از آخرین باری که نشستم پای لپ تاپ و صفحه ارسال مطلب رو باز کردم و شروع کردم به تند و تند مطلب نوشتن خیلی می گذره.یادش بخیر اون موقعا سبک وبلاگ نویسیم این طوری بود. می نشستم و نیم ساعت یک ساعت فقط می نوشتم.تق تق تق تق تق تق روی دکمه ها می زدم و حرف هامو تایپ می کردم و چه پست های جذابی هم از آب در می اومد #نوشابه_ای_برای خود :)
ولی بعدش بزرگ تر شدم و مخاطبم برام مهم تر شد و تصمیم گرفتم درست حسابی و با معنی و عمیق بنویسم و همین تصمیم باعث شد تا مدت ها ننویسم چون دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.
الان همه چیز فرق کرده..راستش شمای مخاطب برای من زیادی مهمی..اینکه چشم هاتو می دوزی به صفحه وبلاگم و خطوطمو میخونی و گاهی نظرت رو برام تایپ می کنی و میفرستی اونقدر برام عزیزه که نمیتونم وصفش کنم..نمیدونم چیکار باید بکنم که هم خدا راضی باشه هم بنده خدا..که ارزش نگاهت رو داشته باشم..که ناامیدت نکنم.
اصلا برای چی وبلاگ منو میخونی؟
یه زمانی هدف اصلیم از اینجا نوشتن این بود که وسط این دنیای شلوغ و درهم برهم کسی بیاد و چند لحظه ای حس خوب بهش تزریق بشه بیاد و با نوشته های من راهی بشه به وادی امید
نمیدونم چقدر موفق بودم ولی از تو می پرسم که آیا این هدف درستیه؟
زندگی خیلی فرق کرده و دنیا رو به تغییره..همه چی عوض شده..محیط آدمای دور و بر و زندگیاشون..
دوستایی که باهاشون هم اتاقی بودم حالا هر کدوم یه گوشه ی ایرانن با زندگیای عجیب و گاهی کسل کننده..
همه شون به جز یکی ازدواج کردن و بچه ی یکیشون جمعه ی پیش به دنیا اومد..:) #خاله_شدن
یکیشون بود که توی دوران هم اتاقی بودنمون ازدواج کرد..یه ازدواج بچگانه و مریض گونه که من و 4 نفر دیگه خودمون رو جر و واجر کردیم که پشیمون بشه و اینکارو نکنه ولی کار خودش رو کرد و الان خبر رسیده که از زندگیش راضی نیست و مشکلی که به خاطر حل شدنش ازدواج کرده بود هنوز سر جاشه..
به فائزه گفتم ادامه نده نمیخوام جزییاتشو بدونم.. ما گفتنی ها رو بهش گفتیم..حالا هم کاری از دستمون بر نمیاد پس غیبت هم نکنیم..
زهراجونم رو بعد مدت هاااا که ازش خبر گرفتم گفت مادرش یه بیماری سخت گرفته بوده و این مدت درگیر بودن..درمان و عمل و....یه مدت باهاش در ارتباط بودم و مدام سراغ می گرفتم ولی چند ماهیه که هیچ خبری ازش نیست و منم جرئت ندارم بهش پیام بدم..
ولی کلا.غ! اسم مستعار یکی از دوستام توی خوابگاه! همون موقع هم حرفش بود ولی بعد از سال اول که انصراف داد قضیه جدی شد و حالا که دارم حرف میزنم کلا.غ با من و با تمام دختر ها نامحرمه!
این شوک آور ترین اتفاق کل دوران تحصیلم بود که تازه دارم باهاش کنار میام..خیلی کلا.غ رو دوست داشتم و دوست داشتم با هم دوست بمونیم ولی دیگه اسلام دست و پام رو بسته:)
همین هفته پیش آخرین نشانی که ازش توی فایل هام بود_ یه عکس سلفی دو نفره_ رو پاک کردم تا دیگه با دیدن چشم هاش بیخودی یاد خاطرات نیوفتم!
می بینی؟ زندگی غافلگیرت می کنه و تو تنها کاری که از دستت بر میاد تعجب کردنه!
شیدای عزیزم یه استوری گذاشته بود همون اول درگیری ها..عکس یه عالمه چادری که روی صورت هاشون ایموجی سه نقطه!(میدونی که سه نقطه چیه؟) گذاشته بود..
بهش پیام دادم ممنون که من رو هم سه نقطه کردی...
شروع کرد به گفتن و گفتن و گفتن: سماجونم من تو رو خیلی دوست دارم ولی فلان و فلان و فلان و فلان.
هیچی نگفتم.
فقط گفتم شیداجانم شاید تو به من و امثال من توهین کنی و ایموجی سه نقطه بذاری ولی من تو رو با این اغتشاشگرا یکی نمی کنم
من تو رو با این زامبی های وحشی که آمبولانس مریضا رو آتیش میزنن و فحش های رکیک میدن یکی نمی کنم
من تو رو با حیوان صفتایی که روی همنوع بی گناهشون شمشیر می کشن و قلبی براشون نمونده یکی نمی کنم..
و تو دلم گفتم شیدا چونم تو هم خودتو باهاشون یکی نکن..خواهش میکنم..
ازش خبر ندارم..همش نگرانش بودم..این بچه دلش به صافی آینه بود..خدایا خودت کمکش کن..
بعضی وقتا که یاد کلا.غ و فائزه و بقیه میوفتم شروع می کنم براشون حمد خوندن
برای سلامتیشون
برای دلشون
برای اینکه حالشون خوب باشه
این ها کسایی ان که یه زمانی با هم توی اتمسفر نفس کشیدیم و حال دل همدیگه برامون مهم بود
من حتی لرزش های پلک کلا.غ رو هم میشناختم..لبخندای الکی فائزه رو تشخیص میدادم
رد خشک اشک روی صورت زهرا رو می دیدم
وقتی سراج توی فکر بود و شدیدا درگیر؛ حس می کردم
من همه ی دوستام رو از 100 فرسخی و از پشت سر هم میشناختم
صدای پاشون رو حس می کردم
و حالا حق دارم که هنوز به یادشون باشم..
من توی گذشته گیر نکردم فقط نمی تونم بخشی از دوست داشتنی هام رو فراموش کنم..
من نمیخوام مثل بعضیا فراموشکار باشم:)
می بینی
زندگی ما تغییر می کنه ولی اتفاقی در کار نیست..این دنیا نظامش علت و معلولیه
انتخاب می کنی و نتیجش رو می بینی
مثلا خود من...یه انتخاب اشتباه توی سال 97 باعث شد خیلی از زندگی ای که میخواستم عقب بیوفتم..
هنوز که هنوزه نرسیدم به سمای سال 96.. از خود قبلیم عقب افتادم . هنوز حسرت حال اون موقعم رو میخورم
البته دکتر غلامی میگه نباید اتفاقات زندگی رو خودمون قطعی تفسیر کنیم
که مثلا این اتفاق ابتلائیه که به خاطر کار اشتباهم بهم رسیده
چون مایوس میشیم
و نباید هم بگیم این امتحانیه که خدا برام قرار داده
چون مغرور میشیم
ما نمیدونیم چرا اینطوری شده
ما باید امیدوارِ نگران باشیم
غرق در خوف و رجا..
خدایا ببخش غلط هامو ..و برام جبران کن..
خدایا من می ترسم نبخشیده باشی و امیدوارم که بخشیده باشی!
خدایا من خود خوف و رجام!
خدایا شکرت..
نمیدونم چرا یهو یاد حرم امام رضا ع افتادم
نقشه حرم رو زدم به اتاقم.. چندین ساله.
می رم جلوش وایمیستم انگشتمو می ذارم روی باب الهادی و زیر لب شروع می کنم به حرف زدن:
از حسینه قماش فروشا 5 دقیقه ای می رسم به باب الهادی
وارد بخش تفتیش خانوما میشم بال لبخند سلام می کنمو یه خادم سبز پوش برام دعای عاقبت بخیری می کنه..بهش میگم التماس دعا و فرش سنگین اویزون شده به جای در رو کنار میزنم و وارد حرم میشم
اینجا وایمیستم و سلام میدم
بعد میرم سمت راست صحن که ایستگاه ماشین های زائر بره و برای افراد پیر و ناتوانه.. بدون توجه به چشم غره های خادم منم سوار میشم! آخه خیلی حال میده! البته حواسم هست خلوت باشه و جای فرد ناتوانی رو نگیرم..
مییییرم تا دم صحن انقلاب
از کنار جایگاه کبوترا می گذرم
سرمو میندازم پایین و اروم وارد صحن میشم..چشمام رو میارم بالا و مهمونشون می کنم به یه جرعه ی طلایی از گنبد آقا..
یهو یه قطره میوفته روی صورتم..به ابرا نگاه می کنم
یه قطره دیگه..
و قطره های بعدی...
راستی!
گفته بودم حرم بارونی بهشت منه؟ :)