با تو هستم!
تا کجا برای فهم حقیقت دویده ای؟
چقدر سوال داشته ای و پی پاسخ رفته ای؟
طعم بَرده شدن را می دانی؟
طعم در غل و زنجیر شدن در خانه ی خودت را چطور؟
فرار را بر قرار ترجیح داده ای و از آسایش و رفاه دل کنده ای تا راز هستی را بفهمی؟
روزبه این کار را کرد...
در یک هجرت بزرگ و یک سفر بی بازگشت از مبدا جِی؛ در مرکز ایران..
همراه می شوی با روزبه ی زرتشتیِ نگهبان آتشِ مقدسِ آتشکده؛
که منزل به منزل و مرشد به مرشد می رود و می رسد به آن انتظار بزرگ
و چشم در چشم محمد (س) فرستاده ی حق خداوند؛ دوختن...
و چه حسی دارد خیره شدن به عمق چشمان رسول مهربانت؟؟؟
و تو این حس را دست در دست روزبه احساس خواهی کرد
و برای لحظه ای چشم های پیامبر را در خیال خویش ملاقات می کنی..*
اما برده ای و بی اختیار..آب در چند قدمی توست ولی اجازه نوشیدن نیست..
ولی به نجات خدا ایمان داری..یاد شبی می افتی که در صحرا گم شده بودی..و او تو را به نور رهنمایید...
و تو زمانی بر خود می لرزی که تاریخ گواهی می دهد و یقین می کنی که این یک داستان واقعیست.
با خود تو هستم!
*: با خود تصور می کنم گاهی نگاهش را
چشمی که بی اندازه باید مهربان باشد
+ کتاب خیلی شریف و حقی بود به قلم آقای سید ناصر هاشم زاده..
بضاعت من مع الاسف همین قدر بود در معرفی..