روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

11/ باشگاه پرواز

چقدر دلم میخواد بیانی ها رو توی دنیای واقعی ببینم و باهاشون حرف بزنم

یادمه راهنمایی که بودم اهل خوندن تله تکست بودم. چند تا مجله بود که دنبالشون می کردم.

یکیش مجله وزین آفتابگردون بود

یکیشم باشگاه پرواز

که مطالب هیجان انگیزی به نسبت اون زمان منتشر می کردن.

من با یه سررسید مینشستم میخوندم و مطالب جالبش رو برای خودم مینوشتم که هنوزم دارمشون:)

برای نسل جدید که نمیدونن تله تکست چیه باید بگم یه گزینه ای بود روی کنترل تلویزیون که وقتی میزدیم وارد یه صفحه ای می شد که گرافیک به شدددت پیکسلی و ابتدایی داشت.

بعد کد صفحه مورد نظرت رو با دکمه های تلویزیون میزدی و وارد صفحه مجله مورد نظرت می شدی:)

یه چیزی مثل وبلاگ بود.

خلاصه..این باشگاه پرواز عدد صفحش یه چیزی تو مایه 602 ..612.. یا ششصد و یه چیز دیگه بود.

و یه قراری داشتن باشگاه پروازیا که این عدد رو یه جایی از خودشون مثلا روی کیف یا جامدادی یا گوشه کفش و....بنویسن...یا اینکه وقتی یه جا میرن که شرایطش هست و مثلا یه تخته موجوده برن گوشه تخته بنویسن 612.

این یه رمز و یه نشونه بود برای پروازیای دیگه که اونجا هستن.تا به وسیله این رمز از پروازی بودن هم اگاه بشن و با هم رفیق بشن و این ها:)

سال اول دبیرستان که بودم روزای اول سال یهو دیدم یه نفر خیلی سوسکی داره روی تخته مینویسه 612. اون موقع دیگه تله تکست دورانش تموم شده بود از نظر من.وبلاگ می نوشتم و دیگه تو حال و هواش نبودم

ضمنا با کسی که داشت مینوشت جال نمی کردم..خیلی بچگونه بود رفتاراش

پس اصلا به روی خودم نیوردم:)

بعد ها دیدم روی لبه کفش و بند کیف مدرسه اش هم نوشته بنده خدا..

چقدر پستام یهویی تموم میشن..

10 / حافظا

همین الان یهوویی یه تفال زدم

نیت هم یادم رفت بکنم:|

همینطوری کلی..

 

 

گفت : آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع          سخت می گیرد جهان بر مردمان سختکوش

9/ من هر باری میام تو این حرم بارون می باره ...

از قم بهم زنگ زدن..

از طرف سوگواره ملت امام حسین ع کلیک

گفتن پارسال که کارگاه اربعین رو شرکت کردم و تولید اثر انجام دادم، بچه های گروه آثار رو براشون فرستادن و حالا اثرم شایسته تقدیر شناخته شده..من کاملا بی خبر بودم..این به کنار

گفتن به زودی باهام تماس می گیرن و دعوتم می کنن که برم برای مراسم اختتامیه..که توی قم برگزار میشه..

خیلی دلم تنگ شده..میشه لطفا دعا کنید برام که خدا بخواد و برم؟؟

 

رفتم زیارت نامه کوتاه حضرت معصومه سلام الله علیها رو خوندم..

یه فرازش چشمم رو گرفت

ببینید:

السَّلامُ عَلَیْکِ عَرَّفَ اللهُ بَیْنَنا وَبَیْنَکُمْ فِی الْجَنَّهِ، وَحَشَرَنا فِی زُمْرَتِکُمْ

سلام بر تو، خدا بین ما و شما در بهشت شناسایی برقرار کند و در گروهتان گردمان آورد

 

تصور کنید

توی بهشت خدا دستمون رو بده دست یه فرشته بگه ببرش محضر حضرت معصومه جان

بعد که می رسیم خدا ما رو به ایشون معرفی می کنه و آشنایی میده:)

و ما میشینم کنار بانو و با چشم های قلبی زل می زنیم به وجود و حضور و نگاهشون...

اللهم ارزقنا لطفااااا

8/ سهل و ممتنع ؟

نوشتن برام شده مثل کنده کاری روی چوب با یه مغار کند

مثل شکستن پوست سخت بادام با دست

مثل پا برهنه راه رفتن روی سنگ ریزه های شلمچه

مثل در آوردن تکه گردو های گیر کرده توی پیچ و تاب پوست گردو

مثل 6 صبح بیدار شدن

مثل حرف زدن با کسی که سنگینی نگاهش اذیتت می کنه

مثل دست کشیدن به سمت یه سیب توی شاخه بالایی درخت که قدت بهش نمی رسه

مثل وقتی که مشتامو گره می کردم و می کوبیدم توی کیسه بوکس اما از جاش تکون نمی خورد

آه..نوشتن دوست داشتنی من

7/ بلوغ با هم بودن

چقدر حس عجیبیه وقتی آگاهانه و خودخواسته تصمیم میگیری تفاوت ها رو بپذیری و یک نفر رو با تمام خوبی ها و عیب ها و دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی هاش، دوست داشته باشی.

البته باید اون خوبی ها کفه ی سنگین تری داشته باشن تا پذیرفتن کفه ی دیگه عقلانی باشه.

شاید این باز کردن قفل یه مرحله ی دیگه از بلوغه.

تلگرافی از خدا

بسپارش به من.

6

فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست

چون رود بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگذر از همه ی سنگریزه ها...

 

 

 

 

 

 

احساس چه کلمه غریبی

5| احساس..چه کلمه ی غریبی

یه آفتی که زندگی مدرن به ما خانم ها زده ، منطقی شدن زیادیمونه..

خیلی رفتیم تو وادی منطق و احساساتمون روز به روز کمرنگ تر میشن..

خود من دلیل اینکه نوشتن برام سخت شده رو دور شدن احساساتم میدونم

چون ماده خام نوشتن فکر و احساسه..از نظرم

وقتی نوشته های چند سال قبلم و دوران نوجوونیم رو میخونم

و با نوشته های این روزا مقایسه می کنم عمق فاجعه رو متوجه می شم.

به مرور نوشته هام بی رنگ بی بو و بی حس شدن..

اینقدر جلوی احساساتم رو توی این سالها گرفتم و کنترلشون کردم و روشون سرپوش گذاشتم و با عقلم تصمیم گرفتم که مبادا آسیب ببینم و تصمیم اشتباهی بگیرم..مبادا احساسم رو اشتباه خرج کنم..

کلا فراموشش کردم

چطوری باید دوباره با احساساتم آشتی کنم؟؟؟

 

 

4

4| نوجوانه ها

3 روزی رفته بودم یک رویداد اعتکاف گونه شلوغ و پلوغ که عین سه روزش را سرپا بودم و وقتی برگشتم یک روز کامل احساس کتک خوردگی می کردم اماااا برکت غلیظ و عجیبی داشت خداروشکر

نوجوان ها..دهه هشتادی ها و نودی ها..خیلی پر برکت اند..خیلی زیادد

واقعا اعجوبه هایی هستند برای خودشون

هر روز مطمئن تر میشم از کار کردن با این گروه سنی..

نوجوانی توی ذهنم نارنجی رنگه

مثلث شکله

و عطر نارنگی شیرین وسط پاییز رو میده..

 

 

۳/ بازارگرمی

امروز میخوام یه پست خاص و بی نظیر براتون بذارم:

بعضی وقتا برای اینکه مثلا مجذوب کننده حرف بزنیم و توجه ها رو جلب کنیم و چشم ها بهمون دوخته بشه وقتی داریم یه چیزی رو تعریف می کنیم؛ میایم از کلمات خاصی برای توصیف چیزی که قراره بگیم استفاده می کنیم

مثلا میگیم من نوجوونی هیجان انگیزی داشتم

یا من دوران کودکی عجیبی داشتم

یا من خاطرات خاصی از دوران مدرسه دارم

یا..

حالا شاید اون چیزی که میخوایم تعریف کنیم واقعا سطحش از اتفاق های عادی کمی بالاتر باشه و واقعا هم کمی خاص باشه

اما با اون توصیفات اولیه، توقع مخاطب رو بالا می بریم

و اون انتظار داره که چیز خیلی محیرالعقولی بشنوه

و در نتیجه بعد از شنیدن خاطره یا مطلب احساس می کنه : همین؟ این بود؟

یعنی ما میخوایم بازارگرمی کنیم برای حرفی که داریم

اما باعث میشیم ارج و قربش کم بشه.!!

 

پست من همین بود.

الان وقتشه کامنت کنید:  این بود؟؟ :))

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan