روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

۳/ بازارگرمی

امروز میخوام یه پست خاص و بی نظیر براتون بذارم:

بعضی وقتا برای اینکه مثلا مجذوب کننده حرف بزنیم و توجه ها رو جلب کنیم و چشم ها بهمون دوخته بشه وقتی داریم یه چیزی رو تعریف می کنیم؛ میایم از کلمات خاصی برای توصیف چیزی که قراره بگیم استفاده می کنیم

مثلا میگیم من نوجوونی هیجان انگیزی داشتم

یا من دوران کودکی عجیبی داشتم

یا من خاطرات خاصی از دوران مدرسه دارم

یا..

حالا شاید اون چیزی که میخوایم تعریف کنیم واقعا سطحش از اتفاق های عادی کمی بالاتر باشه و واقعا هم کمی خاص باشه

اما با اون توصیفات اولیه، توقع مخاطب رو بالا می بریم

و اون انتظار داره که چیز خیلی محیرالعقولی بشنوه

و در نتیجه بعد از شنیدن خاطره یا مطلب احساس می کنه : همین؟ این بود؟

یعنی ما میخوایم بازارگرمی کنیم برای حرفی که داریم

اما باعث میشیم ارج و قربش کم بشه.!!

 

پست من همین بود.

الان وقتشه کامنت کنید:  این بود؟؟ :))

۲/ تیک تاک

من از بچگی از صدای تیک تیک ساعت بدم می اومد.

قشنگ اون لحظه ای که لامپ ها خاموش می شد و من توی جام دراز می کشیدم و زل می زدم به سقف رو یادمه.

صدای تیک تاک تیک تاک تیک تاک تیک تاک می پیچید توی اتاق نیمه روشن و می رفت روی مخم!

یه حس عجیبی داشت برام..یه چیزی غیر از مزاحمت..

این حس همراهم بزرگ شد و همیشه و همه جا فراری بودم از صدای تیک تاک یکنواخت ساعت..

اما امشب که توی اتاق نیمه تاریک روی تخت کنار مامانم_ که یه طوفان مسمومیت رو پشت،سر گذاشته بود و حالا آروم گرفته بود و خوابیده بود_ بودم..یهو صدای تیک تیک ساعتشون توجهم رو جلب کرد..

خیلی وقت نشنیده بودمش و خودمو ازش دور کرده بودم

دیگه برام ناخوشایند نبود

انگار صدای قدم لحظه و زمان رو میشنیدم

انگار حرف میزد باهام

تیک/من دارم میرم

تاک/من نمی ایستم

تیک/من منتظرت نمی مونم

تاک/بیا باهام

تیک/حرکت کن

تاک/جا نمون

...

شاید حالا..حالایی که خیلی وقتا گذر زمانو فراموش میکنم..حالا که گاهی مبتلای هدر دادن وقتم

حالا که قدر لحظه هامو یادم رفته که بدونم..

خوب باشه که تیک تاک رو دوباره به زندگیم دعوت کنم

یه ساعت تیک تاکی رو بذارم روی میزم تا توی طول روز و وقتایی که غرق موبایل و دیتاهای مهم نالازم میشم

مثل دارکوب نوک بزنه به وجدانم..

تیک بلند شوو

تاک کارای جالب تری هم هست

تیک این که داره بی صدا می گذره زمانه هااااا

تاک ولی من صدای لحظه رو برات در میارم تا به خودت بیای

تیک

تاک

تیک

تاک

تیک

تاک

 

اولی از 50 تا

میخوام به بهانه ی نزدیک بودن تولدم چراغ اینجا رو روشن کنم و از امروز تا روز تولد 25 سالگیم هر روز بنویسم:)

پارسال خیلی یهویی 24 سالم شد و نتونستم خوب هضمش کنم...امسال میرم به استقبال تا با خودم روراست تر باشم.

اول میخواستم عنوان پست ها شمارش معکوس باشه

مثلا اولیش 50( بطور اتفاقی 50 روز فیکس به تولدم مونده :)) بعد 49 و الی آخر.

ولی حس خوبی بهم نداد.

فلذا پست یک از 50 پست به این صورت تقدیمتون میشه:

 

یه توییت دیدم و باهاش همذات پنداری کردم..فکر کنم برای شروع خوب باشه 

 

از لحاظ روحی نیاز دارم کاری کنم که نان پدر و شیر مادر حلالم باشه:)

اینک به انتهای این مسیر پر از نور؛ خیره شو!

آرامم. آرام تر از همیشه و طوفانی تر از هر وقت دیگری.

پیش و پس هر طوفان، آرامشیست و پیش و پس هر آرامش، طوفانی.

زندگی را با درّه ها و قله هاش، تنگ در آغوش بگیر.

تلگرافی به خدا

کمک.

تازه بعدا می فهمم که الان هم نفهمیده بودم

خدایا چقدر دیر فهمیدم که تو برام کافی هستی...

یک عنوان خوب

باید تمرکز کرد. در شلوغی نمی توان صدای خدا را شنید..یا حداقل در شلوغی خودساخته مدرن. وگرنه که "میان خلق و با خدا".

محبوبم کنار من حوصلت سر نمیره

هوس کردم برم یه مقدار خیار کوچولوی قلمی با شکلای عجیب الخلقه و پیچ پیچولی بخرم و باهاشون خیارشور بندازم🤣

هجرتی به قامت یک عمر | معرفی کتاب رویای یک دیدار

با تو هستم!

تا کجا برای فهم حقیقت دویده ای؟

چقدر سوال داشته ای و پی پاسخ رفته ای؟

طعم بَرده شدن را می دانی؟

طعم در غل و زنجیر شدن در خانه ی خودت را چطور؟

فرار را بر قرار ترجیح داده ای و از آسایش و رفاه دل کنده ای تا راز هستی را بفهمی؟

روزبه این کار را کرد...

در یک هجرت بزرگ و یک سفر بی بازگشت از مبدا جِی؛ در مرکز ایران..

همراه می شوی با روزبه ی زرتشتیِ نگهبان آتشِ مقدسِ آتشکده؛

که منزل به منزل و مرشد به مرشد می رود و می رسد به آن انتظار بزرگ

و چشم در چشم محمد (س) فرستاده ی حق خداوند؛ دوختن...

و چه حسی دارد خیره شدن به عمق چشمان رسول مهربانت؟؟؟

و تو این حس را دست در دست روزبه احساس خواهی کرد

و برای لحظه ای چشم های پیامبر را در خیال خویش ملاقات می کنی..*

اما برده ای و بی اختیار..آب در چند قدمی توست ولی اجازه نوشیدن نیست..

ولی به نجات خدا ایمان داری..یاد شبی می افتی که در صحرا گم شده بودی..و او تو را به نور رهنمایید...

و تو زمانی بر خود می لرزی که تاریخ گواهی می دهد و یقین می کنی که این یک داستان واقعیست.

با خود تو هستم!

 

 

 

*: با خود تصور می کنم گاهی نگاهش را

چشمی که بی اندازه باید مهربان باشد

 

+ کتاب خیلی شریف و حقی بود به قلم آقای سید ناصر هاشم زاده..

  بضاعت من مع الاسف همین قدر بود در معرفی..

 

 

قلم و کاغذا آماده!

سلام علیکم..

راستش این مدت چند تا چیز با ارزش دیدم و اومدم معرفی کنم تا شما هم ببینید:)

معرفی یه کتاب جذاببب هم در دست احداثه که به زودی براتون می فرستم انشاالله.

 

1- راستش طبق شواهد فکر نمی کردم زبان مشترکی بین این فیلم و اسلام پیدا کنم!

بدون قرار قبلی رفتم توی فیلیمو و دیدم "بدون قرار قبلی"منتشر شده و دیدمش.

خب تا یه جاهایی هم فکرم درست از آب در اومد..توی رعایت یک سری مسایلی که باید رعایت بشه! و نشده بود.یک سری ظرافت ها که جاش خیلی خالی بود.یک سری ادب ها که خوب بود فیلم بهش مودب می بود.

ولی آخر فیلم دیدم نه! انگار حرف همو می فهمیم!

خلاصه که نمیگم wow. عجب فیلم خفنی بود و حتما برید ببینید( گرچه میدونم خیلیاتون همون موقعا رفتید سینما و دیدید و من اصولا دیر می بینم فیلم های جدید رو)

ولی حقیقتش زبان نمادین و رمزگونه ای که سازنده سعی کرد به وسیله اش پیامش رو برسونه هوشمندانه بود.اگر 15 سال پیش بود قطعا تهش یه ازدواج و یه معجزه ی شفا میدیدیم!!

ولی خداروشکر از اون دوران گذر کردیم.الحمدالله

الان هم پایانش باز نبود_گرچه باز بود_ و خیلی واضح بود همه چیز..مگر اینکه تو دوستش نداشته باشی و بخوای انکارش کنی..:)

به هر حال اگر حوصله ی فیلم دیدن داشتید؛ ارزش دیدن داره و در کل دوست داشتنیه و حداقل مثل 99 درصد فیلم ها و نمایش خانگی های جدید روحت رو خراش نمیده و حتی یه ذره تلطیفش میکنه و برای خودمم عجیبه که میخوام بگم : حاضرم بازم ببینمش!

 

2- تلویزیون، فکر میکنم شبکه 4 بود..یه سینمایی خیلی جذاب گذاشته بود.که باز هم اتفاقی بهش برخوردم.

اگر به لوکیشن طبیعت و روستا، به روابط آدمها، به خاطره گویی های پدربزرگ و به صحنه پردازی و نورپردازی های چشمگیر و به حال و هوایی شبیه فیلم یک حبه قند ولی با سکوت بیشتر، علاقه دارید، فیلم تابستان طولانی رو حتما ببینید.

 

3- باز هم اتفاقی سر از شبکه جام جم در اوردم( دوتاش توی یه روز بود.حالم خوش نبود پای تلوزیون می گشتم توی کانال ها:/)

و یه رزق خوب دیگه:)

یه انیمیشن داشت پخش می شد که داستان های شاهنامه رو با تم نگارگری خیلی جذاب انیمیت کرده بودن و ساخته بودن.فکر میکنم اون قسمت؛ داستان رستم و دیو سپید بود. موسیقی و رنگ ها و همه چیز برام جذاب بود.

پیشنهاد می کنم یه نگاهی بهش بندازید و اگر بچه دارید نشونشون بدید.

اسمش هزار افسان بود.سرچ کنید پیدا می کنید انشاااله:)

 

4- راستی سریال پدر پسری هم چند قسمت با آبجیم دیدیم..محتوای تمیزی داره.آفرین.

 

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan