عادت کن به مدام دیدن آسمان،
و برای دیدنش،دل به پنجره ها نبند.
- تاریخ : چهارشنبه ۵ آبان ۰۰
- ساعت : ۲۳:۵۱
- |
- نظرات [ ۰ ]
تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!
عادت کن به مدام دیدن آسمان،
و برای دیدنش،دل به پنجره ها نبند.
شب که میشود،آرام باش.
بگذار گرد و خاک های و هوی روز فروبنشیند.
و مه شلوغی ها محو شود.
بعد، گوش تیز کن..
کم کم صدایی را میشنوی از اعماق قلبت..
گوش بسپار..
آرام و ساکت.
و حالا قلبت،با تو سخن خواهد گفت
رازهایی که میدانستی و فراموش کرده ای
یا حرف هایی از آینده نزدیک و دور..
و خود واقعی ات را به تو نشان خواهد داد..
از او فرار نکن.
روبروی خودت بنشین و به عمق چشم هایش خیره شو
اگر لازم بود دستی به سرش بکش
یا شانه ای به زلف های روحش بزن
بگذار ترسش بریزد و زبان باز کند..
حرف های خوبی به تو خواهد زد
صبح که بیدار شدی
حرف هایش را هر چقدر در خاطرت مانده بود،گوشه ای بنویس..
بعد ها
که از شب فراری بودی
و ایم حرف ها را فراموش کرده بودی
به کارت خواهد آمد...
+زین پس در عنوان به جای آبان نوشتن به اختصار آن مینوسم:)
این اجازه رو به خودت بده که اگر لازم بود از صفر شروع کنه...
کمالگرا بودنی که تو را متوقف، یا تندرو و در نهایت خسته و فرسوده کند؛ مخالف کمالخواهی روح توست.
این دو را با هم اشتباه نگیر.
جشن شب بیعت بود.مداح فارسی و عربی شعر میخواند و بساط دست و جیغ و سوت و کل کشیدن زن ها به راه بود و حتی نزدیک های سن یک عده مرد یزله* می کردند و شادمانه پا می کوبیدند.
وسط نور افشانی ها و پرچم گردانی ها و دست و جیغ و هوراها؛ به این فکر میکردم که کسی که داریم برای عید بیعتش با تمام وجود دست میزنیم ...الان خودش کجاست؟
یزله:نوعی پایکوبی مرسوم در بین اقوام عرب
فقط یه انسان بانشاط میتونه از بین هزارویک اتفاقی که هر روز رخ میده، نعمت ها و موهبت هارو تشخیص بده و بخاطرشون شگفت زده بشه..
یه خسته همه ی لطفایی که در حقش میشه رو وظیفه طرف مقابل میدونه..و اون طرف مقابل ممکنه گاهی خود خدا هم باشه..
+بانشاط و خسته یه تعریفی تو ذهن من دارن که شاید با تعریف شما یا معنی تحت اللفظی خود کلمه متفاوت باشه..ولی نمیتونم درست توضیحش بدم..
مخرب ترین فهم زندگیم شاید این بود که فهمیدم میشه بی برنامه بود و نمرد.
خیال می کردم هر وقت اراده کنم میتوانم بنویسم؛سرشار و خلاق هم.
چندی پیش یادداشتی را میخواندم در یک از وبلاگ ها به نقل از نون الف عزیز یا همان اقای نادر ابراهیمی؛ که می گفت نوشتن برایش سخت است!
من فکر میکردم نوشتن برای کسی مثل نون الف به مثابه یک تراوش ناگزیر باشد.قلم را روی کاغذ می گذارد و بی مهابا می نویسد و می نویسد.
بارها دنبال آن مطلب گشتم اما پیدایش نکردم که دوباره بخوانم..اما برخی جملاتش یادم هست..گفته بود نوشتن برایم سخت است..با جان کندن می نویسم..هر کلمه را با عرق ریختن بر روی کاغذ می آورم...
شگفتا..
یک ماه پیش حدودا..یک مجله همشهری داستان دست گرفتم تا کمی به یاد گذشته بخوانم..با یادداشتی روبرو شدم که مصاحبه با همسر یکی از شاعران فوق معروف بود...که از قضا مورد علاقه من هم هست. با شوق شروع کردم به خواندن و هر چه جلو میرفتم از شوقم کاسته می شد..
چقدر با تصورم فرق می کرد..به نظر بسیار مبادی اداب و متخلق به اخلاق شریفه می امد این بزرگوار!
اما همسرش گفت که از سیگار کشیدن های افراطی اش شاکی بوده..و همیشه در این باره با او جدل داشته است.
و شاعر هر بار قول ترک را می داده: بعد از پایان نامه دیگر نمی کشم..بعد از این کتابم..بعد از..
و گفت بعد از جریان یک بیماری که سیگار برایش ممنوع شده بود..افسرده وار می گفت: دیگر زندگی برایم معنی ندارد حالا که نه میتوانم سیگار بکشم و نه شعر بگویم..
و چیزهای دیگر که از او انتظار نداشتم..
خواه ناخواه احساس من این است که کسانی که به درخششی رسیده اند از آسمان افتاده اند و شالوده شان با افراد معمولی فرق می کند.
همان خطای شناختی معروف! فقط شهدا نیستند که اینطور درباره شان فکر میکنیم..
سالهاست راویان گلو پاره می کنند که شهدا افردی بودند مثل من و شما.آدمهای معمولی با عادت های معمولی.ولی در مسیری قرار گرفتند و جذبه هایی دریافت کردند که بُعد عالی وجودشان متعالی شد..
ولی کی باور می کند؟
همچنان تصور میکنیم با شخصیت هایی افسانه ای روبرو هستیم که از جنسی دیگر بودند و دست ما به دامانشان هرگز نتواند رسید.
و این خطا حتی برای غیر از شهدا هم وجود دارد..همانطور که گفتم..
وگرنه برای مثال چرا من باید از اینکه بدانم قیصر امین پور عادات غذایی ناسالمی داشته و عاشق فست فود و سس و نوشابه فراوان بوده متعجب بشوم و باورش برایم سخت باشد؟
+نیمفاصلههای نداشته متن را به نیمفاصلهداری خودتان ببخشایید.:)
+اتفاقی این پستمو دیدم و دلم کلی برای روزای خوابگاه و خاله بازیا و غذا پختنا تنگ شد:") پاراگراف زیر عکسو بخونید:")
بشکنیدش دیگر!
یخ بیان را می گویم!
همگی شما را دعوت می کنم به شرکت در چالش شکستن یخ بیان
خودم را هم دعوت می کنم.
البته احتمالا از یک مهر یا هر روزی که آزاد شده باشم شروع میکنم.نه از همین امروز.انشاالله آخرِ شهریور دفاع پایان نامه کارشناسی ام است و به دعا هایتان محتاجم.پایان نامه ام با کمک خدا خیلی بهتر از چیزی شد که تصورش را میکردم.بعدا بیشتر درباره اش میگویم.خوشتان خواهد آمد.
راستی پاییز نزدیک است و من مثل روزهای 7 سالگی ام وقتی که انتظار کلاس اول دبستان را می کشیدم هیجان زده ام.
به شدت هیجان زده و بی قرار و منتظر پاییزم.همیشه در شهریور همین حال را داشته ام.
آه.پاییز رمزآلود من..
احساس می کنم برعکس درختان،جوانه های درخت روح من در پاییز می شکفند.
البته فقط من نیستم.مطمئنم که ادم ها در این زمینه دو دسته اند: دسته ای که پاییز را شروع دلگیری ها و تاریکی ها میدانند و دسته ای که برایش هیجان زده و مشتاقند.
بیش از این نمیتوانم بنویسم.
برایتان آرزوی سلامتی دارم.
انشااله با خبر های خوب بر میگردم:)