روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

آن 21 | الهام را به خاطر بسپار!

به این نتیجه رسیدم که جوگیری همیشه هم بد نیست.

فقط نیاز داره که هوشیار باشی و از لحظات کوتاه و ملکوتی جوگیری به نفع ادامه مسیرت استفاده کنی.

دقت کردی بعد از خوندن یه کتاب که مدتی باهاش همراه بودی، وقتی میخوای یادداشت های شخصیت رو بنویسی، احساس میکنی که روح ادبیات نویسنده اون کتاب توی جملاتت جاریه؟شاید برات پیش اومده باشه!

این یه نوعی از جوگیریه.شاید بهتر باشه تا توی اون جو هستی بیشتر بنویسی..تا هنوز قالب ادبیاتی اون نویسنده و کلمات جدید و نوع ترکیب کلماتش توی ذهنت هست و محو نشده.درسته شاید متن هات رنگ و بوی تقلید به خودش بگیره ولی برای منی که میخوام تمرین کنم اشکالی نداره!

خیلی وقت ها از دل همین تقلید ها ذهنت یه اتصالی ریزی میکنه و یه مدل شخصی متولد میشه.

توی هنرهای تجسمی هم همین موضوع مطرحه.وقتی میخوای طراحی یاد بگیری تا مدت ها فقط کپی می کنی و آثار بزرگان رو آنالیز می کنی و سعی می کنی خط کشیدنشون رو تقلید کنی.کپی آثار معروف یکی از تمرین های مهم در هنرهای تجسمیه.

شاید خیلی هاتون با رشته ها و تخصص های مختلف، تایید کنید که این تمرین توی زمینه های دیگه هم وجود داره..

در واقع سبک شخصی از روز اول وجود نداره.با تجربه ها و خاک صحنه خوردن های فراوان و تقلید از بزرگانه که تجربیات روی هم میان و یه روز میبینی یه کوه توی وجودت شکل گرفته که سنگ آخری که روی نوک قله‌ شه، شبیه هیچکدوم از سنگ های قبلی نیست!

و اینجاست که میفهمی متولد شده؛ اون چیزی که امضای کارهای توئه.

البته بعد از این هم نیاز داری به منابعی که ازشون الهام بگیری تا بتونی خلق کنی.

فقط خدای بی همتاست که بی هیچ نمونه قبلی خلق می کنه و برای خالقیتش نیاز به هیچ منبع الهامی نداره.

ما انسانها برای اینکه چیزی رو خلق کنیم نیاز به الهام گرفتن داریم.هیچ چیز توی وجود ما از عدم نمیاد!

حتی ایده ای که یهو به ذهنت می رسه و فکر می کنی خالص خالص ذهن خودت تولیدش کرده، شکل گرفته از یه چیزایی توی عمق وجودته..یه جایی طرفای ضمیر ناخودآگاهت..

هر چیزی که می نویسی، می کشی(روی کاغذ :دی) و می سازی، نمود بیرونی دریافت های تو از جهان اطرافته..

هر چقدر دریافت های عمیق تری از لحظات زندگی داشته باشی، طبیعتا خلق تو عمقش بیشتر خواهد بود و احتمالا اگر یاد بگیری دریافت‌هات از جهان رو نو کنی و از زاویه های دیگه ای بهشون نگاه کنی، کمک می کنه که کارت بدیع تر باشه..

اگر اهل نوشتن..تجسم بخشیدن و به طور کلی ساختن هستی،حتی توی اون لحظات ساده و ملال آور زندگی، رادارهای حسی خدادادت رو روشن کن و روی درجه بالا تنظیم.

شاید نکته باریک تر از مویی رو از اطرافت کشف کردی که تونست اون لحظه ساده رو برای تو الهام بخش کنه:)

 

پست نخودی امروز

یه کامنت خصوصی داشتم که دیروز سر کلاس دیدمش و درست حسابی به جزئیات فرستنده و ایناش دقت نکردم؛ یه جور نقد مثبت بود و همش داشتم فکر می کردم که بهترین جوابی که میتونم بهش بدم چی باشه و تو ذهنم جمله بندی می کردم(کلا عادت دارم وقتی نمیشه بشینم پای وبلاگ، تو ذهنم به کامنت ها جواب بدم و پست پیش‌نویس کنم تا آماده باشه برای بعد:))

تا اینکه الان نشستم بهش جواب بدم و متوجه شدم علاوه بر اینکه خصوصیه، ناشناس هم هست!

یعنی اصلا نمیتونم بهش جواب بدم و الکی فسفر سوزوندم!

"ما هیچ، ما نگاه" الان کاربرد داره فکر کنم:)

 

آن ۲۰ | سلام!

همین سلام رو برای امروز بپذیرید

سلام سلامتی میاره :)

آن ۱۹ |

برای روبرو نشدن با انعکاس حقیقتِ پنهان پشتِ چشمانت در آینه دلت؛ به هجوم شلوغی های خواسته و ناخواسته پناه مبر.

 

آن ۱۸ | به جبران روزهای سرد

این راه را رفتن می‌باید و کوشیدن. چون به پایانش رسی، خویش در آغازش بینی و اگر به آغازش رسی، پایانش هیچ درنیابی. من در این راه ورق یار می‌خوانم که از کم‌اندیشی خویش آگاهم. خط من کژ است و باطل. این من کیست؟ جز هیچ!

ورق یار می‌خوانم، تا از آغازها و پایان‌ها بگذرم و بدانم رفتن چیست و کوشیدن چه.

منِ مستدامی‌ست در ورق یارِ باقی، که دیگر از من‌اش نشانی نیست.

#شمس‌تبریزی

 

آن ۱۷ام

بزرگ شدن فقط اونجاش که وقتی توی فیلم خطری پدر خانواده رو تهدید میکنه

علاوه بر همذات پنداری با دختر خانواده

با مادر خانواده که در واقع همسر اون مرد هست هم همذات پنداری میکنی.

آن 16 | جاست دو اِت!

 

 

از خودم انتظار ندارم که هر روز مطلب فوق العاده ای بنویسم.

البته وقتی مطلبی خوب از آب در می آید بی نهایت شاد می شوم اما اساسا هدفم از روزانه نوشتن و منتشر کردن،عالی نوشتن نبوده است.

این فقط یک تمرین است.مبارزه ای برای غلبه بر کمالگرایی منفی! گیاهی که بی آن که بدانم در وجودم کاشته شد و ریشه زد و حالا نزدیک به ثمر دادنش بود که مچش را گرفتم!

با تمام وجود جلویش ایستاده ام. دارم تلاش می کنم تمرین هایی را برای خودم تعریف کنم که از کمالگرایی به معمول گرایی یا بهتر است بگویم عمل گرایی برسم و از این صبر های بی حد کمالگرایانه برای رسیدن به نقطه مطلوب و بعد شروع کردن، دست بردارم.

روزانه نویسی در وبلاگ، مبارزه با کمالگرایی در نویسندگی است.

و تمریناتی دیگر برای باقی جزیره های زندگی..

اللهم انصرنی بحق احبائک!

آن ۱۵ | با این ستاره ها!

رفته بودم سر مزار تنها شهیدی که هم‌فامیل من است.

قطعه شهدای دفاع مقدس یک شهرستان خیلی کوچک.

چندباری که رفته‌ام متوجه رسمی شده ام.خانواده شهدا که می آیند به شهیدشان سر بزنند؛ اگر سر مزار شهید دیگری؛کسی از خانواده اش نشسته باشد؛ میروند سر مزار او هم مینشیند و فاتحه ی ویژه ای می فرستد.

یک جور ارتباط قلبی پنهان بین خانواده های شهدا..یه نوع فهم عمیق و ناپیدا از همدیگر.

داشتم می گفتم

نشسته بودم سر مزار تنها شهیدی که هم‌فامیل من است.

خانمی آمد و در ردیف روبرویی کنار مزاری نشست.

آب ریخت و با لطافت روی عکس حک شده روی سنگ دست کشید..

به تقلید از خانواده شهدا

بلند شدم و رفتم کنارش نشستم.سلام کردم و شروع کردم فاتحه خواندن..

خواهر شهید بود..

حرف هایی رد و بدل شد که مجال گفتنشان نیست

فقط این را داشته باشید..

 

رو به چشمای دریایی برادرش توی عکس گفت

پاشو محمد

پاشو الانم جنگه

پاشو دست جوونا رو بگیر

جوونای ما نابلدن..

 

...

آن ۱۴ | دلم قرصه یکی حالمو می پرسه...

بیا و قصمو خودت روایت کن

حالا خودت قضاوت کن

اگه بدم چرا هوامو داری

آخه فدای تو، چقد فداکاری

مگه به من بدهکاری؟

می بخشی من رو منت نمی ذاری

 

نبودی و هزار دفعه زمین خوردم

نبودی و کم آوردم

ولی همش به داد من رسیدی

با هر کی غیر تو اگه که سر کردم

آخرش ضرر کردم

وقتی باشی حرومه نا امیدی...

دل شکسته قیمتی تره آره

صدای بهتری داره

خدا ببین چقد دلم شکسته

بیا و لحظه هامو آسمونی کن

بیا و مهربونی کن

بیا ببین چه بد دلم شکسته

پشیمونم از این مسیر وارونه

از اینکه گم شده خونه

از اینکه از سر خودم زیادم

پشیمونم ولی بازم دلم قرصه

یکی حالمو میپرسه

تو لحظه ای که شمع رو به بادم...

 

 

 

آن 13 | بارانم آرزوست

بوی باران بد طوری تو هوا پیچیده

چند شب قبل آسمان قرمز شده بود..

هواشناسی هم خبر داده بود پنجشنبه باران سبکی می بارد.

هنوز که خبری نیست؛ آسمان قربانش بروم: صاف و خوشرنگ و آبی.

خدا گیان مهربانم! کویر روحمان ترک های عمیق برداشته؛ چند قطره ای...از دریای لطفت، مهمان رحمتمان نمی کنی؟

کاش  لااقل آنقدر همدل بودیم که دست توی دست هم می رفتیم لب رود شهر و دعای باران می خواندیم..

آنوقت مثل دختربچه آن داستان قدیمی، با خود چتر می بردم تا یقین خود را نشان بدهم..که در راه برگشت زیر باران به خانه برخواهیم گشت...

 

بعدا نوشت: باریدن گرفت:) راس ساعت ۱۸:۱۳ به مدت دو دقیقه😊

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan