روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

افاضات

در دنیای تنوع ها؛ تو اهل تعهد باش.

آبان نوشتن سی ام | اومد فردای دیروز، پس از چشم انتظاری:)

به نام خدا

امروز سی ام آبان بود و این بنده توانست ۳۰ روز پشت سر هم؛ در وبلاگ پست بگذارد هر چند کوچک، یا نه خیلی معتبر.

توانست تمام عذر و بهانه ها را دور بزند و پای این قرار بماند که بعید بود از بنده ی چله‌شکن.

منت خدای را عزوجل...

واقعیت؛ حرف های پست آخر؛ به قول رضا امیرخانی، دوسیه‌اش مفصل است.

مجالی نیافتم که بنویسم.فردا به شرط حیات، انجام میدهم، اگر خدا بخواهد.

باقی بقایتان.

 

 

+عنوان،مصرعی از یک آهنگ.

آن ۲۹ | چه دیر کشف کردم!

چقدر بازنویسی به نظرم کسل کننده بود، و چقدر نیست!

درست برعکسه؛ مثل جادو می‌مونه!

آن ۲۸ |

اتفاقی که نباید می افتاد؛ افتاده بود و من،

چاره ای نداشتم که خودم را به تمامه تسلیم کرده و به امانات تحویل دهم .

پس چمدان کوچکم را از انبار خانه بیرون کشیدم و شروع کردم به چیدن.‌..

آن ۲۷ | به همین برکت!

گفته بودم که عطر نان گرم، یک‌جورهایی حس امنیت و دل‌گرمی دارد؟

آن ۲۶| فانتزی‌طور

دلم میخواد یه روز در حین اینکه دارم برای هدفم_سخت_ تلاش می کنم و در مقابل هیچ مانعی کمرم خم نمیشه؛ شخص مهم و تاثیرگزار زندگیم؛ با یه لبخند تحسین آمیز بهم بگه: تو آدم نمیشی نه؟:)

آن ۲۵ |

_سی ثانیه بهت فرصت میدم از همون راهی که اومدی بری بیرون وگرنه می‌زنم..

فعلا ثابت | آن ۲۴ | لطف کنید و جواب بدهید؛ حتی شما دوست عزیز!

مهم ترین درسی که تا اینجا از زندگی گرفتید چی بوده؟

اگر حدود سنتون رو هم بگید ممنون میشم.

 

#نیازمند_به_درس‌زندگی

آن ۲۳ | انشالله سال دیگه...

 

نذر کرده بود توی موکب ها پای بچه کوچیکایی که زائر امام حسینن ع و پیاده اومدن رو ماساژ بده تا خستگیشون در بره.

اونم با روغن سیاهدونه:)

آن 22 | شهر بی دوست

چه هفته پر ماجرایی را گذراندم..

هفته ای که شنبه اش با خداحافظی ای جانگداز شروع شد.رفتم برای آخرین قرار با میم.قرار خداحافظی.

وقتی رسیدم خانه شان نبود.یعنی جایی بود و هنوز نرسیده بود خانه.مادرش به زور کشاندم داخل..دم در بد است واین حرفا..

20 دقیقه ای تک و تنها نشسته بودم توی اتاقش که حالا تقریبا خالی شده بود.اتاق پر از رنگ و شادمانی اش چه قدر خسته و بی حوصله به نظر می آمد.هی بغض می کردم و هی نرسیده به اشک قورتش میدادم.

بالاخره آمد و رفتیم توی پارک های اطراف خانه شان.دوستش هم بود.سعی می کردم با وجود او دچار رودربایستی نشوم و حرف هایم را بهش بزنم..دیدار آخر که شوخی بردار نیست..آن هم با کسی که از دوم دبیرستان؛ با هم دوست هستید و همه می گویند چقدر برازنده اید و آن قدر به هم شبیهید که خودتان هم همدیگر را اشتباه می گیرید!

و اما لحظه آخر...نتوانستم..

در آغوش گرفتمش و اشک هایمان را رها کردیم..

بیشترین ناراحتی ام از این بود که چرا قدر همدیگر را ندانستیم.چرا همدیگر را بیشتر ندیدیم و با هم بیشتر حرف نزدیم و سعی نکردیم با تغییرات هم بیشتر کنار بیاییم؟ می توانستیم فوق العاده باشیم...

هر چه که بود گذشت..

میم رفت به استقبال فصل جدید زندگی اش در قم.

و من به استقبال فصل جدید زندگی خواهم رفت، در شهر خودم.

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan