمضون رو اول توی دلم و بعد توی خونه جاری نگه دارم.
حس و حال عید و هفت سین چیدن و خرید رو که اصلا بهش توجه نکردم امسال!!!
حتی یکبار هم خرید نرفتیم
تنها چیزی که خریدم یه روسری بوده
دلم بیشتر حال رمضان رو میخواد تا نوروز رو
از اون طرف یاد خواهر و برادرهام توی سوریه و یمن و لبنان کامم رو تلخ می کنه و مزه همه چیز رو می پرونه
از یه طرف دیگه به این فکر میکنم که امام زمان دلش به چیِ من خوشه؟
اصلا هنوز منو ادم حساب میکنه یا ازم ناامید شده و بی خیالم شده؟
خواهرم رفته طرح ولایت کشوری
منم سال ۹۷ رفتم
دارم فکر میکنم ۴۰ روز اونجا درس خوندیم و بحث عمیق کردیم ولی،دلم میخواد بدونم کجای زندگیم بذراشو کاشتم و محصولشو درو کردم
شاید هنوز به محصول نرسیده باشم...
اما قطعا منِ قبل و بعد طرح ولایت یکی نبود
بارها و بارها استفاده کردم از مفاهیمی که اونجا فهمیدم و درک کردم

کلااا دلم میخواد بدونم کارهایی که تا الان تو زندگیم کردم چه اثر و محصولی داشته
این روزها بیشتر به ۴۰ سالگیم فکر میکنم
به اینکه ولی به ۴۰ برسم چی تو دستم دارم
دوست،دارم الان جمع کنم که ۴۰ و 50 که شدم دستم پر باشه
ثمره تلاشم رو به جریان بندازم و حرکت کنم
خالی نباشـــــــــــــــــــــــم
قطعا لازمه که بیشتر و بیشتر و بیشتر خساست به خرج بدم توی مصرف زمانم و گذروندن عمرم.

خونه عروس خونه تکونی نمیخواد؟

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

میگن خونه عروس که خونه تکونی نداره! راستم میگن ولی باید بیان اتاق خونه منو ببینن.

لبریز از کتاب و پوشه و کاغذ طراحی و جامدادی های لبالب از ماژیک و مداد و قلمو.

کتابخونه قفسه هاش تموم شده و بالاش هم کتاب چیدم. میز تحریرم 2 تا طبقه هم داره توی اونها هم کتاب و بالای این قفسه ها بازم کتابه حتی توی کمدی که باید وسایل و لباس و کیف و اینها باشه بازم کتاب گذاشتیم. گوشه سمت راست میز تحریرم روی زمین پره از ورقه های طراحی و اتودهای همسر و گوشه سمت چپ روی زمین بازم پره از پوشه هایی که توشون تصویرسازی هام و کاغذ های رنگی و گلاسه و کالک و پوستی و غیره ست. لابه لای همه ی اینها یک دریل، یک جا جورابی پر از جوراب های رنگارنگ متعلق به بنده، کیف لپ تاپ، جعبه فلاسک که باید بره توی کمد دیواری، نمونه کارهای دانش اموزام، دفترچه ای که هدیه گرفتم و جارو برقی هم دیده میشه!

ببینید ما شلخته نیستیم فقط جا کمهههههه

من در تمام زندگیم مشکل جا داشتم :دیییی

وقتی رشته ات هنری باشی خودت یکی و وسایلت هزاره

کارها و مثلا اثارت یه طرف مواد خام و رنگ و وسایلت هم یه طرف

توی خوابگاه جا کم داری

توی اتاقت جا کم داری

و حالا توی خونه خودت هم جا کم داری! چون وسایل دوبل شده. چرا؟ چون همسرت هم هم رشته تشریف داره و یکی نیست وسایل اونو بگیره

تازه من نصف پوشه ها و کتابها و وسایل این چنینیم هنوز خونه بابامن وگرنه که جا برای رفت و امدمون هم نداشتیم.

یعنی فضایی که باید برای نظم دهی به وسایل و لباس ها و چیزهایی مثل سشوار و اینها باشه همه ش رفته برای کتاب و رنگ و... در نتیجه این وسایل بی جا و مکان موندن و اتاق درهم به نظر میرسه.

حالا به نظرتون خونه عروس خونه تکونی میخواد یا نه؟

به نظرم خونه تکونی فایده ای نداره

نظرم روی معجزه ست

تاااااازه نگفتم توی هال هم یه میز تحریر نشستنی(که من بهش میگم میز امام خمینی) گذاشتم و اونجا هم وسایل طراحی پهنهه

میز تحریر اتاق رو گذاشتم برای لپ تاپ و نوشتن توی دفتر میز اونور برای نقاشی و اینا..

حالا باید تا جای ممکن اینجا رو به یه شکل ابرومندی در بیاریم چون احتمالا و حتما فوامیل(ج مکسر فامیل) میان عید دیدنی پیشمون چون اولین عیده و خب طبق معمول موقع مواجهه با خونه جدید میخوان اتاق ها و مدل خونه رو بررسی کنن و قشنگ نیست خونه عرووس به هم ریخته باشه:|

راستی یه چیز دیگه

از اونجایی که ما مبل و صندلی و ...نداریم و یه فرش وسط پهنه و کنار دیوار موکت خشک و خالیه تصمیم گرفتیم از این زیر پایی نمدی های کناره ای بگیریم. حالا 2 باره از مغازه مذکور استعلام میگیریم میگه جنس اوردم مغازه

بعد ما به جای همون روز فرداش میریم میگه تمام کردم !!! یعنی مردم با سرعت نور خرید می کنن و هیچی گیر ما نیومده! حالا مهمان اومد مجبوریم قالی رو بکشونیم کنار دیوار که حداقل روی قالی باشن نه موکت. البته بالش های خوشگل هم به عنوان پشتی تعبیه کردیم.

تا ببینیم خدا چی میخواد.

امسال ماه رمضون پر چالش بود برام. خبری از افطار و سحری های خوشمزه و از همه مهم تر حاضر و آماده نبود و کسی که باید حاضر و امادشون می کرد منننننننن بودمممممم!!!!!

البته من قبلا کمک می کردم به مامان ولی اعتراف میکنم خیلی کم یا موقع ظرف شستن و اینها:(

و از اون گذشته بیدار کردن همسر برای سحری غول مرحله آخره

فکر کن سحری آماده کردی خودت خوابت میاد خسته ای حوصله نداری باید یک نفر دیگه رو هم بیدار کنی و نازشو بکشی که بیاد سحری بخوره تازه اونم با زبون خوش

اون شب همسر رو به زوووور بیدار کردم یه لیوان شیر و  3 عدد خرما خورد و خوابید. فرداش اصلا و ابدا یادش نمی اومدددد!! فکر می کرد دارم الکی میگم. تا با جزئیات براش تعریف نکردم باورش نشد.فکر کن بیدار شده نشسته شیر خورده خرما خورده بدون ذره ای بیداری و هشیاری:)

بهش گفتم میتونم توی خواب ازت امضا بگیرم بیدار شدی یادت نمیاد ها ها ها ( همون خنده شیطانی خودمون)

تازه حرفای مامانمو میفهمم و حسشو درک می کنم موقعی که منو بیدار می کرد:( یه حرفایی به مامانم تحویل میدادم که بیدار میشدم یادم نمی اومد

"کارما"ست فکر کنم:دییییی

تاااازه کلی از شبا رو برای سحری خواب موندیم تا الان..اتفاقی که سالهای پیش شاید 1 بار در کل ماه رمضون می افتاد

فقط امیدوارم در آینده یه بچه بدغذا مثل بچگی های خودم گیرم نیاد انشاءالله تعالی.

 

 

 

درست بعد از نوشتن پست دیشب...

بسم الله الرحمن الرحیم

 

درست بعد از نوشتن پست دیشب وقتی در لپ تاپ را بستم و هنوز روی صندلی نشسته بودم، حس مرموز و خوشایندی دوید زیر پوستم

حس مرموز و خوشایندی دوید زیر پوستم

حس مرموز و خوشایندی دوید زیر پوستم

 و همینطور هی می دویــــــد زیر پوستم

هی روش تمرکز می کردم تا بلکه بفهمم از کجا آمده و چیست ولی چیزی به ذهنم نمی رسید

یعنی به خاطر اتمسفر وبلاگ بود؟

یا جادوی "کلمات را پشت سر هم زنجیر کردن" که می شود همان: نوشتن!؟

نظر خودم روی دومی است.

وای خدایا..چقدر با نوشتن ماجرا داشتم و دارم من! 

از سال اول راهنمایی وبلاگ داشتم و از قبل ترش توی سررسید های تاریخ گذشته ای که از مادر می گرفتم می نوشتم و می نوشتم..

در اوج هیجانات نوجوانی  و عمق غم ها نوشتن بود که در آغوشم می گرفت

بارها بحران های روحی و فروپاشی های روانی را با نوشتن درمان کردم و به صلح و تعادل رسیدم

خشمم را روی کاغذ فرود اوردم و گفتم و گفتم تا خالی شدم و از ان مهم تر به راه حل رسیدم.

بارها! 

هزار و شونصد و پنجاه بار بلکه هم بیشتر در دوراهی ها و تصمیم های سخت با نوشتن بود که به ایده رسیدم..به حل مسئله..به تصمیم درست

یک رازی توی این نوشتن هست و گرنه امام صادق علیه السلام از روی سلیقه نگفته اند : القلب یَتَکِل علی الکتابه

قلب با نوشتن ارام می گیرد!

حالا در 26 سالگی خیلی واضح و روشن و بیشتر از هر زمانی در زندگی ام، قلبم گواهی می دهد که نوشتن را می خواهم

نه به عنوان یک تفنن یا تفریح یا یک کار حاشیه ای

بلکه به عنوان جدی ترین کار زندگی. اصلا دلم میخواهد تمام عمرم را به نوشتن بگذارنم!

ولی نه هر نوشتنی

نوشتنی که برکت و کوثر خدا با آن جاری شود.

چند وقت قبل هم طی اتفاقی فهمیدم که وقتی مشغول طراحی و تصویرسازی و نقاشی هستم گذر زمان را حس نمی کنم و ارامش بسیار می گیرم

و فهمیدم دلم همین را می خواهد!

میدانم رشته ام گرافیک بوده و این چیز جدیدی نیست اما خیلی وقت بود شک داشتم و تردید که علاقه واقعی ام چیست؟ راهی که میخواهمش با تمام وجود و بهش افتخار میکنم؟

حالا میدانم. البته فعلا:)

شاید تاثیرات 26 سالگی و کبر سن باشد:)..راستش از مهر تا الان اصلا با این سن جدید ارتباط برقرار نکرده بودم

هنوز توی 25 سالگی مانده بودم...

امیدوارم راه درست باشد و مقصد پر افتخار

اللهم استعملنی لما خلقتنی له

این بیان محترم! :)

والا چی بگم؟

خودمم نمیدونم چی شد و کجا رفتم. دارم دنبال خودم می گردم به رسم هر رمضان.

توی کتاب هام...توی نقاشی هام، توی هاردم و عکس های مدرسه و دانشگاه و امشب نوبت رسید به نوشته های وبلاگم.

چقدر بعد از خوندنشون پکر شدم!

اقا من چقدر خوووووب مینوشتم! واقعا باحال می نوشتم با چاشنی شوخی و پر از حس و عطر و رنگ! چی شد که قدر خودمو ندونستم و ننوشتم؟ چی شد که توی موج سوشال مدیایی که داره همه چیزو با خودش میبره غرق شدم؟؟؟

و ناگهان دلم خواست که برگردم اینجا...

به این محیط محترم و آرام که آدم های محترم توش مینویسند

از لج سوشال مدیا با محتواهای ثانیه ای و اسکرول های بی امان هم که شده از فضای وبلاگ نمیرم

اگه یه روز بیانی در کار نبود باز کوچ می کنم یه جای دیگه. اصلا سایت میزنم ولی این فضا رو بغل می کنم..

و از طرفی

الان و این ساعت اومدم بنویسم

چون داشتم دنبال خودم می گشتم و بیشتر از هر جا خودم رو توی نوشته های اینجا پیدا کردم!

اومدم اینجا در جوار خودم باشم و از لا به لای کلماتم

دوباره خودم رو بشناسم.

و گاهی چشمم روشن به کلمات شما درباره کلماتم بشه..

تلگراف

 

خدایا این بنده ی کویر، به غایت خشک و تشنه شده..باران لطفا!

غافل ز غوغای جهان نیستم ولی...

ای حُسن یوسف دکمه پیراهن تو

دل می شکوفد گل به گل از دامن تو

 

جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست

گلگشت من دیدارِ سرو و سوسن تو

 

آغاز فروردین چشمت، مشهد من

شیراز من، اردیبهشت دامن تو

 

هر اصفهانِ ابرویت، نصف جهانم

خرمای خوزستان من، خندیدن تو

 

من جز برای تو نمی خواهم خودم را

ای از همه من های من بهتر، منِ تو

 

هر چیز و هر کس رو به چیزی در نمازند

ای چشم های من، نمازِ دیدن تو

 

حیران و سرگردان چشمت تاابد باد

منظومه دل بر مدار روشنِ تو

شربت آبلیمو

لیوان پر از شربت آبلیمو و یخ را که نزدیک لبت می کنی، نرسیده به دهان هوایی خنک و معطر به شامّه ات میخورد.

و عشق چیزی شبیه حس کردن عطر خنک برخاسته از لیوان شربت آبلیموست.

 

 

توی زندگیم هر وقت تصمیم گرفتم از بی حرکتی بیرون بیام و روزها و دقیقه ها و ثانیه هام رو لمس کنم و زندگیشون کنم، اومدم به سمت وبلاگ و نوشتن روزانه.

چون هر روز اتفاق جدیدی برای نوشتن وجود نداشت مجبور میشدم به ذهنم فشار بیارم و از دل عادی ترین ها یه چیز طلایی یا حداقل نقره ای بیرون بکشم تا حرفی برای گفتن داشته باشم..و همین کمکم کرد فکر کنم و زنده باشم

توی هفت ماهی که گذشت  ننوشتم اما این به خاطر بی حرکتی نبود بلکه سرعت حرکتم توی بعضی جهات اونقدر زیاد بود که فرصتی برای ثبت پیدا نمی کردم..ولی توی بعضی جهات اینقدر بی حرکت و درجازننده ام که نیاز دارم دوباره به این تراپی رو بیارم! و خودم رو زنده کنم.

البته یه اتفاق جدی و مهم و خوب هم برام افتاد که چون الان علاقه ای به مرموز بودن ندارم رسما اعلام می کنم که همون تاهل منظورمه!:)  دقیقا از همون موقع دیگه ننوشتم و نمیدونم چه رابطه مستقیمی بین اون اتفاق و ننوشتن وجود داره..در حالی که حتی هنوز مستقل شدن و خانه داری و مسئولیت های زیاد هم در کار نبوده که سرم خیلی شلوغ شده باشه...

در هر صورت این دوری از وبلاگ یه خیری که داشت این بود که فهمیدم دوستای وبلاگی میتونن عمیقا واقعی باشن و دلشون برات بتپه و من مرتب براشون دعا میکنم و برای دلشون حمد میخونم...

 

39،38 و 40. عبور از مه

همه چیز این روزا سریع اتفاق می افته..

از خدا خواستم یا خودش مه رو برطرف کنه یا کمکم کنه زبانم خوب بچرخه تا بتونم برطرفش کنم و نور رو ببینم..گرچه خیلی برام سخت بود..

با دعای شما..مه غلیظ افق رقیق شد و رشته های نور ازش گذشتن و تابیدن به دل من..

چقدر خوبه که نگاه مهربون شما اینجا رو میخونه..

از مه تا حد زیادی عبور کردم..ترسناک بود و دلسردکننده ولی ازش گذشتم..من ناتوان ترینم..خدا بود که دستم رو گرفت و ردم کرد..

(من عبور کردم پس شما هم عبور می کنید اگر درگیر مه غلیظی هستید..دست هممون توی دستاشه و اگر دیدید مه بیشتر از حد طول کشیده مطمئن باشید پشت سرش یه خیر کثیر در انتظارتونه..به خدا گمان خوب داشته باشید تا..تفالو بالخیر تجدوا)

فردا میلاد پیامبر عزیزمونه و تولد من:)

قرار بود فردا پست پنجاهم رو بنویسم و در جریانید که نشد..

شروع 25 سالگی و میلاد رحمة للعالمین..

شروع خوبی میتونه باشه:)

امروز اولین ابرای پاییزی رو دیدم..اگر یه نم بارون هم بباره دیگه میشه خود بهشت:)

36 و 37 . در افق های نزدیک و دور

ترس برم داشته.

از این مواقعی که تشخیص نمیدم ترسم منطقی و بر حقه یا ناشی از تغییرات هورمونی و وسوسه ی شیطان و کم شدن توکلم به خدا؛ اصلا خوشم نمیاد..

نمیدونم تغافل کنم و خودم رو به اون راه بزنم و محل ندم به ترسم..یا روش زوم کنم و تا حل نشده بی خیالش نشم..

من همه جوانب رو  بررسی کردم. عقلم_و دلم_ مهر تایید رو زده اما الان توی این برهه حساس حق دارم روی هر نشانه ای حساس باشم و دلم بخواد مدام نشانه هایی رو ببینم که بهم اطمینان بدن..

حالا یه چیزی دیدم که ته دلم رو خالی نکرده ولی لرزونده..

زندگیم زل زده توی چشمام و انگار داره بهم میگه حواست باشه داری باهام چیکار می کنی..

افق پیش روم دوباره مه آلود شده و حس می کنم نمیتونم مثل یه هفته پیش با اطمینان به خواهرم بگم تا حالا هیچوقت توی عمرم اینقدر مطمئن نبودم برای یه تصمیم..هم عقلم هم دلم میگن آره..هیچکدومشون تردید نداره..

حالا هم همونه..ولی نه که ته دلم لرزیده..تا حل نشده نمیتونم دوباره این جمله رو بگم...

تصمیم سختیه..خیلی سخت..از سال 99 درگیرشم..

چیز ساده ای نیست.. صحبت سرنوشته! سرنوشت دنیا و آخرت!

صحبت الرفیق ثم الطریق

باید رفیقی باشه که وقتی عمر رو باهاش قدم زدم حس کنم خدا داره نزدیک و نزدیک تر میشه..

می ترسم..

نیاز به اطمینان محکم تری دارم..

افق نباید مه آلود باشه...

 

35. که نیستم خبر از هر چه در دو عالَم هست..

دقت کردین 28 ام و 29 ام عهدشکنی کردم و ننوشتم؟

نه.

چرا باید دقت کرده باشید خب؟

مگه بی کارید؟؟ :دیییی

به هر حال...

در شرایطی هستم که نمیتونم ازش بنویسم.لااقل اینجا. باید تمرکز کنم و این برهه از زندگی رو با دقت بگذرونم چون حیاتی و خاص و تکرارنشدنیه و کمی هم برام غیرقابل هضمه ولی خیره انشاالله:)

اون قضیه ی تولد و هضم 25 ساله شدن و این ها رو یادتونه؟ الان دیگه شوخیه:)

اگر اینجا رو می خونید ازتون خواهش میکنم برای این دوستتون هم دعا کنید

دعای دوست ها در حق هم برآورده میشه...

 

راستی پیرو پست قبل: خدایا شکرت و بسییییار ضربدر بی نهایت ممنونم...

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan