روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

*محل نصب یک عنوان ترغیب کننده*

جهان یک  میلیونیوم ثانیه در سکوت فرو رفت وقتی صحنه های تاریخم را مرور کردم و این حقیقت را بیرون کشیدم که: من لبریز از ایده های ناب دست نخورده و انبار شده ام.

خدایا!

طی بازدید میدانی از پروفایل مخاطبینم در ایتا؛ برخی دوستان و آشنایان از مرحله ی عکس گل و حلقه و قرآن سفره عقد و آیه ی لتسکنوا الیها! و عکس دست خودشون و همسرشون  به مرحله ی گذاشتن عکس دست و انگشتای فینگیلی نوزادشون رسیدن:)
بیش باد:*

دومین عنصر تجسمی :خط و نمایشگاه بین المللی در آن سوی مرزهای وطنم!!

مبانی هنر تجسمی میگه وقتی یه سری نقطه کنار هم قرار بگیرن یه خط درست می شه و این خط مقدمه ی شکل گرفتن اون اثره.ادبیات میگه وقتی یه سری کلمه کنار هم قرار بگیرن یه خط رو می سازن..

دنبال یه خطم..یه سرنخ که از اونجا کلمات رو به هم بچینم. قالب وبلاگم خراب شده بود..عوضش کردم..گرچه با هدرش که یه جنگل دارکه خیلی موافق نیستم ولی از طرفی حس می کنم با اسم وبلاگ و لانه و این ها یه تناسبی داره.

توی هفته ای که گذشت 2 تا کتاب خوندم که مدتی بود زیرنظر داشتمشون.

اول زن آقا رو خوندم.

مدتی بود میشناختم این کتابو و اون روز توی کتابخونه موسسه خیلی خیلی بهم چشمک می زد.سریع برش داشتم و امانت گرفتمش.

فکر کن واسه تبلیغ دین بلند شی بری یه روستای دورافتاده و محروم.

مردم با فرهنگ و زبون متفاوت.

سختی ها دوری و غریبی و مریضی.

بعد این وسط بفهمی توی اون روستا سحر و جادو و ارتباط با اجنه رواج داره و ترس اینکه نکنه بلایی سر خودت و بچه هات بیاد هم اضافه بشه..

کتاب سفرنامه ست. کوتاه ولی پر کشش بود.

به عنوان جایگزینی برای گوشی گردی، وقتی ذهنم نیاز به پرش و تنوع داره؛ خوب بود.

دومی پنجشنبه فیروزه ای بود.

سال 97 توی لیست نمایشگاه کتابم نوشته بودمش ولی اولویتم نبود و خریده نشد.

زن آقا رو که پس دادم ، کتابخونه ی امانی ها رو حسابی زیرو رو کردم و یه لیست از اونهایی که خوشم اومد برای خودم نوشتم.

و پنجشنبه فیروزه ای به عنوان اولین کتاب انتخاب شد..چون از سال 97 توی صف بود.

خلاصه اومدم و شروع کردم به خوندن.

کشش فصل های ابتدایی خیلی بالا بود.یعنی تا نیمه ی کتاب رو یه نفس خوندم ولی هر چی رفت جلو هی از رنگ و رو افتاد و افتاد و افتاد.

در کل اصلا دوستش نداشتم به دلیل اینکه داستان و روایت فشار شدید روحی و روانی یه سری ادم در بازه یه سفر 7 روزه به مشهد بود.

فشار و استرسش بهم وارد شد و بهمم ریخت. مخصوصا که حس غزاله رو میفهمیدم.حواسم نبود زود به خودم نهیب بزنم که این یه کتابه و با تمام وجود بهش دل نباید بدم.

یه جور خود ازاری..یه جور عرفان و انقطاع که درک کردنش اذیتم می کرد..خیلی اشک ریختم باهاش..

غیر از اینها کلی خرده داستان بیخودی و اضافه و بی طهارت توی رمان گنجونده بود .

نمیدونم چرا واقعا باید حتما بحث های ج.نسی توی یه رمان وجود داشته باشه.

هر طور نگاه می کنم اگر داستان صدف حذف می شد هیچ هیچ هیچ خللی به داستان وارد نمی شد.کاملا زائد بود و بسیار اعصاب خورد کن.

خلاصه که دستش درد نکنه ولی رمان خوبی نبود در کل با اینکه کلی جایزه هم گرفته :دی.

من این رمان ها رو نمیخونم برای یادگیری و انتظار و توقع خاصی ازشون ندارم. صرفا هدفم اینه که جای ول.گردی توی کانال هام و خوندن مطالب مفید ولی زیادشون و بهم ریختن ذهنم؛
تنوع طلبی و بازیگوشیم رو که در ساعاتی از روز اتفاق می افته با کتاب های سبک و داستانی پوشش بدم.

کتاب بعدی که میخوام وقتی رفتم موسسه و پنجشنبه فیروزه ای رو پس دادم بگیرم، رویای یک دیداره که داستان یه جوان زردشتیه که مسلمان میشه..سلمان میشه..

و یه داستان واقعیه.

راستی ! من امسال بعد از 4 سال رفتم نمایشگاه کتاب تهران!

رنج سفر رو کشیدیم و 13 ساعت توی قطار نشستیم تا برسیم قم و فرداش هم اومدیم تهران.

با خانواده نه.با رفقا.

دو روز پشت سر هم رفتم نمایشگاه و اونجا چشم چشم می کردم شاید گعده ی وبلاگی ها رو ببینم :دیی

یه سری کتاب خریدم

برای خودم و مامان و خواهرم و دخترخاله ام و پسر 7 سالش محمدطاها!

تعداد زیادی نشدن ولی قیمتشون تقریبا اندازه اون نصف چمدون کتابی شد که سال 97 خریده بودم:دی

یه کتاب کودک بسیار بسیار خوش رنگ و لعاب رو از نشر استان قدس خریدم برای محمدطاها..

عجله داشتم و به داستانش توجه نکردم. حالا اومدم میخونم و میبینم داستانش در مذمت پرخوری و شکمویی و ایناست..

و حدس بزنید محمدطاها چطوریه؟ :دی

به شدددت بدغذا و کم غذا:|||

یه کتاب هم خریدم به نام تیستوی سبزانگشتی برای خود خودم:)) هنوز نخوندمش ولی میدونم که قشنگه.

ساجی رو هم خریدم بالاخره و دیشب یه کمش رو خوندم.

کتاب اقای ناصر باهنر، اموزش مفاهیم دینی همگام با روانشناسی رشد..احتمالا برای دخترخالم..

چون خیلی دغدغه ی محمدطاها رو دارم و نگران شکل گیری پایه های توحیدشم..

یه کتاب هم از اقای عباسی ولدی ، جلد یکِ من دیگر ما!

درسته بچه ندارم و کلا مجردم ولی دلیل نمیشه خودم رو برای اون روزی که خدا یک انسان رو بهم عطا می کنه تا تربیتش کنم اماده نسازم! بله:))

اهان..دو تا کتاب تخصصی هم گرفتم..

کتاب اخلاق و هنر از سوره مهر

و کتاب رهیافتی در ایده پردازی حُسن محور در راستای تولید اثر هنری

از نشر مدرسه دانشجویی قران و عترت دانشگاه تهران

مدرسه قران چه کرده؟ با کتاباش دیوونم کرده..!!

یه سر به خود مدرسه قرآن هم زدیم..در نزدیکی دانشگاه تهران:) خیلی الهام بخش بود..زبانم قاصره از توصیف.

راسستی قرار گذاشتم و دوتا از دوستامو توی نمایشگاه دیدم.

فائزه هم اتاقی خوابگاهم که از سال 98 کرونا ما رو از هم جدا کرد.

هی هر چند دقیقه به هم خیره می شدیم می گفتیم الان تو واقعی هستی خودتییی؟؟؟ چون فقط عکس همو دیده بودیم این چند سال..قاطی کرده بودیم.. چندساعتی باهم بودیم توی نمایشگاه

و حانیه که پاشد فقط و فقط به خاطر من از کرج اومد نمایشگاه:) و البته منم فقط و فقط به خاطر اون سوغاتیش رو از کیلومترها اینطرف تر حمل کرده بودم تا اونجا:))

 اینقدر معضلات اجتماعی_غیر از وضع پوششها_ نسبت به اخرین حضورم توی تهران زیاد و چشمگیر شده بود که دلم گرفت..

ولی دلتنگ شده بودم برای تهران و هواش که هواییت می کنه پیاده بزنی به دل خیابونا و کوچه ها..تنگ شده بود برای افتاب بی واسطه ش.. و درخت های چنار و قارقار کلاغ هاش...

نقطه

دنبال یه نقطه می گردم. یه نقطه که بذارمش روی کاغذ و شروع کنم به ادامه دادنش.مبانی هنرهای تجسمی میگه قدم اول خلق هر اثر تجسمی یک نقطه ست . یه نقطه ی کوچولو موچولو و بی مقدار.

حالا من دنبال یه نقطه ای ام که قلابم بهش گیر کنه و از اونجا روده درازی هامو شروع کنم.

راستی چرا همیشه دنبال نقطه ام؟ یه چیزی مثل مقدمه و موخره؟ یه اول واخر؟ چرا نمیتونم معلق و سیال باشم؟ بی سر و ته و بدون ورودی و خروجی؟ چرا بی مقدمه نیام و بنویسم که این یک سال سر و کله زدن با هفتمیا چطوری گذشت؟

اینکه جای خودم رو بالاخره دارم پیدا میکنم و بالانس میشم که نه دور باشم ازشون و یه معلم دهه شصتی بشم

نه اونقدر نزدیک که نتونن به چشم حامی و پناه نگاهم کنن.

چقدر بزرگ شدن عرق ریختن میخواد.لاغر شد روحم بس که عرق ریختم..عضلانی هم شد؟ نمیدونم..

چقدر معنی دوستی برام واژگون شده

و چه خوب

قبلنا دوست یه موجودی بود که باهاش مانوس می شدم و شب تا صبح از هم خبر داشتیم و تنبلی ها و خطاهامونم با هم بود

حالا دوست کسیه که حواسمون به هم هست که گرد نشینه به صفحه ی دلمون

حالا شاید بیست و چاری هم از هم باخبر نباشیم..

حالا من قشنگ میگمش ولی حقیقتش اینه که یکمم یادم رفته رفیق بازی چطوری بود

تا یه جایی توی صمیمیت بلدم پیش برم و زیاد بلد نیستم چطوری باید با یه عده قاطی شد

حد و حریممو حفظ میکنم و خب این باعث میشه بقیه هم پشت همون مرز ها توقف کنن

نمیدونم این خوبه یا بد

من فردگرا و منزوی نیستم اما تعداد زیاد افرادی که میشناسم تا یه جایی حق دارن بهم نزدیک بشن

و این ناخواسته و از درونمه و نه اگاهانه

هر چی که هست ارامشم از اون موقعی که خیلی قاطی میشدم با ادما بیشتره

کنجکاویمو کنترل می کنم و گاهی ترجیح میدم خودمونی نباشم و راز اون ادم برای خودش بمونه

که من نمیدونم چی در انتظارمه و دونستنش ممکنه شروع یه بازی مسخره باشه.

خداروشکر..بی نقطه شروع کردم

پس نقطه نمیذارم آخر خط

جوانی ام به این امید پیر نشود..بیا!

تصور اینکه پیر و چروک و ناتوان شده باشم و امام زمان عج هنوز در غیبت باشن خیلی ترسناکه.

قلب محتاجم..

خلا وجودم فراتر از اونیه که با فلان ابزارکار گران قیمت و رفاهیات بیشتر و حتی همسری که وعده داده شده مایه ی آرامشه؛ پر بشه.

کار کار خودته خداجونم..

فقط و فقط لطف و رحمت و نگاه توئه که این خالی عظیم رو میتونه پر کنه.

چقدر بهت محتاجم...

یک و بیست

به یاد اون اون پوزخندی که  اون صبح جمعه به فهیمه زدم! که سراسیمه از دعا ندبه برگشت و بهم گفت یه خبرایی شده..حاج قاسم شهید شده!!

به یاد نا باوریم که تا غروب طول کشید و منتظر تکذیبیه بودم

به یاد ضجه های بی صدام توی اتوبوس وقتی که باورم شد که پریدی و باهات حرف زدم در حالی که میدونستم خودت مستقیم داری صدام رو میشنوی

به یاد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد گوش دادنای بی وقفه..

تو کیِ من بودی که اینطور عزادار رفتنت شدم عزیز قلبم؟

تو از روز ازل در قلب من بودی

وگرنه عشق که اینقدر اتفاقی نیست..نه؟

 

 

زیرپوستی، مردافکن و دخترانه!

با یه پودر سیاه ملایم بن مژه هاش رو تیره تر می کنه

رژ لب رو اروم و بدون فشار می کشه روی لب هاش و رد زرشکی به جا مونده ازش رو با لبخند تایید می کنه

یه ذره ریمل..و مژه ها کشیده تر می شن

یکمم پودر هلویی رنگ روی گونه ها..

به چهره شادابش توی اینه نگاه می کنه

زیباتر شده..لب های کمرنگش جون گرفتن و لبخندش جذاب تر شده

چشماش سرحال تر دیده میشن

لپاش یه رد سرخ روی خودشون دارن و انگار از هیجان و نشاط گل انداختن

مژها های سیاه شده؛ چشم هاش رو نافذتر کردن..

آمادست که بره بیرون

تا چشم ها به سمتش کشیده بشن و تحسین امیز نگاهش کنن

تا دوستاش هی دلشون بخواد باهاش سلفی بگیرن

تا توی مغازه ها زود تحویلش بگیرن و کارشو راه بندازن

تا با هر بار دانشگاه رفتن 5 تا درخواست دوستی بهش بشه و اونم رد کنه و هی احساس خواستنی بودن کنه و سقف اعتماد به نفسش بره بالاتر

تا همرنگ بقیه بشه و بین اون همه رنگ و لعاب و اکلیل و پولک به چشم بیاد

تا فرصت توی جمع های دوستانه بودن رو از دست نده و پس زده نشه

تا سرخی لب هاش مهر تاییدی بشه بر روشنفکر بودنش بر به روز بودنش بر دیروزی نبودن و امروزی بودنش!

تا جذاب تر به چشم بیاد

تا از سادگی در بیاد

تا بهش نگن متحجر!

 

از فکرایی که از سرش میگذرن خندش می گیره

توی اینه زل میزنه به نی نی نور خورشید توی چشماش و میییزنه زیر خنده

با چشمای جمع شده از خنده خودشو توی اینه دقیق نگاه میکنه میره جلو تا نوک دماغش مماس میشه با اینه یه چشمک به خودش میزنه و میگه: کور خوندی رفیق آویزون من..کور خوندی شیطان عزیز

میره سمت دستشویی تا صورتش رو بشوره و راست راستی اماده ی رفتن بشه

میاد و به حدی که لازمه برای اراستگیش وقت میذاره

تمیز و زیبا و خوشبو ولی بدون هیچ رنگ مصنوعی و اضافه..

چشمای زلالش بدون تیرگی ها چقدر معصوم تر و دوست داشتنی تر هستن

چقدر رنگ خودنمایی و جلوه گری از چشماش رفته و حس نگاهش واقعی تر شده

گونه هاش دیگه صورتی نیستن

ولی حالا چهره ش یه درخششی داره که با هیچ ارایشی به دست نمیاد..یه چیزی از جنس نور و روشنی

لب هاش دیگه قرمز نیست ولی لبخند محجوبش از یه کالیته ی کامل رژلب هم جذاب تر و خواستنی تره

..

البته توی چشم خودش!

اون بیرون

وسط خیابون توی بازار یا دانشگاه..اون فقط یه دختر بی رنگ و لعابه که وسط اون همه پالت رنگ و وارنگ به چشم نمیاد

اون فقط یه دختره که بهش میگن چرا چهرت بی روحه؟

چرا یکم به خودت نمیرسی؟(یعنی چرا ارایش نمی کنی)( و توی دلشون احتمالا میگن چه ادم دگم متعصبی!:))

توی کلاس دانشگاه به خاطر حجاب و چهره ی سادش فکر می کنن اشتباهی اومده این کلاس و احتمالا میخواسته بره دانشکده الهیات

بعدش هم پذیرفته نمی شه بینشون و خودش هم اونقدر تخس هست که نخواد بین یه سری ظاهربین باشه

چه برسه که بخواد خودش رو به میل یه مشت سطحی نگر تغییر بده..چه حرفا!( چند تا چادری مثال بزنه براتون که ترم 3 به بعد تبدیل به مادلینگ کف دانشگاه شدن؟)

 

حالا که فکر می کنم

گذشتن از این جذابتر دیده شدن

از این خواستنی تر شدن

از این در یک نگاه دل ها را ربودن

از این به راحتی محبوب شدن

 

و رفتن به وادی سادگی

بی رنگی

و  تنهایی...

_تنهایی ای که پر نمیشه مگر اینکه یه آدم همفکر پیدا بشه..یه آدمی که به روح اعتقاد داره و فقط دنبال جلا دادن چشماش با برق و جلال ظاهری نیست

یه آدمی که گوش داره برای شنیدن حرف هاش..حرفایی که شاید عمیق تر از بقیه حرف ها باشن

شاید نورانی تر..دلنشنین تر و اصیل تر.._

داشتم میگفتم..گذشتن از این امتیازات و این صبر...؛ جسارتی میخواد که اسمش جز جهاد نمیتونه باشه..

یه جهاد زیرپوستی سخت و مردافکن دخترونه!

 

چطور با مردم رفتار کنم؟

 

رفتار و حرکات و سکناتتان در رابطه با مردم طوری باشد که در حیاتتان؛ مشتاقانه به سوی شما مایل شوند و در ممات؛ اشک ریز و غمگین رفتن شما باشند.

 

 

نقل به معنا از حکمت شماره 10 امیرالمومنین علی علیه السلام

 

 

 

خب.. رفتار و سکناتم چطوری باشد؟؟

روی موج زندگی

از آخرین باری که نشستم پای لپ تاپ و صفحه ارسال مطلب رو باز کردم و شروع کردم به تند و تند مطلب نوشتن خیلی می گذره.یادش بخیر اون موقعا سبک وبلاگ نویسیم این طوری بود. می نشستم و نیم ساعت یک ساعت فقط می نوشتم.تق تق تق تق تق تق روی دکمه ها می زدم و حرف هامو تایپ می کردم و چه پست های جذابی هم از آب در می اومد  #نوشابه_ای_برای خود :)

ولی بعدش بزرگ تر شدم و مخاطبم برام مهم تر شد و تصمیم گرفتم درست حسابی و با معنی و عمیق بنویسم و همین تصمیم باعث شد تا مدت ها ننویسم چون دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.

الان همه چیز فرق کرده..راستش شمای مخاطب برای من زیادی مهمی..اینکه چشم هاتو می دوزی به صفحه وبلاگم و خطوطمو میخونی و گاهی نظرت رو برام تایپ می کنی و میفرستی اونقدر برام عزیزه که نمیتونم وصفش کنم..نمیدونم چیکار باید بکنم که هم خدا راضی باشه هم بنده خدا..که ارزش نگاهت رو داشته باشم..که ناامیدت نکنم.

اصلا برای چی وبلاگ منو میخونی؟

یه زمانی هدف اصلیم از اینجا نوشتن این بود که وسط این دنیای شلوغ و درهم  برهم کسی بیاد و چند لحظه ای حس خوب بهش تزریق بشه بیاد و با نوشته های من راهی بشه به وادی امید

نمیدونم چقدر موفق بودم ولی از تو می پرسم که آیا این هدف درستیه؟

زندگی خیلی فرق کرده و دنیا رو به تغییره..همه چی عوض شده..محیط آدمای دور و بر و زندگیاشون..

دوستایی که باهاشون هم اتاقی بودم حالا هر کدوم یه گوشه ی ایرانن با زندگیای عجیب و گاهی کسل کننده..

همه شون به جز یکی ازدواج کردن و بچه ی یکیشون جمعه ی پیش به دنیا اومد..:) #خاله_شدن

یکیشون بود که توی دوران هم اتاقی بودنمون ازدواج کرد..یه ازدواج بچگانه و مریض گونه که من و 4 نفر دیگه خودمون رو جر و واجر کردیم که پشیمون بشه و اینکارو نکنه ولی کار خودش رو کرد و الان خبر رسیده که از زندگیش راضی نیست و مشکلی که به خاطر حل شدنش ازدواج کرده بود هنوز سر جاشه..

به فائزه گفتم ادامه نده نمیخوام جزییاتشو بدونم.. ما گفتنی ها رو بهش گفتیم..حالا هم کاری از دستمون بر نمیاد پس غیبت هم نکنیم..

زهراجونم رو بعد مدت هاااا که ازش خبر گرفتم گفت مادرش یه بیماری سخت گرفته بوده و این مدت درگیر بودن..درمان و عمل و....یه مدت باهاش در ارتباط بودم و مدام سراغ می گرفتم ولی چند ماهیه که هیچ خبری ازش نیست و منم جرئت ندارم بهش پیام بدم..

ولی کلا.غ! اسم مستعار یکی از دوستام توی خوابگاه! همون موقع هم حرفش بود ولی بعد از سال اول که انصراف داد قضیه جدی شد و حالا که دارم حرف میزنم کلا.غ با من و با تمام دختر ها نامحرمه!

این شوک آور ترین اتفاق کل دوران تحصیلم بود که تازه دارم باهاش کنار میام..خیلی کلا.غ رو دوست داشتم و دوست داشتم با هم دوست بمونیم ولی دیگه اسلام دست و پام رو بسته:)

همین هفته پیش آخرین نشانی که ازش توی فایل هام بود_ یه عکس سلفی دو نفره_ رو پاک کردم تا دیگه با دیدن چشم هاش بیخودی یاد خاطرات نیوفتم!

می بینی؟ زندگی غافلگیرت می کنه و تو تنها کاری که از دستت بر میاد تعجب کردنه!

شیدای عزیزم یه استوری گذاشته بود همون اول درگیری ها..عکس یه عالمه چادری که روی صورت هاشون ایموجی سه نقطه!(میدونی که سه نقطه چیه؟) گذاشته بود..

بهش پیام دادم  ممنون که من رو هم سه نقطه کردی...

شروع کرد به گفتن و گفتن و گفتن: سماجونم من تو رو خیلی دوست دارم ولی فلان و فلان و فلان و فلان.

هیچی نگفتم.

فقط گفتم شیداجانم شاید تو به من و امثال من توهین کنی و ایموجی سه نقطه بذاری ولی من تو رو با این اغتشاشگرا یکی نمی کنم

من تو رو با این زامبی های وحشی که آمبولانس مریضا رو آتیش میزنن و فحش های رکیک میدن یکی نمی کنم

من تو رو با حیوان صفتایی که روی همنوع بی گناهشون شمشیر می کشن و قلبی براشون نمونده یکی نمی کنم..

و تو دلم گفتم شیدا چونم تو هم خودتو باهاشون یکی نکن..خواهش میکنم..

ازش خبر ندارم..همش نگرانش بودم..این بچه دلش به صافی آینه بود..خدایا خودت کمکش کن..

بعضی وقتا که یاد کلا.غ و فائزه و بقیه میوفتم شروع می کنم براشون حمد خوندن

برای سلامتیشون

برای دلشون

برای اینکه حالشون خوب باشه

این ها کسایی ان که یه زمانی با هم توی اتمسفر نفس کشیدیم و حال دل همدیگه برامون مهم بود

من حتی لرزش های پلک کلا.غ رو هم میشناختم..لبخندای الکی فائزه رو تشخیص میدادم

رد خشک اشک روی صورت زهرا رو می دیدم

وقتی سراج توی فکر بود و شدیدا درگیر؛ حس می کردم

من همه ی دوستام رو از 100 فرسخی و از پشت سر هم میشناختم

 صدای پاشون رو حس می کردم

و حالا حق دارم که هنوز به یادشون باشم..

من توی گذشته گیر نکردم فقط نمی تونم بخشی از دوست داشتنی هام رو فراموش کنم..

من نمیخوام مثل بعضیا فراموشکار باشم:)

می بینی

زندگی ما تغییر می کنه ولی اتفاقی در کار نیست..این دنیا نظامش علت و معلولیه

انتخاب می کنی و نتیجش رو می بینی

مثلا خود من...یه انتخاب اشتباه توی سال 97 باعث شد خیلی از زندگی ای که میخواستم عقب بیوفتم..

هنوز که هنوزه نرسیدم به سمای سال 96.. از خود قبلیم عقب افتادم . هنوز حسرت حال اون موقعم رو میخورم

البته دکتر غلامی میگه نباید اتفاقات زندگی رو خودمون قطعی تفسیر کنیم

که مثلا این اتفاق ابتلائیه که به خاطر کار اشتباهم بهم رسیده

چون مایوس میشیم

و نباید هم بگیم این امتحانیه که خدا برام قرار داده

چون مغرور میشیم

ما نمیدونیم چرا اینطوری شده

ما باید امیدوارِ نگران باشیم

غرق در خوف و رجا..

خدایا ببخش غلط هامو ..و برام جبران کن..

خدایا من می ترسم نبخشیده باشی و امیدوارم که بخشیده باشی!

خدایا من خود خوف و رجام!

خدایا شکرت..

 

نمیدونم چرا یهو یاد حرم امام رضا ع افتادم

نقشه حرم رو زدم به اتاقم.. چندین ساله.

می رم جلوش وایمیستم انگشتمو می ذارم روی باب الهادی و زیر لب شروع می کنم به حرف زدن:

از حسینه قماش فروشا 5 دقیقه ای می رسم به باب الهادی

وارد بخش تفتیش خانوما میشم بال لبخند سلام می کنمو یه خادم سبز پوش برام دعای عاقبت بخیری می کنه..بهش میگم التماس دعا و فرش سنگین اویزون شده به جای در رو کنار میزنم و وارد حرم میشم

اینجا وایمیستم و سلام میدم

بعد میرم سمت راست صحن که ایستگاه ماشین های زائر بره و برای افراد پیر و ناتوانه.. بدون توجه به چشم غره های خادم منم سوار میشم! آخه خیلی حال میده! البته حواسم هست خلوت باشه و جای فرد ناتوانی رو نگیرم..

مییییرم تا دم صحن انقلاب

از کنار جایگاه کبوترا می گذرم

سرمو میندازم پایین و اروم وارد صحن میشم..چشمام رو میارم بالا و مهمونشون می کنم به یه جرعه ی طلایی از گنبد آقا..

یهو یه قطره میوفته روی صورتم..به ابرا نگاه می کنم

یه قطره دیگه..

و قطره های بعدی...

راستی!

گفته بودم حرم بارونی بهشت منه؟ :)

 

 

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan