روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

آزار مورچه

اعتراف می کنم که آزار من به مورچه رسیده!

گاهی تو عصرای کشدار و گرم تابستون می رفتم توی حیاط کنار شیر آب می نشستم و شلنگ صورتی رنگ رو با دستای کوچیکم بهش وصل میکردم.یادمه شلنگ یه بوی خاصی میداد..بوی اب..پلاستیک..خاک..

بعد یه گروه مورچه پیدا میکردم و با اب دورشون رو میگرفتم.مورچه های بیچاره وسط جزیره گرفتار میشدن و حالا من نگاهشون میکردم که چطوری تلاش می کنن با این چالش روبرو بشن.یه ذره به اب نزدیک میشدن..عقب می کشیدن..تند تند راه می رفتن..

البته میدونستم که به زودی اب خشک میشه و میرن سر خونه زندگیشون. اما خب من دقایقی از عمرشون رو تلف می کردم متاسفانه! خدایا منو ببخش:)

بعد ها سعی کردم این کارامو جبران کنم و هر جا مورچه میدیدم سر راهشون خرده بیسکوییت و این جور چیزا میذاشتم! یا انگشتمو میگرفتم نزدیک سرشون تا اگه دوست دارن بین روی دستم و باهام دوست بشن!

مورچه های زرد و بزرگ شجاع ترن و بیشتر به ادم نزدیک میشن.

اما کوچولوهای قهوه ای محافظه کارن و فقط میخوان به کارشون برسن.

خونه های اپارتمانی جدید حتی مورچه هم ندارن!که ردشونو بزنی و دم در لونه شون غذا بذاری!

زنده باد خونه های قدیمی!

| بس که خاموش نشسته سخن از یادش رفته!

الف ) یکی از تاثیرات معادباوری توی زندگی من این بود که در تولید محتوا و انتشار اون در فجازی به شدت وسواس شدم.

-اگر اون دنیا مخاطبا بیان خِرمو بگیرن بگن به خاطر وقتی که از ما گرفتی و در ازاش هیچی بهمون ندادی کل نمازاتو بده چی؟ تاازه اگه نماز قبول شده ای ته کیسه اعمالم باشه..

-اگه حرفم تاثیر بدی روشون بذاره..غمگینشون کنه..عصبیشون کنه..ناامیدشون..چه جوابی دارم بدم؟

-اصلا اگه اینکار عمر و وقت خودمو بگیره..بدون اینکه ثمر خاصی داشته باشه..وقتی ازم پرسیدن بِمَ ابلیتَ شبابک؟ جوونیتو کجا صرف کردی؟ دربیام بگم:((در وبلاگ نویسی و تلاش مذبوحانه برای تولید محتوای قابل))؟؟؟ حقیقتا؟؟(به جای سیریسلی؟؟ که وادادگان فرهنگی میگن عموما)

خب این وسواس باعث شده خیلی کمتر بنویسم.پیج اینستامو تا ریختن یه برنامه درست حسابی براش تعلیق کنم و واسه هر مطلبم ساعت ها وقت بذارم.

این اتفاق خوبه.چون مطالب بسیار با کیفیت تری تولید میشه

و بده چون ذهنم رو محدود و ترسو میکنه.

اما جدیدا به این نتیجه رسیدم که من مسئول تمام ایم وقایع نیستم! مخصوصا اولی

هر آدمی اختیار،اراده و عقل داره و به واسطه اونها میتونه تصمیم بگیره که این متن من نوعی رو بخونه یا نه.

مثل خودم. که اگر یکی دو خط ا مطلبی رو خوندم و دیدم دلم نمیخواد ادامش رو بخونم؛ خب نمیخونمش!

کسی که مجبورم نکرده تمامش رو بخونم فلذا روز قیامت نمیتونم از نویسنده اون مطلب مثلا به دردنخور شاکی باشم.

اینه فعلا این قضیه رو با خودم حل کردم ولی خب ازونجایی که همچنان برای زمان مخاطبم خیلی ارزش قائلم وسواس کیفیت محتوا رو برای خودم حفظ میکنم.

و شاید مثل مجلات اینترنتی زمان لازم برای خوندن هر متن رو هم اولش بنویسم.

 

با )من وبلاگمو خیلی دوست دارم.هر مطلبی که توش مینویسم رو توی فضای خود وبلاگم دوست دارم بخونمش.چندین و چند بار!

و هنوز مثل اولین روزای وبلاگنویسیم که 15.16 سالم بود برای کامنت هام ذوق میکنم:)

و چشم به راه نظر مخاطبامم.

 

پا )مدتهاست که سانسور جزئی از زندگیم شده چه اینجا چه توی باقی شبکه های اجتماعی و چه در رابطه با انسانهای واقعی اطرافم!رفقا من به طرز غریبی اسیر سانسور شدم.

فقط یه جاست که مامن بروز و ظهور عمق وجودمه و اون جایی نیست جز سررسید هام! البته مدتیه که دارم خودمو می پام و متوجه شدم حتی اونجا هم خود خود خودم نیستم.از اونجایی اینو فهمیدم که حس کردم موقع نوشتن، ته ذهنم حواسم هست که اگه یکی یه روزی این دفترو خوند ابروم نره!

خب من خانواده ای دارم که بدون اجازه به مدادم هم دست نمیزنن چه برسه به باز کردن دفتر هام و خوندن. در تمام این سالها این بهم ثابت شده و حتی اگه دفترم روی میز باز باشه هم مطمئنم کسی به خودش اجازه خوندن نمیده.گاهی حتی دلم میخواد کاش یکی به دفترم سرک می کشید و این متنمو میخوند و این حسمو می فهمید!

(چالش های درونگرایی! برونگراهای افراطی که مداام دارن خودشون رو تعریف می کنن خیلی روی اعصابمن و معمولا اگر بین کانتکتام باشن استاتوسشون رو بی صدا میکنم.

اما درونگرایی افراطی حتی از اونم مزخرف تره.چون یه توده ای از حرفای گفته نشده،حسای ابراز نشده و هیجانات تخلیه نشده وسط دل اون ادم دست و پا میزنه و میخواد بیاد بیرون.ولی نمیتونه. و هی سنگین و سنگین تر میشه و بزرگ تر. و ممکنه یه روز به شکل نامناسبی منفجر بشه.به شکل اضطراب ها.بد اخلاقی ها..با خودش و با دیگران.

فلذا اعزه درونگرا برید با یکی حرف بزنید:) اولش سخته.ولی ارزششو داره.)

خب پس من با وجود این خانواده نگرانم کی و چه زمانی دفترم رو بخونه؟؟ نمیدونم احتمالا یه جور اینده نگری برای پس از عروج!روحم باشه:))

تا)الان قسمت سختگیر مغزم داره بهم سیخونک میزنه که این پستت فاخر نشده و اینا

و اون بخش مهربونتر بهم دلداری میده که خونه خودته یکم راحت تر باش اینقد اتو کشیده اینجا رفت و امد نکن.ها؟

 

صحراگرد تویی

عطری که نمیشناسمش پیچیده توی هوای اتاق.

صحراگرد را زیر چشمی می پایم که شیرینی نخود چی های کوچولو را می چیند توی پیشدستی گل قرمز و بعد می خواهد گَردِ شیرین نخودچی ها،که چسبیده اند نوک انگشت وسط و سبابه اش را با زبان بچشد که صدا میکنم: آی! روزه ات را بپــا!

چشم میگرداند و یک لبخندِ کجکی می زند که یعنی :((خودم حواسم بود))

من هم چشم می گردانم که یعنی ((اره جان خودت!))

حواسم را بر میگردانم سر کار خودم.رشته های کنده شده با مغار، پخش اند دور تا دور میز امام خمینی ام و بند اول انگشت های "دستِ مغار به دستم" سرخِ سرخ شده. ارام فوت میکنم بهشان.

صحراگرد توی این هوای گرم بیخودی تمام پنجره ها را باز گذاشته و مثلا دارد هوای اتاق را عوض میکند.

چند روزیست احساس میکنم یک چیزی گوشه قلبش یا توی بغض دانی اش، انگار نفسش را گرفته ؛  می رود و می اید و مصحفِ جلدقهوه ای جیبیِ پالتویی اش را که لبه های عطفش هم کمی پوسته شده  می اورد و نشانِ لای آن را که همیشه خدا همانجاست می گیرد و همان صفحه همیشگی را باز می کند.

_هنوز نمیدانم کدام صفحه و کدام سوره و کدام ایه هایند.یعنی نرفتم که ببینم هیچوقت_

حالا هم نشسته نزدیک یکی از پنجره ها،تقریبا پشت به من و رو به قبله.

شروع می کند زیر لب خواندن.

آنقدر ارام می خواند که تقریبا صدایی از گلویش خارج نمی شود اما سوت نفس هایش که موقع باز و بسته شدن لب ها خود را به بیرون می رسانند به گوش می خورد.فقط،گاه گاهی سر بعضی کلمات جوهر می دهد به صدایش و همانطور پچ پچی و ارام، کلمه را چند بار تکرار می کند:

_اَنّی مَسَّنی الضُّر

اَنّی مَسَّنی الضُّر

اَنّی مَسَّنی الضُّر

دوباره بی صدا می شود و باز دوباره پچ پچی و مصرانه:

_و ادخلناهم فی رحمتنا

و ادخلناهم فی رحمتنا

و ادخلناهم فی رحمتنا

و بعد دوباره بی صدا..

و باز دوباره مصرانه و :

_فاستجبنا لَهُ

فاستجبنا لَهُ

فاستجبنا لَهُ...

_و نجَّیناهُ من الغَم

و نجَّیناهُ من الغَم

و نجَّیناهُ من الغَم1

نگاهم به صحراگرد است.

انگار دارد تمام مهربانی هایی که خدا برای بندگان صالحش تاکنون روا داشته را _نعوذبالله_ یاد خدا می اورد..یا بهتر بگویم به روی خدا می اورد.

میخواد انگار بگوید من شنیده ام ایوب را اجابت کردی و آسیب و ضررش را برطرف ساختی،

شنیده ام اسماعیل را و ادریس را در رحمتت داخل کردی،

و یونس را! شنیده ام استجابتش کردی انجا که اعتراف کرد من از ظالمان بودم...و نجاتش دادی از غم...

انگار میخواهد بگوید میدانم این کاره ای خدای من..کارت لطف است به لطف خواه.

کارت نجات است..و نجات من، از نجات یونس اسیر در دل حوت که سخت تر نیست؟ هست؟

رو میکند به آسمان و گوشه های چشمش را تنگ می کند.انگار حواسش نیست که من هم در اتاق هستم.نفسم را توی سینه ام حبس میکنم.صدای ته چاهی اش از درازنای گلویش می رسد به لب هایش.آرام می گوید:

_خدایا اینجا گفته ای و کذلک ننجی المومنین..و اینچنین مومنان را نجات می دهیم.

درگوشی ادامه می دهد:

_می شود تا ملائک حواسشان نیست قاچاقی من را هم جز این مومنین حساب کنی ؟؟

سر می اندازد توی سینه اش..

نگاه بر میدارم از صحراگرد غریق.

به خودم فکر میکنم...به مومن بودنم،

و ...به ملائکی که حواسشان نیست...

عطری که میشناسمش می پیچد توی هوای اتاق..عطرِ امید.

عطری به مختصاتِ زُمر-53.

 

 

 

 


1.آیات صفحه 329 قرآن کریم.

 

#السماءلی
#صحراگرد_تویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
ایضا
#بسم_الله_القاصم_الجبارین

 

 

 

 

های های!

شمایی که شبیه منی!

میدونی! مشکل ما اینه که شب که میشه یادمون میفته به "آینده و های چیکار کنم" یا به "گذشته و های چیکار کردم" فکر کنیم

انگار روزو ازمون گرفته باشن!

یه ذکر مجرب یاد گرفتم واسه اینکه راحت بشیم از فکر و خیالای شب..از نشخوار گذشته و برنامه چینی واسه اینده و حروم کردن خواب:

بهاره! ولی پا نشو بزن به جاده!

باید با تلاش و جنب و جوش مثل ادم برفی قطره قطره اب بشی

و این آب زمین زیر پای خودش را آبیاری میکنه..

 

یه نفر تو خواب داشت اینو بهم میگفت..:) ماذا فازه؟؟

 

 

 

 

 

+پارسال تبریک هایی که برای سال نو برام فرستاده بودن رو 15 شعبان جواب دادم!

+عنوان مصرعی تغییر یافته از یک اهنگ است و صرفا جنبه تذکری دارد:/

+یه سوال جدی! تعطیلات اساتید مثل ما تا 13 فروردینه یا مثل کارمندا تا 5ام؟ الان میتونم به استادی زنگ بزنم و درباره دانشگاه باهاش حرف بزنم یا زشته؟

زمین زمین ؛ همت!

سلام حاج همت بزرگوار!

اینکه 17 اسفند سالگرد شهادتتان است به طرز عجیبی فراموشم نمی شود...

راستی..این روز که می رسد ، شما در آسمان ها چه می کنید؟ با رفقای شهید برنامه تان چیست؟

جشن میگیرید احتمالا..این وصال پر جنون را در جزیره مجنون...

سلامِ ما را به هر که خودتان دوست داشتید برسانید!

چشمانم فدای نجابت چشمانتان!

امضا، هیچ.

 

لطفا هدیه به روح همه شهدا یه صلوات بفرستید🍃

 

 

کلیک. میخواستم این تصویر را بگذارم اینجا ولی جرئتش را نداشتم..ملامت پدرانه ای در نگاهش هست..

دل؟تنگ

آخرین باری که دلتنگ شدین رو یادتون میاد؟

کسی یا چیزی که دلتنگش شدین کی یا چی بود؟

چیکار کردین؟

 

ماه های عطر دار،خوشرنگ،درجه یک



 

《 نِعمَ الولد "البَنات"
مُلطفاتٌ
مُجهزاتٌ
مونساتٌ
مُبارکاتٌ
مُفلیات 》

 


بهترین فرزندان دختران هستند🍃🌸
_اهل لطف و مهربانی
_پرتلاش
_اهل انس و مودت
_موجوداتی پر برکت و مایه برکت در خانه
_علاقه مند به پاکیزگی


 

+اوصاف دختران
در بیان امام صادق علیه السلام

 

این زیبایی،تقدیم به نگاه شما در سرآغاز این سه ماه پرنشاط مسلمانان عالم:)

اول رجب سال هزار و چهارصد و چهل و دو هجری قمری

 

+یه حس بهار خاصی دارم...روزهای آخر زمستان..جرقه های امید..جریان..زندگی..

الهی که به قول خاله ام ، حکمت خدا با آرزوهای دلتون یکی باشه..

ساده 2

ساده نوشتم چون تکلف از خلوص کار کم میکنه:) با خلوص نیت بخونید و همزمان با من تصور کنید تا بهتون کیف بده:)یعنی امیدوارم که بده.

 

دلم هوای یه خونه ی مادربزرگی رو کرده.
یه خونه قدیمی با درای چوبی شیشه دار
با یه ایوون که مادربزرگ نتونسته تمیزش کنه و کسی هم بهش محل نداده و خاکی خلی مونده.
 یه حیاط موزاییکی و یه حوض خالی چون وسط زمستونیم.
دلم میخواد سر شب باشه و تو خونه مادربزرگ باشم.

لامپای خونه جز یه اتاق و آشپزخونه خاموش باشن.
مامانبزرگ همچین که اذون زد صدام کنه که آسمون نورای خونه رو زیاد کن
که خوب نیست دم اذونی خونه تاریک باشه.
بعد اروم آروم آستینای پیرهن کودری گلگلی زمینه آبیش رو با دستای رنجورش بزنه بالا و همزمان بره سمت روشویی
زیر لب ذکر میگه مامان بزرگ..شایدم شعر میخونه...نمیدونم.
بعد من پا بشم
برم لامپ ایوونو روشن کنم
وایستم تو ایوون و نگاه کنم به آسمونی که هنوز رگه های نارنجی داره.
نگاه کنم به ماه نازکی که یه ابر گنده رو، کشیده روش و خوابیده.
نگاه کنم به پرستوهایی که هنوز نرفتن تو لونه هاشون و شیطونیای آخر روزشون هنوز تموم نشده.
نگاه کنم به لامپ ایوون همسایه روبرویی که از بالای در حیاط پیداست
به برگ های پر پر شده درخت توی حیاط نگاه می کنم و دلم برای ترگل ورگل کردن حیاط تنگ میشه..
بعد میرم تو حیاط وضو بگیرم و می گیرم که یهو باد میوزه
لرزون لرزون میام تو خونه
چادر نماز سفیدگلبهیـم رو از توی کمدچه ی چوبی گوشه اتاق برمیدارم
جانماز گلبهیم  رو هم.
بوی یه عطری رو میدن انگار..یه عطر قدیمی...یه عطری مثل بوی بغل مامانبزرگ وقتی بعد نماز قرآن میخونه
یه عطری مثل بوی اون نسیمی که شبِ قبل از بارون میوزه
یه عطری مثل خاطراتی که توی اتاقِ ذهنت؛ ته یه گنجه‌‌ان؛ لای یه پارچه مخمل زرشکی که پر از برگای گل محمدیه...

آخرای دی 99...یه کم مونده که آخرین ژوژمان های ترم 7 هم تموم بشه و من دلم بدجور یه خونه ی مامانبزرگی رو میخواد که با در و دیواراش دردودل کنم:)

بدجووووووور

 


عکس از اینجا به صورت کاملا اتفاقی..کلی سرچ کردم و این عکس نزدیکترین به تصورم بود:)منتها ایوون مام بزرگ ما به این تمیزی نبودش تو تصورم:)

ایشونم بد نبود البته..ولی خب تصورم اینقد بزرگ نبود.

تاحالا خونه قدیمی ایوون و حوض دار از نزدیک ندیدم:| الان متوجه این نکته شدم

 

دعا کنید این هفته آخرم به خیر بگذره خیلی عقبم ولی خجسته وار اومدم پست گذاشتم:دی

 

ساده

گاهی نباید خیال پردازی کنی راجع به آینده.

باید سرتو بندازی پایین،تو مسیری که فکر می کنی در حال حاضر درسته حرکت کنی و فقط صبور باشی و ریز ریز این سنگ لجبازو بسابی و هی اثری از صیقل خوردن نبینی ولی بازم صبر کنی و منتظر باشی تا خدا با چیزی که حتی خیالتم بهش قد نمی ده سورپزایزت کنه.

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan