روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

درست بعد از نوشتن پست دیشب...

بسم الله الرحمن الرحیم

 

درست بعد از نوشتن پست دیشب وقتی در لپ تاپ را بستم و هنوز روی صندلی نشسته بودم، حس مرموز و خوشایندی دوید زیر پوستم

حس مرموز و خوشایندی دوید زیر پوستم

حس مرموز و خوشایندی دوید زیر پوستم

 و همینطور هی می دویــــــد زیر پوستم

هی روش تمرکز می کردم تا بلکه بفهمم از کجا آمده و چیست ولی چیزی به ذهنم نمی رسید

یعنی به خاطر اتمسفر وبلاگ بود؟

یا جادوی "کلمات را پشت سر هم زنجیر کردن" که می شود همان: نوشتن!؟

نظر خودم روی دومی است.

وای خدایا..چقدر با نوشتن ماجرا داشتم و دارم من! 

از سال اول راهنمایی وبلاگ داشتم و از قبل ترش توی سررسید های تاریخ گذشته ای که از مادر می گرفتم می نوشتم و می نوشتم..

در اوج هیجانات نوجوانی  و عمق غم ها نوشتن بود که در آغوشم می گرفت

بارها بحران های روحی و فروپاشی های روانی را با نوشتن درمان کردم و به صلح و تعادل رسیدم

خشمم را روی کاغذ فرود اوردم و گفتم و گفتم تا خالی شدم و از ان مهم تر به راه حل رسیدم.

بارها! 

هزار و شونصد و پنجاه بار بلکه هم بیشتر در دوراهی ها و تصمیم های سخت با نوشتن بود که به ایده رسیدم..به حل مسئله..به تصمیم درست

یک رازی توی این نوشتن هست و گرنه امام صادق علیه السلام از روی سلیقه نگفته اند : القلب یَتَکِل علی الکتابه

قلب با نوشتن ارام می گیرد!

حالا در 26 سالگی خیلی واضح و روشن و بیشتر از هر زمانی در زندگی ام، قلبم گواهی می دهد که نوشتن را می خواهم

نه به عنوان یک تفنن یا تفریح یا یک کار حاشیه ای

بلکه به عنوان جدی ترین کار زندگی. اصلا دلم میخواهد تمام عمرم را به نوشتن بگذارنم!

ولی نه هر نوشتنی

نوشتنی که برکت و کوثر خدا با آن جاری شود.

چند وقت قبل هم طی اتفاقی فهمیدم که وقتی مشغول طراحی و تصویرسازی و نقاشی هستم گذر زمان را حس نمی کنم و ارامش بسیار می گیرم

و فهمیدم دلم همین را می خواهد!

میدانم رشته ام گرافیک بوده و این چیز جدیدی نیست اما خیلی وقت بود شک داشتم و تردید که علاقه واقعی ام چیست؟ راهی که میخواهمش با تمام وجود و بهش افتخار میکنم؟

حالا میدانم. البته فعلا:)

شاید تاثیرات 26 سالگی و کبر سن باشد:)..راستش از مهر تا الان اصلا با این سن جدید ارتباط برقرار نکرده بودم

هنوز توی 25 سالگی مانده بودم...

امیدوارم راه درست باشد و مقصد پر افتخار

اللهم استعملنی لما خلقتنی له

این بیان محترم! :)

والا چی بگم؟

خودمم نمیدونم چی شد و کجا رفتم. دارم دنبال خودم می گردم به رسم هر رمضان.

توی کتاب هام...توی نقاشی هام، توی هاردم و عکس های مدرسه و دانشگاه و امشب نوبت رسید به نوشته های وبلاگم.

چقدر بعد از خوندنشون پکر شدم!

اقا من چقدر خوووووب مینوشتم! واقعا باحال می نوشتم با چاشنی شوخی و پر از حس و عطر و رنگ! چی شد که قدر خودمو ندونستم و ننوشتم؟ چی شد که توی موج سوشال مدیایی که داره همه چیزو با خودش میبره غرق شدم؟؟؟

و ناگهان دلم خواست که برگردم اینجا...

به این محیط محترم و آرام که آدم های محترم توش مینویسند

از لج سوشال مدیا با محتواهای ثانیه ای و اسکرول های بی امان هم که شده از فضای وبلاگ نمیرم

اگه یه روز بیانی در کار نبود باز کوچ می کنم یه جای دیگه. اصلا سایت میزنم ولی این فضا رو بغل می کنم..

و از طرفی

الان و این ساعت اومدم بنویسم

چون داشتم دنبال خودم می گشتم و بیشتر از هر جا خودم رو توی نوشته های اینجا پیدا کردم!

اومدم اینجا در جوار خودم باشم و از لا به لای کلماتم

دوباره خودم رو بشناسم.

و گاهی چشمم روشن به کلمات شما درباره کلماتم بشه..

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan