کلید توی قفل تق صدا می کند و در پشت بام باز می شود. چه باز شدنی!
یک باد قوی در آهنی را تا آخرین جایی که می شود می کشاند و محکم به دیوار می کوبد.سبد خالی را با یک دست بغل کرده ام که باد نبردش و با دست دیگر با در اهنی زورازمایی می کنم که برگردد سرجایش و قفل شود.ولی مگر باد می گذارد.
صدای تلق تولوق پلیت های روی پشت بام همسایه و جیغ باد که توی نورگیر می پیچد
صدای دزدگیر ماشین های کوچه صدای شِرشِر برگ درختان که در باد می رقصند
غباری که در دور دست دیده می شود و از همه مهم تر رخت ها!
لباس های روی طناب خلاف جهت جاذبه در هوا می رقصند و انگاری برایم زبان در می اورند و دست می تکانند که : اگر می توانی ما را بگیر
سبد خالی را می گذارم روی زمین و می پایَمش که چپ نشود بعد سنگین ترین چیز روی بند را به سختی در حالی که باد سیلی می زند به صورتم در می اورم تا در مرحله اول سبد را سنگین کنم
باد و پرواز لباس ها کم بود! یک زنبور هم چارچنگ زده و به یکی از ملحفه ها چسبیده است.
با یک جوراب پشمی سعی میکنم خیلی لطیف به زنبور حمله کرده و از جا بلندش کنم.
با بند و باد و لباس ها چند دقیقه ای کشتی میگیرم تا بالاخره کار تمام می شود
میخواهم برگردم پایین
به رسم همیشه بر میگردم و نگاه اخرم را به اسمان می اندازم
چقدر ارام است..
برخلاف زمین.
+چقدر خوشحالم که وبلاگ مثل اینست.اگرام، الگوریتم نداره#نفس_راحت