- به این آسونیا نیست که تو میگی...
- تاریخ : دوشنبه ۱۵ شهریور ۰۰
- ساعت : ۰۱:۲۱
- ادامه مطلب
- |
- نظرات [ ۰ ]
تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!
- به این آسونیا نیست که تو میگی...
یک موسیقی نمی تواند به تنهایی دلیل حرکت تو باشد؛
اما شاید بتواند دلایلی که برای حرکت داری را یادآوری ات کند.
اون روزی که عظم البلا شده بودم و اون پست رو گذاشتم همش داشتم فکر میکردم خدایا من قبلا چطوری اونقدر خجسته بودم؟
شرایط از حالا آسون تر نبود هیچ؛ تازه سختی هام بیشتر هم بود،مدام در تردد بودن بین دو شهر..تنهایی..دوری
سختی های مستقل زندگی کردن اونم توی خوابگاه!
ولی حالم از الان بهتر بود.
چرا؟چطوری؟مگه میشه؟مگه داریم؟
همینطوری فکر کردم و فکر کردم تا اینکه شب پای تلویزیون یهو یه جرقه خورد تو سرم.
در قالب یه خاطره یادم اومد به این ایه که : لقد خلقنا الانسان فی کبد!
چی؟
ما انسان رو در سختی آفریدیم!؟؟؟
خدای من، یادم رفته بود!
این مدت چه قدر با سختیا کشتی گرفتم و با تمام وجود میخواستم حذفشون کنم.اما دریغ!
یکی تموم شد و بعدی فرداش اومد به استقبالم.و من متحیر بودم که چرا؟
ولی یادم نبود که قرار نیست تموم بشن.که الدنیا دارُُ بالبلاءِ محفوفه
دنیا با بلا پیچیده شده!عجینه و جدایی ناپذیر.
و من تموم انرژیم رو صرف مقاومت کردن مقابل سختیا کردم که وارد زندگیم نشن! چه حماقتی!
دقیقا به فرسایندگی موقعی که دو تا قطب موافق اهن ربا رو میخوای به هم بچسبونی و نمیتونی.
الان نمیگم یک هو متحول شدم و همین جرقه باعث شده حالم از این رو به اون رو بشه.نمیگم چون اغراقه و دروغ و جوگیری.
فلسفه رنج ها رو فراموش کردم.اینکه باهام چیکار میکنن و چطوری رشدم میدن و وقتی یکیشونو پشت سر میذارم چی بهم اضافه شده رو یادم نمیاد یا حدقل واضح نیست برام.
ولی فعلا مهم نیست.
فقط همین برام کافیه که فهمیدم سختی و رنج؛ باید باشه.درواقع امتحانی که میگن همینه!
یعنی یه طورایی سختی ها میان و عیار ما توی واکنش و تصمیمون در مقابل اون سختیه که سنجیده میشه.
خب طبیعیه که اگر وحشت نکنیم، دور خودمون نچرخیم و جیغ نزنیم و معقول و با ارامش به سختی نگاه کنیم و به جای فکر کردن به چرا زندگی سخته؟ چرا من و غیره و ذلک؛ به اینکه الان چیکار کنم بهتره فکر کنیم،سطحمون بالاتره و بنده ی خفن تری هستیم.
زندگی با رنج عجینه.چراش رو فعلا نمیدونم و نمیخوام بدونم.یا میدونم و نمیخوام بهش فکر کنم. همین که پذیرش لقد خلقنا الانسان فی کبد رو بدست بیارم و وا بدم و کشتی گرفتن رو تمام کنم برام کافیه.
چه مفاهیم بدیهی و فراموش شدنی ای...ای انسان فراموشکار طفلک..
+ این پست کامنتی بود برای این پست خانم آرامش ولی منتقل شد به اینجا:)
+
قبلا آدم صبورتری بودم.مثلا توانایی این را داشتم که وقتی چای میریزم بنشینم یک گوشه ای و همینطوری با بخار چایی خوش باشم.نگاهش کنم بگیرمش زیر چشم هایم.بو بکشمش تا زمانی که قابل خوردن بشود.
بعد یک تکه از شیرینی که همراه چای بود را میگذاشتم دهانم و همراه با چای مزمزه اش میکردم.
اما حالا اینطوری شده ام که سه چهار تا خرما را پشت سر هم میخورم و بعد با شیرینی که ازشان به جا مانده چایی را با زیر استکان خنک کرده در کمتر از 5 دقیقه دخلش را می اورم.یا اینکه همانطور داغ داغ با لیوان میخورم.
+
راستش متوجه شده ام که دیگر نمیتوانم احساساتم را مثل قبل بیان کنم.از این بابت خیلی ناراحتم.یادداشت های قبل تر هایم را میخوانم و به خودم غبطه میخورم.لحظه به لحظه باید مراقب خودم باشم که در شلوغی ها غرق نشوم.انسان برای این حجم از شلوغی بیهوده افریده نشده است.گاهی ارزو میکنم در روزگاری می زیستم که تنها راه ارتباط نامه و چاپار بوده.گرچه احمقانه است و اگر در ان روزگار بودم احتمالا ارزو میکردم راه سریعتری برای ارتباط وجود داشت.
ولی قبول کنید دنیا خیلی شلوغ است.گاهی از این شلوغی کلافه و گیج میشوم.دلم خلوت میخواهد.سکوت.ولی نمی شود.به هر کجا که فرار میکنم اخبار خودشان را بهم می رسانند.
رسانه ملی به استرس بارترین شکل ممکن اخبار کرونا را اعلام میکند. با رنگ های تند و موسیقی متن فیلم های ترسناک..
من می ترسم.
از گم شدن در این جهان شلوغ می ترسم. شاید هم گم شده هم و خودم خبر ندارم.اگر گم نشده بودم شاید راحت میتوانستم احساساتم را بیان کنم.از شلوغی ها خسته ام.کاش از کثرت به وحدت می رسیدم.کاش استادی داشتم.نفس حقی.گوشه ارامشی.ارام شدن و تاب اوردن را فراموش کرده ام.راستی چطوری خودم را ارام میکردم؟ چطوری به خدا نزدیک می شدم؟ چطوری انگیزه هایم را برای حرکت ها بزرگ جمع می کردم؟
زندگی کردن را،خوب زندگی کردن را از یاد برده ام.
مثل یک جنگجوی از نفس افتاده ام که وسط جنگ یادش رفته برای چه می جنگیده است.
قبل تر ها شبیه یک صخره بودم که برایش فرقی نمی کرد دریا چقدر طوفانی باشد.حالا یک برکه ام که با نسیمی به هم می ریزد.
سلام!
یه خواهش دارم از همه دوستانی که این پست رو میخونن
لطفا بهم وبلاگ معرفی کنید:)
اون وبلاگی که خوشحالید که پیداش کردید
وبلاگی که فکر میکنید مفیده
_ارزش خوندن داره
_بهتون ارامش میده
_ازش چیز یاد می گیرید
_شما رو میخندونه و حال و هواتونو عوض می کنه
اگر حتی یکی از این ویژگی ها رو داره معرفیش کنید.
پیشاپیش سپاسگزارم^^
چند روزه که از وسط هوای پنجاه و چند درجه احساس میکنم بوی پاییز می آد!
جمعه شب حس میکردم یه کلاس اولی ام و هنوز مشقامو ننوشتم و فردا باید برم مدرسه در حالی که دندونم درد میکنه ولی به کسی نگفتم..
حس غریبی بود..
اگر دوست دارید چند روزی در نخلستان های بغداد قدم بزنید و از برج و باروی جعفر برمکی و ابراهیم موصلی و هارون الرشید _از نزدیک و با جزئیات_ بازدید نمایید و چند شبی را در بزم های بی نهایت مجللشان شرکت کرده، به آواز مغنیه ها و طنبور ها و عود ها گوش بسپارید و کنیزک های رنگارنگ را تماشا کنید و از کباب ها و خورش های رنگ به رنگ بخورید و از نوشیدنی ها بچشید و در کنارش از تاریخ مظلومیت شیعیان و امامشان و سیاهچال ها و غل و زنجیرها و فرار ها و پنهانی زندگی کردن هایشان بشنوید و چشم تَر کنید این کتاب را بخوانید.
تلفیقی از تاریخ و حماسه ی دوران سیاهی از زندگی شیعیان با روزهای رنگارنگ و انجیرهای شیرین تر از عسل...از جنس زندگی.
طبق تحقیقات بنده شاعران برای شعر گفتن از دو عنصر تغذیه میکنند
که یکی عشق است و دیگری درد.
هر کدام از این دو، دایره ی وسیعی از معنا را در بر دارند.
مثلا عشق ها داریم! عشق به وطن، به مادر، به زمین و طبیعت، به ناموس، به عقیده و مقدسات، به معبود وآفریدگار، به...
اما نکته ای در اینجا هست.اگر عشق از نوع زمینی خود باشد.از نوع آدم به حوا و مجنون به لیلا؛ سه مرحله خواهد داشت.
پیشا وصال و شوق رسیدن
وصال محبوب و آرمیدن
پسا وصال ،فراقی دوباره و چون شمع آب شدن.
اما بدان! که اگر عشقی هر سه مرحله را طی کند؛ شاعر در دو مرحله اول و آخر
شعر هایی بس سوزنده و پر احساس و ناب و بی بدیل خواهد سرود، به نسبت مرحله وصل!
که ابراهیم موصلی به دعبل خزاعی گفت :
گوش کن فرزند. وصال برای شاعر سم مهلک است.تو تا زمانی با سوز و گداز می سرایی که مبتلا به هجران محبوب باشی.
اگر او را ببینی، اگر آب بر این آتش اشتیاق بریزی،دیگر مرغ تخم طلای من نخواهی بود.
از آن به بعد تخم هایی خواهی گذاشت که به درد نمیرو می خورد...*
اما در حالتی نیز شاعر فقط و فقط در مرحله وصال شعر می جوشاند.
یعنی درست زمانی که مست چشیدن لذت وصل باشد..حتی در لحظه ای که در آغوش محبوب آرام گرفته است
و در گهواره نگاه او چونان طفلی بی گناه خفته است.
و این جز در یک نوع از عشق حاصل نمی شود که فرد در عین وصل، شوقی برای وصل بیشتر دارد.شوقی از جنس فراق.سوزاننده ومجنون کننده و غرق کننده..
و این نیست جز عشق به پروردگار.
که یحتمل هر کدام از ما، توفیق لمس آن را در روزگاری که غرق زر و زور و تزویر این فلک بوقلمون نشده بودیم داشته ایم.
و در آن زمان است که چشمه شعر های ناب..چون آب های زلال از دل کوه های سخت بیرون می ریزد و بر جان و زبان شاعر جاری میشود.
و شاعر، شوریده حال
روز و شب زیر لب شعر میخواند..و کسی را در اطراف خود نمی بیند جز آنکه منظور و محبوب و معشوق است..
و شاید از دید دیگر آدمیان... شاعر مجنون باشد.
به وقت ۱۳ ذی الحجه ۱۴۴۲
تذکره الشعرای خودمانی:)
*: از کتاب دعبل و زلفا نگاشته استاد مظفر سالاری
با تمام وجود. سر تا پا. میخوام برم سفر.دور و نزدیکش مهم نیست.آب و هواش ابری باشه؟نم ریز باشه مه باشه؟ اصلا مهم نیست.طبیعتش سبز باشه یا خشن.فرقی نمیکنه.
یه کلبه باشه روی یه کوه وسط یه جنگل که مهمون یه پیرزن کارکشته بشم و صبح به صبح کمکش آتیش تیار کنم و دون بپاشم و چه و چه. که البته بعد تموم کارای مربوط به صبح اون پیرزن، من شهری سوسول اونقدر خسته میشم که دوباره باید بگیرم بخوابم:)
یا توی یه سیاه چادر باشه.مهمون یه خونواده شلوغ عشایر وسط بیابون.که شبا تا نزدیک سحر چشششششم بدوزم به عمق اسمون و سعی کنم با نگاهم بشکافمش و تو همون حین و بین خوابم ببره و با صدای قوقولی از خواب بیدار شم که دوگانه ای بهر ان یگانه به کمر بزنم.
بعدم تا هوا روشن شه و کارای یومیه ی من مهمون شروع بشه بشینم روی یه تخته سنگ یا یه کنده وسط صحرا و چششششم بدوزم به منظره سخاوتمند رو بروم که با تمام زیباییش اجازه داده تماشایش کنم.
سفر هایی رفته ام در این دو دهه و خورده ای. بعضی زیارتی و بعضی سیاحتی.گاهی پرخرج تر و گاهی کم خرج تر.
اما حالا بعد از تمام این ها..تنها لحظاتی از این سفر ها برایم اهمیت دارند که مرا به دنیای ویژه تری مهمان کرده بودند.
خاطرم هست،زمستان 1396 بود. رفقا خوابیده بودند و من برای کار واجبی بیدار مانده بودم.محلی که مشغول به کار بودم از محل اسکانمان 150 قدمی فاصله داشت.
کارم تمام شد. پا که بیرون گذاشتم باد شدیدی پرید و بغلم کرد. باد نه سرد بود و نه گرم.ولرم بود!!
خیلی دلللچسب بود. میتوانید تصورش بکنید؟
صدای سگ ها از دور و نزدیک می امد و فضای نیمه شب از نور افکن های جا به جا روشن روشن بود.
شالم را همزمان که خودم را بغل میکردم که باد نبردم دورم پیچیدم و تند تند قدم زدم به سمت اسکان که یکهو چیزی میخکوبم کرد.
ایسادم.زل زدم توی چشم های آسمان و ستاره های شفافش.تابحال آسمان را اینقدر تمیز و اختران را اینقدر واضح ندیده بودم.
عینکم را در اوردم تا قاب آن محوطه نگاهم را محدود نکند.گرچه شفافیت ستاره ها کم شد ولی حجم بیشتری را توانستم توی چشم هایم جا بدهم...با تمام وجود خودم را توی اسمان غرق کردم..انگار حتی چند سانتی هم از زمین بلند شده بودم!
صدای سگ ها به خودم اورد. زیاد شده بودند.ته دلم تکانی خورد و دویدم که زودتر به خانه امنم برسم..
چقدر ان شب خودم را به اسمان نزدیک احساس می کردم.
چقدر هوای شهدا به سرم زده بود.
چقدر مست بودم...
حیف که صبح وقتی بیدار شدم و فهمیدم نماز صبحم قضا شده حسابی ضدحال خوردم و از اسمان پرتاب شدم به زمین..چه بسا..با صورت..!
+ شلخته نوشته ام! به فصاحت خودتان ببخشید.
+آسمان میشداغ پر از ارواح طیبه ی شهداست.با همین چشمهای خودم دیدم:)
از لحاظ روحی نیاز دارم الان مامانبزرگ باشم و نوه ی بزرگم آقا محمدعلی چند هفته ای اومده باشه پیشم و با شیطونیا و شوخ و شنگیاش منو یاد خاطرات جوونی خودم و آقا بزرگش بندازه.
هی تو دلم قربون صدقش برم ولی همشو به روش نیارم چون معتقدم پسر نباید لوس بشه وگرنه بعدا به مشکل میخوره.
صبحا جوون نسل جدید عادت کرده به تا لنگ ظهر خوابی رو بیدارش کنم با هم بریم دور پارک محل قدم بزنیم و یه بربریم بگیریم و حین راه رفتن نوش جان کنیم.
شب به شبم با لطائف الحیل زیر زبونشو بکشم که از رفیقاش و زندگیشو و محبوب احتمالیش برام بگه:::)))))
(اینقدر ازین مامان/بابا بزرگایی که محرم راز نوه هاشونن خوشم میاد^__^ اونایی که ریز چشمک میزنن و بستر سازی میکنن که نوه به خواسته دلش برسه رو که اصن نگو:دی..خدا همشونو حفظ کنه. یه صلوات هدیه کنیم به سفر کرده ها)