روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

10 / حافظا

همین الان یهوویی یه تفال زدم

نیت هم یادم رفت بکنم:|

همینطوری کلی..

 

 

گفت : آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع          سخت می گیرد جهان بر مردمان سختکوش

9/ من هر باری میام تو این حرم بارون می باره ...

از قم بهم زنگ زدن..

از طرف سوگواره ملت امام حسین ع کلیک

گفتن پارسال که کارگاه اربعین رو شرکت کردم و تولید اثر انجام دادم، بچه های گروه آثار رو براشون فرستادن و حالا اثرم شایسته تقدیر شناخته شده..من کاملا بی خبر بودم..این به کنار

گفتن به زودی باهام تماس می گیرن و دعوتم می کنن که برم برای مراسم اختتامیه..که توی قم برگزار میشه..

خیلی دلم تنگ شده..میشه لطفا دعا کنید برام که خدا بخواد و برم؟؟

 

رفتم زیارت نامه کوتاه حضرت معصومه سلام الله علیها رو خوندم..

یه فرازش چشمم رو گرفت

ببینید:

السَّلامُ عَلَیْکِ عَرَّفَ اللهُ بَیْنَنا وَبَیْنَکُمْ فِی الْجَنَّهِ، وَحَشَرَنا فِی زُمْرَتِکُمْ

سلام بر تو، خدا بین ما و شما در بهشت شناسایی برقرار کند و در گروهتان گردمان آورد

 

تصور کنید

توی بهشت خدا دستمون رو بده دست یه فرشته بگه ببرش محضر حضرت معصومه جان

بعد که می رسیم خدا ما رو به ایشون معرفی می کنه و آشنایی میده:)

و ما میشینم کنار بانو و با چشم های قلبی زل می زنیم به وجود و حضور و نگاهشون...

اللهم ارزقنا لطفااااا

8/ سهل و ممتنع ؟

نوشتن برام شده مثل کنده کاری روی چوب با یه مغار کند

مثل شکستن پوست سخت بادام با دست

مثل پا برهنه راه رفتن روی سنگ ریزه های شلمچه

مثل در آوردن تکه گردو های گیر کرده توی پیچ و تاب پوست گردو

مثل 6 صبح بیدار شدن

مثل حرف زدن با کسی که سنگینی نگاهش اذیتت می کنه

مثل دست کشیدن به سمت یه سیب توی شاخه بالایی درخت که قدت بهش نمی رسه

مثل وقتی که مشتامو گره می کردم و می کوبیدم توی کیسه بوکس اما از جاش تکون نمی خورد

آه..نوشتن دوست داشتنی من

7/ بلوغ با هم بودن

چقدر حس عجیبیه وقتی آگاهانه و خودخواسته تصمیم میگیری تفاوت ها رو بپذیری و یک نفر رو با تمام خوبی ها و عیب ها و دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی هاش، دوست داشته باشی.

البته باید اون خوبی ها کفه ی سنگین تری داشته باشن تا پذیرفتن کفه ی دیگه عقلانی باشه.

شاید این باز کردن قفل یه مرحله ی دیگه از بلوغه.

تلگرافی از خدا

بسپارش به من.

6

فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست

چون رود بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگذر از همه ی سنگریزه ها...

 

 

 

 

 

 

احساس چه کلمه غریبی

5| احساس..چه کلمه ی غریبی

یه آفتی که زندگی مدرن به ما خانم ها زده ، منطقی شدن زیادیمونه..

خیلی رفتیم تو وادی منطق و احساساتمون روز به روز کمرنگ تر میشن..

خود من دلیل اینکه نوشتن برام سخت شده رو دور شدن احساساتم میدونم

چون ماده خام نوشتن فکر و احساسه..از نظرم

وقتی نوشته های چند سال قبلم و دوران نوجوونیم رو میخونم

و با نوشته های این روزا مقایسه می کنم عمق فاجعه رو متوجه می شم.

به مرور نوشته هام بی رنگ بی بو و بی حس شدن..

اینقدر جلوی احساساتم رو توی این سالها گرفتم و کنترلشون کردم و روشون سرپوش گذاشتم و با عقلم تصمیم گرفتم که مبادا آسیب ببینم و تصمیم اشتباهی بگیرم..مبادا احساسم رو اشتباه خرج کنم..

کلا فراموشش کردم

چطوری باید دوباره با احساساتم آشتی کنم؟؟؟

 

 

4

4| نوجوانه ها

3 روزی رفته بودم یک رویداد اعتکاف گونه شلوغ و پلوغ که عین سه روزش را سرپا بودم و وقتی برگشتم یک روز کامل احساس کتک خوردگی می کردم اماااا برکت غلیظ و عجیبی داشت خداروشکر

نوجوان ها..دهه هشتادی ها و نودی ها..خیلی پر برکت اند..خیلی زیادد

واقعا اعجوبه هایی هستند برای خودشون

هر روز مطمئن تر میشم از کار کردن با این گروه سنی..

نوجوانی توی ذهنم نارنجی رنگه

مثلث شکله

و عطر نارنگی شیرین وسط پاییز رو میده..

 

 

۳/ بازارگرمی

امروز میخوام یه پست خاص و بی نظیر براتون بذارم:

بعضی وقتا برای اینکه مثلا مجذوب کننده حرف بزنیم و توجه ها رو جلب کنیم و چشم ها بهمون دوخته بشه وقتی داریم یه چیزی رو تعریف می کنیم؛ میایم از کلمات خاصی برای توصیف چیزی که قراره بگیم استفاده می کنیم

مثلا میگیم من نوجوونی هیجان انگیزی داشتم

یا من دوران کودکی عجیبی داشتم

یا من خاطرات خاصی از دوران مدرسه دارم

یا..

حالا شاید اون چیزی که میخوایم تعریف کنیم واقعا سطحش از اتفاق های عادی کمی بالاتر باشه و واقعا هم کمی خاص باشه

اما با اون توصیفات اولیه، توقع مخاطب رو بالا می بریم

و اون انتظار داره که چیز خیلی محیرالعقولی بشنوه

و در نتیجه بعد از شنیدن خاطره یا مطلب احساس می کنه : همین؟ این بود؟

یعنی ما میخوایم بازارگرمی کنیم برای حرفی که داریم

اما باعث میشیم ارج و قربش کم بشه.!!

 

پست من همین بود.

الان وقتشه کامنت کنید:  این بود؟؟ :))

۲/ تیک تاک

من از بچگی از صدای تیک تیک ساعت بدم می اومد.

قشنگ اون لحظه ای که لامپ ها خاموش می شد و من توی جام دراز می کشیدم و زل می زدم به سقف رو یادمه.

صدای تیک تاک تیک تاک تیک تاک تیک تاک می پیچید توی اتاق نیمه روشن و می رفت روی مخم!

یه حس عجیبی داشت برام..یه چیزی غیر از مزاحمت..

این حس همراهم بزرگ شد و همیشه و همه جا فراری بودم از صدای تیک تاک یکنواخت ساعت..

اما امشب که توی اتاق نیمه تاریک روی تخت کنار مامانم_ که یه طوفان مسمومیت رو پشت،سر گذاشته بود و حالا آروم گرفته بود و خوابیده بود_ بودم..یهو صدای تیک تیک ساعتشون توجهم رو جلب کرد..

خیلی وقت نشنیده بودمش و خودمو ازش دور کرده بودم

دیگه برام ناخوشایند نبود

انگار صدای قدم لحظه و زمان رو میشنیدم

انگار حرف میزد باهام

تیک/من دارم میرم

تاک/من نمی ایستم

تیک/من منتظرت نمی مونم

تاک/بیا باهام

تیک/حرکت کن

تاک/جا نمون

...

شاید حالا..حالایی که خیلی وقتا گذر زمانو فراموش میکنم..حالا که گاهی مبتلای هدر دادن وقتم

حالا که قدر لحظه هامو یادم رفته که بدونم..

خوب باشه که تیک تاک رو دوباره به زندگیم دعوت کنم

یه ساعت تیک تاکی رو بذارم روی میزم تا توی طول روز و وقتایی که غرق موبایل و دیتاهای مهم نالازم میشم

مثل دارکوب نوک بزنه به وجدانم..

تیک بلند شوو

تاک کارای جالب تری هم هست

تیک این که داره بی صدا می گذره زمانه هااااا

تاک ولی من صدای لحظه رو برات در میارم تا به خودت بیای

تیک

تاک

تیک

تاک

تیک

تاک

 

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan