روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

آن ۱۱ | ایستاده بر قله با چشم انداز قله ای دیگر!

امروز 11 آبانه و دقیقا یک ماه از 23 ساله شدنم میگذره.

همیشه در بدو ورود به یه سن، شاخص ترین حسی که نسبت بهش داشتم رو مینوشتم؛ یا حداقل بهش فکر می کردم.

این عادتم بووود؛ تا 19 سالگی؛ که احساس کردم دلم نمیخواد پیش‌تصور خاصی نسبت به سن پیش روم داشته باشم و دوست دارم همین طور وارد مهِ غلیظش بشم؛ و تصور و حسم در حین زندگی کردنش شکل بگیره. فقط به نظرم خیلی هیجان انگیز و جذاب می اومد و واقعا هم بود...

19 سالگی! سال ورود به دانشگاه و روبرو شدن با چالش جدیدی که حتی مشابه‌شون رو هم تا اون موقع نداشتم...

 سوار قطار شدم و رفتم به شهری حدودا 1000 کیلومتر اون طرف تر..تا ببینم آیا راسته که آسمون خدا همه جا همین رنگه؟

آن ۱۰ | چند روز پیش از سال نو

چند روزی‌ست که غِر و غِرِ لباسشویی موزیک متن صبح تا ظهرمان است.

مدام از توی نورگیر گردن میکشم و نگاه میکنم تا حد تیزی و برندگی آفتاب را بسنجم. جان میدهد برای کشتن سه سوته ی خیسی لباس ها.

دور تا دور خانه اثاث ۳ سال خوابگاه نشینی ام پهن است که تازه از تهران رسیده اند و شده اند اسباب خاطره بازی.

کاسه و بشقاب ها و دفتر کتاب ها. 

اتاق نقلی ام شده میزبان؛ و نقلی تر شده است.

خواهرم قهر شده و با تلخی در اتاقش را قفل کرده و

نور کم اتاق در کنار صدای گشت و گذار مادر در آشپزخانه؛ ترکیب دلتنگ کننده ای را ساخته است.

صدای آسانسور که به طبقه مان نزدیک می شود به گوشم میرسد و چند ثانیه بعد صدای زنگ..

احوالپرسی و گپ زدن ها...

عصر پرنور دلگیری‌ست.

آن ۹ | اینم از این!

آبرویم را برده!

سعی میکنم سنگین و رنگین راه بروم ولی با وجود سایه ای که می رقصد نمیشود جلب توجه نکرد!

رو به جلو قدم بر میدارم و گردنم کج است به سمت راست و از گوشه چشم با عصبانیت نگاهش میکنم و زیر لبی غر میزنم سرش که شاید کوتاه بیاید.

قیافه که ندارد! اما صدای خنده شیطنت امیزش را میشنوم

دو تا دستش را بلند کرده و می چرخاند و بعد با پاهایش به خودش موج می دهد و با اهنگی که نیست قر های ریز و درشت میدهد.

پسره ی مزخرف!

هیچوقت نمیدانستم سایه ام تا این حد میتوان سبک و جلف باشد و وسط دانشگاه در حالی که میروم تا پایان نامه ام را دفاع کنم از خودش این جور حرکت ها را نشان بدهد.

سر آخر مجبور میشوم قبل از ورود به سالن 

جایی نزدیک در توی سایه چاچنگولی

روی زمین بنشینم و تهدیدش کنم که اگر ادم نشود تا ابد همینجا مینشینم که دیگر هیچوقت وجود نداشته باشد

یکهو احساس سبکی میکنم

میبینم یک نفر بالای سرم ایستاده و بهم زل زده است.سر که بلند میکنم خودم را میبینم!

چی؟

به سایه ام گفتم آدم شود؟ و شد؟

وای!!!! حالا این یکی را کجای دلم بگذارم!

آن ۸ | کاخ سفید را حسینیه می کنیم به روایت تصویر:دی

دیشب، حال برزخی داشتم همونطور که توی پست قبل گفتم؛

و در ادامش، دم دمای سحر خواب دیدم با یه بازیگر خارجی(که البته تو خوابم ایرانی بود) نامزد شدم و داره پشت تلفن مداحی میخونه واسم:|||||||

تازه یه چیزی گفت و من ازش پرسیدم شما از کجا میدونین؟ گفت آخه من اطلاعاتیم واسه همینه:|

ترکیبی از گاندو و فیلم غرور و تعصب(به خاطر بازیگره) و حسینیه ریحانه النبی:دی

افق در کدام سو قرار دارد ناتانیل؟؟؟

 

آن ۷ | آسوده دل رفتی...

امشب متوجه شدم تنها دوست صمیمیم توی این شهر؛ داره مهاجرت میکنه به قم...

حس عجیبی دارم..

آن ۶ | فهمیدین کی بود؟؛)

موهای کوتاه کوتاه سفید و ابرو های تقریبا هشتی سیاه

لب هایش که در مرکز ریش و سیبیل بسیار یکدستش قرار دارند خطی مستقیم را تشکیل می دهند که پر از جدیت و تمرکز است.

نگاهش خمار و مصمم است مثل کسی که کاملا به توانایی های خود اطمینان داشته باشد.

به خاطر مدل خط ریش که از کمی پایینتر از لب ها اغاز میشود بخش زیادی از گونه هایش بدون ریش و حتی ته ریش هستند.عینکی مستطیلی و نه خیلی بزرگ میزند که فریم ندارد.

همان عینکی که بیشتر ادم های جدی می زنند..مثلا مدیر های مدرسه

کارمندان اداره

یا رئیس جمهوران

یقه دیپلمات پیرهن سفیدش را زیر گلویش محکم می بندد و کت تیره رنگ می پوشد.

دکمه سردرست منحصر به فرد در کنار ساعت بند مشکیِ قاب نقره ایش ترکیبی پدید اورده که نشان از اهمیت او به ظاهرش دارد.

آن ۵ | ره آسمان درون است...

عادت کن به مدام دیدن آسمان،

و برای دیدنش،دل به پنجره ها نبند.

آن ۴ | از شب و از عمق چشم های یک نفر..

شب که میشود،آرام باش.

بگذار گرد و خاک های و هوی روز فروبنشیند.

و مه شلوغی ها محو شود.

بعد، گوش تیز کن..

کم کم صدایی را میشنوی از اعماق قلبت..

گوش بسپار..

آرام و ساکت.

و حالا قلبت،با تو سخن خواهد گفت

رازهایی که میدانستی و فراموش کرده ای

یا حرف هایی از آینده نزدیک و دور..

و خود واقعی ات را به تو نشان خواهد داد..

از او فرار نکن.

روبروی خودت بنشین و به عمق چشم هایش خیره شو

اگر لازم بود دستی به سرش بکش

یا شانه ای به زلف های روحش بزن

بگذار ترسش بریزد و زبان باز کند..

حرف های خوبی به تو خواهد زد

صبح که بیدار شدی

حرف هایش را هر چقدر در خاطرت مانده بود،گوشه ای بنویس..

بعد ها

که از شب فراری بودی

و ایم حرف ها را فراموش کرده بودی

به کارت خواهد آمد...

 

 

 

+زین پس در عنوان به جای آبان نوشتن به اختصار آن مینوسم:)

 

آبانِ نوشتن ۳

این اجازه رو به خودت بده که اگر لازم بود از صفر شروع کنه...

آبانِ نوشتن ۲

کمال‌گرا بودنی که تو را متوقف، یا تندرو و در نهایت خسته و فرسوده کند؛ مخالف کمال‌خواهی روح توست.

این دو را با هم اشتباه نگیر.

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan