روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

سلام استاد من همونم که بچه داره*

سلام

من دلم نمیخواهد وقت عزیزتان را بیخود هدر بهم.اگر این پست را نخوانید هیچ چیز را از دست نداده اید؛ولی برای اینکه تا اینجا امده اید دست خالی بر نگردید..پیشنهاد من اینست که توضیح عنوان را در اخر اخر پست بخوانید:)


خب، دوباره یادم رفته بود اینجا هیچکی ادمو به خاطر خودش دوست نداره و هیچکی اصولا براش مهم نیست که تو زنده ای یا نه.اینجا که میگم مکانی است حدودا سه در چهار یا بیشتر که 4 انسان عاقل و بالغ همنفس هم در آن زندگی میکنند هر لحظه با هم در ارتباطند و چشم در چشم و چنین مکانی قابلیت این را دارد که که از افراد یک جمع خانواده طورِ فوق العاده بسازد؛ولی متاسفانه این روزها آدمها خسته تر از آنند که اینستا و ام وی دیدن هایشان را به کناری پرت کنند و بیایند دلشان را بدهند به دل شما.همان شبی که برای اولین بار در اتاق بغضم ترکید و نزدیک به  دقیقه پشت پرده تختم هق هق ها دردناک سر دادم و هیچکس از آن سه نفر نیامد سمتم که حداقل نکند از شدت گریه خفه شوم و بمیرم فهمیدم که این انسان ها یک رابطه تجاری با من تشکیل داده اند.به خاطر چشم تو چشم بودنمان سعی میکنند خوب رفتار کنند و به خاطر منافع احتمالی تلاش میکنند شکر آبی پیش نیاید..

توجیهشان برای عدم دلداری این بود که ما میترسیم بیایم طرف کسی که گریه کنه و اون دلش بخواد تنها باشه و ناراحت بشه....خب به یکبار امتحانش می ارزد..نمی ارزد؟

ببعی هم اگر ببیند همنوعش یک گوشه افتاده و ناله میکند درصدی احتمال دارد که برود سمتش و یک جورهایی به خاط یک ببعی دیگر بیقرار شود..اگر هم نرفت سمتش و بی قرار نشد.. خب بهرحال ببعی است و انتظاری ازش نمیرود..ولی تو انسانی دوست من..

میدانید اینها همه اش غرهای احمقانه ی قدیمی و رنگ و رورفته است و از طرف دیگر مصداق بارز سوظن.از دم غلط است.ولی خب یاداوری برخی حماقت های انسان به خودش لازم و ضروریست گاهی..شاید..

من زیاد احمق می شوم..مثلا گاهی فکر میکنم آدمها خیلی مهربانند.. و به فکر مگر اینکه خلافش ثابت شود و در 99 یا بی انصاف نباشیم 80 درصد مواقع خلافش ثابت میشود..

گاهی احساس میکنم ادمها اینقدر خوب و همه چیز تمامند که میشود ازشان انتظار داشت یک رفتار هاو لطف هایی در حقت بکنند..از سر مرام و نه چیز دیگر..

امروز یک نفر دیگر هم پیدا کردم که مثل من احمق شده بود..یکی از سال بالایی هایمان که از مرخصی برگشته و حالا با ما کلاس برداشته..دیدم توی گروه کلاس پیام داده بود سلام من نمیتونم بیام علیرضا تب کرده باید ببرمش دکتر

طفلک نمیدانست جهت گیری بچه های کلاس ما ببی تفاوتی نسبت به سایرین است نمیدانست حتی اگر خودش هم رو به موت بود اهمیت چندانی نداشت

حتی یکنفر هم واکنشی به پیامش نشان نداد

طفلک فکر کرده بود الان همدرد های زیادی پیدا میشود و فردا هم دلسوز های زیادی با لحن مهربانشان به استاد میگویند چرا نیامده

ولی نمیدانست اینها همان هایی اند که وقتی نمی ایی به استاد می گویند استاد این یکی که اصلا درس و دانشگاه و استاد برایش پشیزی نمی ارزد هاه هاه هاه

خب 

امروز وسط اتاق داشتم نماز میخواندم(میدانید نماز یک چیز بدیهی است و چنان هنر هم نمیکنم و ریا نیست که الان اینجا نوشتم پس بیخیال) و دو عزیز گرانمایه داشتند بلند بلند در مورد میزان بازدید ام وی های عزیزشان در سایت های فلان و بهمان بحث میکردند و اگر چند تا کی پاپر خوشحال و خجسته دیده باشید میدانید که این بحث ها هیجان زیادی هم دارند

بعد من نمازم تمام شد و رو به ز گفتم پاشو بریم(قرار بود با من بیاید ارایشگاه که موهایم را کوتاه کنم) که بلند  شد به سمت سشوار و همزمان فرمود: باشه سشوار کنم بریم داشتی نماز میخوندی دیگه سشوار نکردم به خاط صداش

:)

خب این روزها از این لبخند ها که جلوگیری میکند ازینکه چفت دهانم باز شود و حالم خراب،زیاد میزنم.

یک حماقت دیگرم این بود که فکر میکردم اگر از اتاقی که بچه هایش فیلم های مستهجن میبینند و سلام و علیکشان هم با  کلمات رکیک است و سیگار میکشند و خدا را قبول ندارند بیرون بیایم

دیگر مشکلی ندارم

ولی راستش این یک حماقت ازل الی ابد است که ادم فکر میکند یک روزی مشکلات حل میشوند

مشکلات هستند فقط مرحله اشان میرود بالاتر و در واقع این همان امتحان الهی است که من کی باشم که نسبت به ان غری داشته باشم..تسلیم تسلیمم

اما بگویم از ان حماقت

تا وقتی که در ان اتاق بودم مراقبت شدیدی داشتم که همرنگ همنشینانم نشوم..خودشان هم فهمیده بودند..من که بودم کمی و فقط کمی مراعات میکردند که بعضی حرف ها زده نشودو غیره

و همان مراقبتی که شاید خیلی هم نیازی بهش نبود چون من اصولا یک چیزهایی برایم حل شده است و هیچ وسوسه کننده ای نمیتواند ذره ای رغبت به مثلا فلان کار در من ایجاد کند

داشتم میگفتم همان مراقبت مرا تا حد خوبی بالا اورده بود و حال خوش و شنگولیت ضمیر بر من از طرف خدا عارض شده بود

لیکن به دلیل اینکه اتاق فضای مسمومی داشت حالم را بهم میزد و اخرهای ترم بهمن زدم بیرون و امدم به اتاق فعلی

اما این اتاق چالش های خاص خودش را برایم داشت..

اول اینکه فکر کردم چون تقریبا همرنگیم مراقبت را بهتر است ادامه ندهم

و این شد که به خودم امدم و دیدم که شده یک معتاد سایبریِ عمر تلف کنِ پشت گوش اندازِ نفرت انگیز و مشمیز کننده

الان در ترک هستم البته ولی دردهایی که کشیدم تا این عادت های بد را کمی تکان بدهم تا ریشه شان سست شود و کم کم هم کنده شود..پشت روحم را خمیده کرد

نمیدانید تنبلی و خمودگی و انداختن کار ها به فردا چه بیماری مهلکی ست که از درون بیمار را میخورد و نابود میکند

و من از این منِ بیمار متنفر شده بودم

الان هم پرم خیلی پرم و این برایم ناراحت کننده است که ان ضمیر خجسته پارسال را ندارم و ادمها میروند روی اعصابم و اینکه میببینم بی هدف و بی برنامه و در جوانی پیرند حالم را بهم میزنند این که میبینم غر میزنند به مردم به رفتارو کردارشان به زندگی شان به وضع زندگی به قیافه و ظاهر و به هزار کوفت و زهر مار دیگر و خودشان هم بهیچوجه بی عیب نیستندو این را میدانند ولی بازهم الگوی زندگی شان گربه های تپل و بی غم توی خوابگاه است

از اینکه حالشان از خوابیدن و اینستا رفرش کردن به هم نمیخورد از اینکه یکی شان شمالی است و از سرعت حرف زدنش سواستفاده میکند و فرصت دفاع و صحبت به ما نمی دهد

از اینکه هزار جور کلاس مهدویت و زهراییت و علویت و راهیان و ...میروند ولی کل برنامه زندگی شان فیلم و ام وی کره ای است و الکی خوش و حق به جانب بودن

از اینکه به مدینه فاضله ای که حتی به یک نقطه اش هم راضی ام راهم نمیدهند

از اینکه به درد نخور شده ام و به جای سرباز سربارم

از اینکه پشت هم از جانوری به نام نفس رکب میخورم(و حالا اینقدر صادق شده ام که دیگر تقصیر را گردن ابلیس هم نمی اندازم)

از اینکه وقتی هنوز لیاقتش را نداشتم و به اندازه کافی مسیولیت پذیر بودن را تمرین نکرده بودم یک مسیولیت سرگروهی سنگین را قبول کردم و حالا مثل اهو در عسل(هیچوقت به عزت نفس خو توهین نکنید) تویش مانده ام...

از همه اینها فراری ام و بی زار و مشمئز

و از این تقلا برای فرو نرفتن به گرداب روزمرگی و انسان بودن

خس ته ام.

در آخر این ماجرا را هم تعریف کنم و دیگر فکر کنم تمام

به استاد گفتم نیستم

گفت چرا 

گفتم دارم با دانشگاه میروم اردو شرمنده ام مطمین باشید درس را یاد میگیرم و عقب نمی افتم

گفت کجا؟ راهیان؟باز میخوای کار دستمون بدی؟چند بار تا حالا رفتی؟

گفتم یه بار پارسال

گفت مزه داد؟

گفتم خیلی:)

با تاسف گفت ولی داری وقتتو هدر میدی

گفتم نه استاد

شما نیمیدونی:)

توضیح عنوان* : سال بالایی مذکور اومد توی کلاس و گفت: استاد سلام..من همونم که بچه داره

با یک قیافه ملول اسیب پذیر

استاد گفت سلام خانم ولی این توجیه خوبی نیست برای این همه بی توجهی..

کاش میشد روح خسته ام را می انداختم روی دوشم میرفتم پیش خدا میگفتم: سلام خدایا من همونم که بچه داره..این(اشاره به محموله ی روی دوش) تا صبح نمیزاره بخوابم شبا همش وق میزنه میزنه تو سرو کله ی خودش اروم نمی گیره

نمیزاره به هیچکدوم از کارام برسم..حواسمو ازت پرت میکنه

ولی چیکار کنم خدایا..بچمه..دوسش دارم....

و خدا هم مثل استادمان نیست که بگوید این توجیه قابل قبولی برای این همه بی توجهی نیست..

من فکر میکنم خدا اصلا چیز خاصی نمی گوید

فقط ارام بغلش را باز میکند و میگوید من هم بچه ات را دوست دارم... فعلا بیا.. ارام که گرفتی با هم حرف میزنیم..

قشنگ نیست؟



۲:۵۷

اهنگ بی کلام رو دوست دارم..چون میتونی همون لحظه داستانش رو اجرا کنی بسازی توی سرت..مثلا فکر کن یه صبح سرد زمستون که داری میری امتحان بدی توی مسیر یه موزیک بی کلام گوش بدی..حسش اینه که تو نقش اول یه رمان یا فیلم بلند و جذابی که روزشو با مثبت ترین حس یا غمگین ترین و غیره(بسته به اهنگ) و داره میره که شگفت انگیز ترین کاری که از دستش برمیاد رو انجام بده..
حالا اینکه اون کار چی میتونه باشه رو خودتون تو فصل بعدی بخونین؛)

۲:۳۷

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای نهالم دعا کنید

نمیدونم چرا همیشه نزدیکای امتحانا حالم طوری میشه که تو وضعیت خطیری قرار دارم و نیاز دارم بیشتر با خودم خلوت کنم و به خودم بپردازم ولی اونقدر پروژه ریز و درشت رو سرم ریخته که غمگین و کش اومده و ناامید تسلیم میشم،خود مظلوممو میزارم تو کمد و درشم میبندم تا بعد امتحانات.حس مزرعه داری رو دارم که دقیقا چند روز مونده به برداشت محصول یه گردباد لعنتی اومده و کل تلاش چند ماهشو نابود کرده..حالا که این سه ماه اینقدرر تقلا کردم و زور زدم که خودمو بکشم بالا و الان توی نقطه ای هستم که مثل یه نهال نوپا نیاز به مراقبت دارم تا ریشم سفت بشه؛اجالتا مجبورم یه پلاستیک بکشم دور نهالم تا بلکه یکم از بادهای گزنده در امان بمونه تا برم امتحانامو بدم و بیام سراغش!

 

کجا باید برم؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

منم باید برم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نیازمندی ها: صبحانه :نون سنگک داغ+پنیر محلی+یک ذهنِ در صلح

صبح سه شنبه، وقتی ،در حالی داشتم _از مغازه نوشت افزاری، مقوا بدست_ به طرف دانشگاه می اومدم که حدودا 15 دقیقه قبل از رختخواب پریده بودم بیرون و نیمی از مغزم هنوز در حالت خواب کامل قرار داشت؛ یه پسره رو دیدم که روپوش و شلوار سفید کار پوشیده بود_احتمالا قنادی_یه سنگک گنده و یه قالب پنیر محلی گنده تر رو دستش بود و خیلی تند داشت به سمت مغازشون میرفت تا با صابکارش صبحونه بزنه بر بدن..و من در اون لحظه که واقعا از حجم بدو بدو ها و استرسای اول صبحم شاکی بودم عمیقا دلم خواست بجاش می بودم.یعنی یه پسر ساده ی شاگرد مغازه به اسم مثلا مسعود که اول صبح میدوه میره کرکره رو میده بالا و جلوی مغازه رو آب میپاشه و ریخت و پاشای دیروزو تمیز میکنه و لباس میپوشه و مشغول جمع و جور میشه تا اقا داوود_صابکارش_برسه..بعدم اقا داوود بهش پول میده که بره صبحونه بگیره و جلدی برگرده..

پسری که با کلی شوق و امید روزشو شروع میکنه و کاریم به قیمت دلار و فلان نداره..فقط کل فکر و ذکرش پیش دختر عمه ی مهربونشه که از بد روزگار رفته دانشگاه و احتمالا دیگه حاضر نمیشه باهاش ازدواج کنه:)همینقدر ساده و زیبا

البته وقتی کاملا هوشیار شدم؛ به این فکر کردم که رشتم و درس خوندنم،دانشگاه اومدن،زندگی مستقل_در خوابگاه_ و تموم تجربیاتی که اگه از خانواده دور نمیشدم_و درد دوری از خانواده رو به جون نمیخریدم_ هیچوقت به این زودیا درکشون نمیکردم رو با هیچ شاگرد مغازه ی بیخیالی عوض نمیکنم..ولی اگر بتونم یکم اول صبحامو دلچسب تر کنم خیلی از خودم ممنون میشم:)

و اینکه همچنان نون سنگک داغ و پنیر اول صبحو دلم میخواد..این مخلفاتم اگه بود که فبها:)


نیازمندیها

چندساعت بعد نوشت:

امشب بعد یه سال خوابگاه بودن و تلاشهای ناکام برای آشپزی(تا الان هرچی بود فقط قابل خوردن بود و نه خوشمزه/البته به غیر از املت و کوکو سبزی که حرفه ای شدم*احساس قهرمان بودن میکند*) یه لوبیا پلو درست کردم که علاوه براینکه لوبیاهاش سفت نبود و هویجاش صدا نمیداد و برنجش آش نشده بود؛عطر داشت تاکید میکنم عطر.به طوری که هم اتاقیم وقتی اومد گفت اتاق بوی عشق میده_اشاره به غذا_و وقتی هم خورد گفت مزه غذای خونه رو میده..*بغضش را قورت میدهد*

این اتفاق واقعا عجیبه و جمله غیرممکن غیرممکنه الان تازه برام معنا پیداکرده..زیرا که من؟آشپزی؟شیب؟بام؟

*اشک برای بار چندم در چشمانش حلقه زده و لبخند عمیقی روی لب هایش می نشیند*

یه چیکه آب بدین دستم

یه پست تو گلوم گیر کرده راه نفسمو بسته..وقت نمیکنم بیام بنویسم ولی:/ بازم میرم تند تند تو دفترم مینویسمش و دیگه هم هیچوقت پستش نمیکنم:/

+صفحه حیان به روز شد

ادامه پست قبل

من واقعا نمیتونم تحمل کنم و اذیت میشم..بنابرین ترجیح میدم با کسی در مورد حالم صحبت نکنم..یعنی در واقع باید بگم هرچی تا الان صحبت کردم بسّه. این موضوعو با بحث عوالم سه گانه انسان که استاد تازه گفته؛تونستم الان توضیح علمی!!!(اعتماد نکنیدا یوقت : دی)بدم وگرنه قبلا فقط میدونستم خوشم نمیاد حرف دلمو زیاد به دوست و رفیق و اشنا بگم..
البته الان معمولا وقتی با کسی درد و دل میکنید بعد از ورود حرفها از گوشش؛نمیزاره وارد عالم ذهنش بشه و از گوش دیگر خارجشون میکنه:)

گستره ی مسئله

دوست ندارم اگر مشکلی تو زندگیم هست یا دردو دلی دارم و حالم خوب نیست با کسی_غیر از مادرم_درمیونش بزارم.ترجیح میدم مسئله رو توی مرزهای خودم حل کنم و از محوطم اونورتر نره..چون وقتی در موردش با کسی صحبت میکنم و اون میشنوه حرفام و درددلام از طریق جسمش_گوشش_وارد عالم ذهنش میشه و وقتی از هم جدا شدیم به غیر از خودم یه نفر دیگه هم همون مشکلو_بصورت تئوری_توی ذهنش داره در واقع گستره قرار گیری من از درون مرزهام خارج میشه و وسعت پیدا میکنه..و از اونجایی که اون حرفایی که الان توی ذهن دوستم هستن از عالم ذهن من نشئت میگیره؛ عالم ذهن ما دوتا بهم متصل میشه و افکار بهم گیر میکنن و کش میان و ممکنه به جایی گیر کرده و نخ کش بشن..میبینین چه اوضاعی درست شد؟
هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan