روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

4| نوجوانه ها

3 روزی رفته بودم یک رویداد اعتکاف گونه شلوغ و پلوغ که عین سه روزش را سرپا بودم و وقتی برگشتم یک روز کامل احساس کتک خوردگی می کردم اماااا برکت غلیظ و عجیبی داشت خداروشکر

نوجوان ها..دهه هشتادی ها و نودی ها..خیلی پر برکت اند..خیلی زیادد

واقعا اعجوبه هایی هستند برای خودشون

هر روز مطمئن تر میشم از کار کردن با این گروه سنی..

نوجوانی توی ذهنم نارنجی رنگه

مثلث شکله

و عطر نارنگی شیرین وسط پاییز رو میده..

 

 

۳/ بازارگرمی

امروز میخوام یه پست خاص و بی نظیر براتون بذارم:

بعضی وقتا برای اینکه مثلا مجذوب کننده حرف بزنیم و توجه ها رو جلب کنیم و چشم ها بهمون دوخته بشه وقتی داریم یه چیزی رو تعریف می کنیم؛ میایم از کلمات خاصی برای توصیف چیزی که قراره بگیم استفاده می کنیم

مثلا میگیم من نوجوونی هیجان انگیزی داشتم

یا من دوران کودکی عجیبی داشتم

یا من خاطرات خاصی از دوران مدرسه دارم

یا..

حالا شاید اون چیزی که میخوایم تعریف کنیم واقعا سطحش از اتفاق های عادی کمی بالاتر باشه و واقعا هم کمی خاص باشه

اما با اون توصیفات اولیه، توقع مخاطب رو بالا می بریم

و اون انتظار داره که چیز خیلی محیرالعقولی بشنوه

و در نتیجه بعد از شنیدن خاطره یا مطلب احساس می کنه : همین؟ این بود؟

یعنی ما میخوایم بازارگرمی کنیم برای حرفی که داریم

اما باعث میشیم ارج و قربش کم بشه.!!

 

پست من همین بود.

الان وقتشه کامنت کنید:  این بود؟؟ :))

۲/ تیک تاک

من از بچگی از صدای تیک تیک ساعت بدم می اومد.

قشنگ اون لحظه ای که لامپ ها خاموش می شد و من توی جام دراز می کشیدم و زل می زدم به سقف رو یادمه.

صدای تیک تاک تیک تاک تیک تاک تیک تاک می پیچید توی اتاق نیمه روشن و می رفت روی مخم!

یه حس عجیبی داشت برام..یه چیزی غیر از مزاحمت..

این حس همراهم بزرگ شد و همیشه و همه جا فراری بودم از صدای تیک تاک یکنواخت ساعت..

اما امشب که توی اتاق نیمه تاریک روی تخت کنار مامانم_ که یه طوفان مسمومیت رو پشت،سر گذاشته بود و حالا آروم گرفته بود و خوابیده بود_ بودم..یهو صدای تیک تیک ساعتشون توجهم رو جلب کرد..

خیلی وقت نشنیده بودمش و خودمو ازش دور کرده بودم

دیگه برام ناخوشایند نبود

انگار صدای قدم لحظه و زمان رو میشنیدم

انگار حرف میزد باهام

تیک/من دارم میرم

تاک/من نمی ایستم

تیک/من منتظرت نمی مونم

تاک/بیا باهام

تیک/حرکت کن

تاک/جا نمون

...

شاید حالا..حالایی که خیلی وقتا گذر زمانو فراموش میکنم..حالا که گاهی مبتلای هدر دادن وقتم

حالا که قدر لحظه هامو یادم رفته که بدونم..

خوب باشه که تیک تاک رو دوباره به زندگیم دعوت کنم

یه ساعت تیک تاکی رو بذارم روی میزم تا توی طول روز و وقتایی که غرق موبایل و دیتاهای مهم نالازم میشم

مثل دارکوب نوک بزنه به وجدانم..

تیک بلند شوو

تاک کارای جالب تری هم هست

تیک این که داره بی صدا می گذره زمانه هااااا

تاک ولی من صدای لحظه رو برات در میارم تا به خودت بیای

تیک

تاک

تیک

تاک

تیک

تاک

 

اولی از 50 تا

میخوام به بهانه ی نزدیک بودن تولدم چراغ اینجا رو روشن کنم و از امروز تا روز تولد 25 سالگیم هر روز بنویسم:)

پارسال خیلی یهویی 24 سالم شد و نتونستم خوب هضمش کنم...امسال میرم به استقبال تا با خودم روراست تر باشم.

اول میخواستم عنوان پست ها شمارش معکوس باشه

مثلا اولیش 50( بطور اتفاقی 50 روز فیکس به تولدم مونده :)) بعد 49 و الی آخر.

ولی حس خوبی بهم نداد.

فلذا پست یک از 50 پست به این صورت تقدیمتون میشه:

 

یه توییت دیدم و باهاش همذات پنداری کردم..فکر کنم برای شروع خوب باشه 

 

از لحاظ روحی نیاز دارم کاری کنم که نان پدر و شیر مادر حلالم باشه:)

اینک به انتهای این مسیر پر از نور؛ خیره شو!

آرامم. آرام تر از همیشه و طوفانی تر از هر وقت دیگری.

پیش و پس هر طوفان، آرامشیست و پیش و پس هر آرامش، طوفانی.

زندگی را با درّه ها و قله هاش، تنگ در آغوش بگیر.

تلگرافی به خدا

کمک.

تازه بعدا می فهمم که الان هم نفهمیده بودم

خدایا چقدر دیر فهمیدم که تو برام کافی هستی...

یک عنوان خوب

باید تمرکز کرد. در شلوغی نمی توان صدای خدا را شنید..یا حداقل در شلوغی خودساخته مدرن. وگرنه که "میان خلق و با خدا".

محبوبم کنار من حوصلت سر نمیره

هوس کردم برم یه مقدار خیار کوچولوی قلمی با شکلای عجیب الخلقه و پیچ پیچولی بخرم و باهاشون خیارشور بندازم🤣

هجرتی به قامت یک عمر | معرفی کتاب رویای یک دیدار

با تو هستم!

تا کجا برای فهم حقیقت دویده ای؟

چقدر سوال داشته ای و پی پاسخ رفته ای؟

طعم بَرده شدن را می دانی؟

طعم در غل و زنجیر شدن در خانه ی خودت را چطور؟

فرار را بر قرار ترجیح داده ای و از آسایش و رفاه دل کنده ای تا راز هستی را بفهمی؟

روزبه این کار را کرد...

در یک هجرت بزرگ و یک سفر بی بازگشت از مبدا جِی؛ در مرکز ایران..

همراه می شوی با روزبه ی زرتشتیِ نگهبان آتشِ مقدسِ آتشکده؛

که منزل به منزل و مرشد به مرشد می رود و می رسد به آن انتظار بزرگ

و چشم در چشم محمد (س) فرستاده ی حق خداوند؛ دوختن...

و چه حسی دارد خیره شدن به عمق چشمان رسول مهربانت؟؟؟

و تو این حس را دست در دست روزبه احساس خواهی کرد

و برای لحظه ای چشم های پیامبر را در خیال خویش ملاقات می کنی..*

اما برده ای و بی اختیار..آب در چند قدمی توست ولی اجازه نوشیدن نیست..

ولی به نجات خدا ایمان داری..یاد شبی می افتی که در صحرا گم شده بودی..و او تو را به نور رهنمایید...

و تو زمانی بر خود می لرزی که تاریخ گواهی می دهد و یقین می کنی که این یک داستان واقعیست.

با خود تو هستم!

 

 

 

*: با خود تصور می کنم گاهی نگاهش را

چشمی که بی اندازه باید مهربان باشد

 

+ کتاب خیلی شریف و حقی بود به قلم آقای سید ناصر هاشم زاده..

  بضاعت من مع الاسف همین قدر بود در معرفی..

 

 

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan