روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

پاییز داغ

چند روزه که از وسط هوای پنجاه و چند درجه احساس میکنم بوی پاییز می آد!

جمعه شب حس می‌کردم یه کلاس اولی ام و هنوز مشقامو ننوشتم و فردا باید برم مدرسه در حالی که دندونم درد میکنه ولی به کسی نگفتم..

حس غریبی بود..

معرفی | دِعبل و زُلفا

 

اگر دوست دارید چند روزی در نخلستان های بغداد قدم بزنید و از برج و باروی جعفر برمکی و ابراهیم موصلی و هارون الرشید _از نزدیک و با جزئیات_ بازدید نمایید و چند شبی را در بزم های بی نهایت مجللشان شرکت کرده، به آواز مغنیه ها و طنبور ها و عود ها گوش بسپارید و کنیزک های رنگارنگ را تماشا کنید و از کباب ها و خورش های رنگ به رنگ بخورید و از نوشیدنی ها بچشید و در کنارش از تاریخ مظلومیت شیعیان و امامشان و سیاهچال ها و غل و زنجیرها و فرار ها و پنهانی زندگی کردن هایشان بشنوید و چشم تَر کنید این کتاب را بخوانید.

 تلفیقی از تاریخ و حماسه ی دوران سیاهی از زندگی شیعیان با روزهای رنگارنگ و انجیرهای شیرین تر از عسل...از جنس زندگی.

بنزین الشعرا

طبق تحقیقات بنده شاعران برای شعر گفتن از دو عنصر تغذیه میکنند
که یکی عشق است و دیگری درد.
هر کدام از این دو، دایره ی وسیعی از معنا را در بر دارند.
مثلا عشق ها داریم! عشق به وطن، به مادر، به زمین و طبیعت، به ناموس، به عقیده و مقدسات، به معبود وآفریدگار، به...
اما نکته ای در اینجا هست.اگر عشق از نوع زمینی خود باشد.از نوع آدم به حوا و مجنون به لیلا؛ سه مرحله خواهد داشت.
پیشا وصال و شوق رسیدن
وصال محبوب و آرمیدن
پسا وصال ،فراقی دوباره و چون شمع آب شدن.
اما بدان! که اگر عشقی هر سه مرحله را طی کند؛ شاعر در دو مرحله اول و آخر
شعر هایی بس سوزنده و پر احساس و ناب و بی بدیل خواهد سرود، به نسبت مرحله وصل!

که ابراهیم موصلی به دعبل خزاعی گفت :
گوش کن فرزند. وصال برای شاعر سم مهلک است.تو تا زمانی با سوز و گداز می سرایی که مبتلا به هجران محبوب باشی.
اگر او را ببینی، اگر آب بر این آتش اشتیاق بریزی،دیگر مرغ تخم طلای من نخواهی بود.
از آن به بعد تخم هایی خواهی گذاشت که به درد نمیرو می خورد...*

اما در حالتی نیز شاعر فقط و فقط در مرحله وصال شعر می جوشاند.
یعنی درست زمانی که مست چشیدن لذت وصل باشد..حتی در لحظه ای که در آغوش محبوب آرام گرفته است
و در گهواره نگاه او چونان طفلی بی گناه خفته است.
و این جز در یک نوع از عشق حاصل نمی شود که فرد در عین وصل، شوقی برای وصل بیشتر دارد.شوقی از جنس فراق.سوزاننده ومجنون کننده و غرق کننده..
و این نیست جز عشق به پروردگار.
که یحتمل هر کدام از ما، توفیق لمس آن را در روزگاری که غرق زر و زور و تزویر این فلک بوقلمون نشده بودیم داشته ایم.
و در آن زمان است که چشمه شعر های ناب..چون آب های زلال از دل کوه های سخت بیرون می ریزد و بر جان و زبان شاعر جاری میشود.
و شاعر، شوریده حال
روز و شب زیر لب شعر میخواند..و کسی را در اطراف خود نمی بیند جز آنکه منظور و محبوب و معشوق است..
و شاید از دید دیگر آدمیان... شاعر مجنون باشد.


به وقت ۱۳ ذی الحجه ۱۴۴۲
تذکره الشعرای خودمانی:)

 

*: از کتاب دعبل و زلفا نگاشته استاد مظفر سالاری

آن اویسم که شبی راه قرن را گم کرد؟ فکر نکنم!

با تمام وجود. سر تا پا. میخوام برم سفر.دور و نزدیکش مهم نیست.آب و هواش ابری باشه؟نم ریز باشه مه باشه؟ اصلا مهم نیست.طبیعتش سبز باشه یا خشن.فرقی نمیکنه.

یه کلبه باشه روی یه کوه وسط یه جنگل که مهمون یه پیرزن کارکشته بشم و صبح به صبح کمکش آتیش تیار کنم و دون بپاشم و چه و چه. که البته بعد تموم کارای مربوط به صبح اون پیرزن، من شهری سوسول اونقدر خسته میشم که دوباره باید بگیرم بخوابم:)

یا توی یه سیاه چادر باشه.مهمون یه خونواده شلوغ عشایر وسط بیابون.که شبا تا نزدیک سحر چشششششم بدوزم به عمق اسمون و سعی کنم با نگاهم بشکافمش و تو همون حین و بین خوابم ببره و با صدای قوقولی از خواب بیدار شم که دوگانه ای بهر ان یگانه به کمر بزنم.

بعدم تا هوا روشن شه و کارای یومیه ی من مهمون شروع بشه بشینم روی یه تخته سنگ یا یه کنده وسط صحرا و چششششم بدوزم به منظره سخاوتمند رو بروم که با تمام زیباییش اجازه داده تماشایش کنم.

سفر هایی رفته ام در این دو دهه و خورده ای. بعضی زیارتی و بعضی سیاحتی.گاهی پرخرج تر و گاهی کم خرج تر.

اما حالا بعد از تمام این ها..تنها لحظاتی از این سفر ها برایم اهمیت دارند که مرا به دنیای ویژه تری مهمان کرده بودند.

خاطرم هست،زمستان 1396 بود. رفقا خوابیده بودند و من برای کار واجبی بیدار مانده بودم.محلی که مشغول به کار بودم از محل اسکانمان 150 قدمی فاصله داشت.

کارم تمام شد. پا که بیرون گذاشتم باد شدیدی پرید و بغلم کرد. باد نه سرد بود و نه گرم.ولرم بود!!

خیلی دلللچسب بود. میتوانید تصورش بکنید؟

صدای سگ ها از دور و نزدیک می امد و فضای نیمه شب از نور افکن های جا به جا روشن روشن بود.

شالم را همزمان که خودم را بغل میکردم که باد نبردم دورم پیچیدم و تند تند قدم زدم به سمت اسکان که یکهو چیزی میخکوبم کرد.

ایسادم.زل زدم توی چشم های آسمان و ستاره های شفافش.تابحال آسمان را اینقدر تمیز و اختران را اینقدر واضح ندیده بودم.

عینکم را در اوردم تا قاب آن محوطه نگاهم را محدود نکند.گرچه شفافیت ستاره ها کم شد ولی حجم بیشتری را توانستم توی چشم هایم جا بدهم...با تمام وجود خودم را توی اسمان غرق کردم..انگار حتی چند سانتی هم از زمین بلند شده بودم!

صدای سگ ها به خودم اورد. زیاد شده بودند.ته دلم تکانی خورد و دویدم که زودتر به خانه امنم برسم..

چقدر ان شب خودم را به اسمان نزدیک احساس می کردم.

چقدر هوای شهدا به سرم زده بود.

چقدر مست بودم...

حیف که صبح وقتی بیدار شدم و فهمیدم نماز صبحم قضا شده حسابی ضدحال خوردم و از اسمان پرتاب شدم به زمین..چه بسا..با صورت..!

 

+ شلخته نوشته ام! به فصاحت خودتان ببخشید.

+آسمان میشداغ پر از ارواح طیبه ی شهداست.با همین چشمهای خودم دیدم:)

 

 

 

بی بی گل طوری :d

از لحاظ روحی نیاز دارم الان مامانبزرگ باشم و نوه ی بزرگم آقا محمدعلی چند هفته ای اومده باشه پیشم و با شیطونیا و شوخ و شنگیاش منو یاد خاطرات جوونی خودم و آقا بزرگش بندازه.

هی تو دلم قربون صدقش برم ولی همشو به روش نیارم چون معتقدم پسر نباید لوس بشه وگرنه بعدا به مشکل میخوره.

صبحا جوون نسل جدید عادت کرده به تا لنگ ظهر خوابی رو بیدارش کنم با هم بریم دور پارک محل قدم بزنیم و یه بربریم بگیریم و حین راه رفتن نوش جان کنیم.

شب به شبم با لطائف الحیل زیر زبونشو بکشم که از رفیقاش و زندگیشو و محبوب احتمالیش برام بگه:::)))))

 

(اینقدر ازین مامان/بابا بزرگایی که محرم راز نوه هاشونن خوشم میاد^__^ اونایی که ریز چشمک میزنن و بستر سازی میکنن که نوه به خواسته دلش برسه رو که اصن نگو:دی..خدا همشونو حفظ کنه. یه صلوات هدیه کنیم به سفر کرده ها)

هایکو* وبلاگ!

 

سطر بعدی رو شما بگید:)

   

 

 

 


 

* : هایکو کوتاه‌ترین گونه شعری در جهان است که مبدع آن ژاپنی‌ها هستند.

حتما با هایکو کتاب آشنایید.ذهن ورزی جالبیه:)

 

پیشنهاد نوشت : اگر شما هم با همچین تلاقی های هایکو گونه ای روبرو شدید جالبه که برای ما هم به اشتراکش بذارید و دوستاتون رو هم به این چالش ادبی دعوت کنید :)

اگر پست گذاشتید به منم خبر بدید (گل)

نه؟

حکایت سخت گرفتن زندگی، شبیه اون طفلیه که روی تخت آمپول خوابیده، درحالی که خودشو با تمام وجود منقبض کرده و فکر میکنه اینطوری به نفعشه.

غافل از اینکه...

آزار مورچه

اعتراف می کنم که آزار من به مورچه رسیده!

گاهی تو عصرای کشدار و گرم تابستون می رفتم توی حیاط کنار شیر آب می نشستم و شلنگ صورتی رنگ رو با دستای کوچیکم بهش وصل میکردم.یادمه شلنگ یه بوی خاصی میداد..بوی اب..پلاستیک..خاک..

بعد یه گروه مورچه پیدا میکردم و با اب دورشون رو میگرفتم.مورچه های بیچاره وسط جزیره گرفتار میشدن و حالا من نگاهشون میکردم که چطوری تلاش می کنن با این چالش روبرو بشن.یه ذره به اب نزدیک میشدن..عقب می کشیدن..تند تند راه می رفتن..

البته میدونستم که به زودی اب خشک میشه و میرن سر خونه زندگیشون. اما خب من دقایقی از عمرشون رو تلف می کردم متاسفانه! خدایا منو ببخش:)

بعد ها سعی کردم این کارامو جبران کنم و هر جا مورچه میدیدم سر راهشون خرده بیسکوییت و این جور چیزا میذاشتم! یا انگشتمو میگرفتم نزدیک سرشون تا اگه دوست دارن بین روی دستم و باهام دوست بشن!

مورچه های زرد و بزرگ شجاع ترن و بیشتر به ادم نزدیک میشن.

اما کوچولوهای قهوه ای محافظه کارن و فقط میخوان به کارشون برسن.

خونه های اپارتمانی جدید حتی مورچه هم ندارن!که ردشونو بزنی و دم در لونه شون غذا بذاری!

زنده باد خونه های قدیمی!

| بس که خاموش نشسته سخن از یادش رفته!

الف ) یکی از تاثیرات معادباوری توی زندگی من این بود که در تولید محتوا و انتشار اون در فجازی به شدت وسواس شدم.

-اگر اون دنیا مخاطبا بیان خِرمو بگیرن بگن به خاطر وقتی که از ما گرفتی و در ازاش هیچی بهمون ندادی کل نمازاتو بده چی؟ تاازه اگه نماز قبول شده ای ته کیسه اعمالم باشه..

-اگه حرفم تاثیر بدی روشون بذاره..غمگینشون کنه..عصبیشون کنه..ناامیدشون..چه جوابی دارم بدم؟

-اصلا اگه اینکار عمر و وقت خودمو بگیره..بدون اینکه ثمر خاصی داشته باشه..وقتی ازم پرسیدن بِمَ ابلیتَ شبابک؟ جوونیتو کجا صرف کردی؟ دربیام بگم:((در وبلاگ نویسی و تلاش مذبوحانه برای تولید محتوای قابل))؟؟؟ حقیقتا؟؟(به جای سیریسلی؟؟ که وادادگان فرهنگی میگن عموما)

خب این وسواس باعث شده خیلی کمتر بنویسم.پیج اینستامو تا ریختن یه برنامه درست حسابی براش تعلیق کنم و واسه هر مطلبم ساعت ها وقت بذارم.

این اتفاق خوبه.چون مطالب بسیار با کیفیت تری تولید میشه

و بده چون ذهنم رو محدود و ترسو میکنه.

اما جدیدا به این نتیجه رسیدم که من مسئول تمام ایم وقایع نیستم! مخصوصا اولی

هر آدمی اختیار،اراده و عقل داره و به واسطه اونها میتونه تصمیم بگیره که این متن من نوعی رو بخونه یا نه.

مثل خودم. که اگر یکی دو خط ا مطلبی رو خوندم و دیدم دلم نمیخواد ادامش رو بخونم؛ خب نمیخونمش!

کسی که مجبورم نکرده تمامش رو بخونم فلذا روز قیامت نمیتونم از نویسنده اون مطلب مثلا به دردنخور شاکی باشم.

اینه فعلا این قضیه رو با خودم حل کردم ولی خب ازونجایی که همچنان برای زمان مخاطبم خیلی ارزش قائلم وسواس کیفیت محتوا رو برای خودم حفظ میکنم.

و شاید مثل مجلات اینترنتی زمان لازم برای خوندن هر متن رو هم اولش بنویسم.

 

با )من وبلاگمو خیلی دوست دارم.هر مطلبی که توش مینویسم رو توی فضای خود وبلاگم دوست دارم بخونمش.چندین و چند بار!

و هنوز مثل اولین روزای وبلاگنویسیم که 15.16 سالم بود برای کامنت هام ذوق میکنم:)

و چشم به راه نظر مخاطبامم.

 

پا )مدتهاست که سانسور جزئی از زندگیم شده چه اینجا چه توی باقی شبکه های اجتماعی و چه در رابطه با انسانهای واقعی اطرافم!رفقا من به طرز غریبی اسیر سانسور شدم.

فقط یه جاست که مامن بروز و ظهور عمق وجودمه و اون جایی نیست جز سررسید هام! البته مدتیه که دارم خودمو می پام و متوجه شدم حتی اونجا هم خود خود خودم نیستم.از اونجایی اینو فهمیدم که حس کردم موقع نوشتن، ته ذهنم حواسم هست که اگه یکی یه روزی این دفترو خوند ابروم نره!

خب من خانواده ای دارم که بدون اجازه به مدادم هم دست نمیزنن چه برسه به باز کردن دفتر هام و خوندن. در تمام این سالها این بهم ثابت شده و حتی اگه دفترم روی میز باز باشه هم مطمئنم کسی به خودش اجازه خوندن نمیده.گاهی حتی دلم میخواد کاش یکی به دفترم سرک می کشید و این متنمو میخوند و این حسمو می فهمید!

(چالش های درونگرایی! برونگراهای افراطی که مداام دارن خودشون رو تعریف می کنن خیلی روی اعصابمن و معمولا اگر بین کانتکتام باشن استاتوسشون رو بی صدا میکنم.

اما درونگرایی افراطی حتی از اونم مزخرف تره.چون یه توده ای از حرفای گفته نشده،حسای ابراز نشده و هیجانات تخلیه نشده وسط دل اون ادم دست و پا میزنه و میخواد بیاد بیرون.ولی نمیتونه. و هی سنگین و سنگین تر میشه و بزرگ تر. و ممکنه یه روز به شکل نامناسبی منفجر بشه.به شکل اضطراب ها.بد اخلاقی ها..با خودش و با دیگران.

فلذا اعزه درونگرا برید با یکی حرف بزنید:) اولش سخته.ولی ارزششو داره.)

خب پس من با وجود این خانواده نگرانم کی و چه زمانی دفترم رو بخونه؟؟ نمیدونم احتمالا یه جور اینده نگری برای پس از عروج!روحم باشه:))

تا)الان قسمت سختگیر مغزم داره بهم سیخونک میزنه که این پستت فاخر نشده و اینا

و اون بخش مهربونتر بهم دلداری میده که خونه خودته یکم راحت تر باش اینقد اتو کشیده اینجا رفت و امد نکن.ها؟

 

صحراگرد تویی

عطری که نمیشناسمش پیچیده توی هوای اتاق.

صحراگرد را زیر چشمی می پایم که شیرینی نخود چی های کوچولو را می چیند توی پیشدستی گل قرمز و بعد می خواهد گَردِ شیرین نخودچی ها،که چسبیده اند نوک انگشت وسط و سبابه اش را با زبان بچشد که صدا میکنم: آی! روزه ات را بپــا!

چشم میگرداند و یک لبخندِ کجکی می زند که یعنی :((خودم حواسم بود))

من هم چشم می گردانم که یعنی ((اره جان خودت!))

حواسم را بر میگردانم سر کار خودم.رشته های کنده شده با مغار، پخش اند دور تا دور میز امام خمینی ام و بند اول انگشت های "دستِ مغار به دستم" سرخِ سرخ شده. ارام فوت میکنم بهشان.

صحراگرد توی این هوای گرم بیخودی تمام پنجره ها را باز گذاشته و مثلا دارد هوای اتاق را عوض میکند.

چند روزیست احساس میکنم یک چیزی گوشه قلبش یا توی بغض دانی اش، انگار نفسش را گرفته ؛  می رود و می اید و مصحفِ جلدقهوه ای جیبیِ پالتویی اش را که لبه های عطفش هم کمی پوسته شده  می اورد و نشانِ لای آن را که همیشه خدا همانجاست می گیرد و همان صفحه همیشگی را باز می کند.

_هنوز نمیدانم کدام صفحه و کدام سوره و کدام ایه هایند.یعنی نرفتم که ببینم هیچوقت_

حالا هم نشسته نزدیک یکی از پنجره ها،تقریبا پشت به من و رو به قبله.

شروع می کند زیر لب خواندن.

آنقدر ارام می خواند که تقریبا صدایی از گلویش خارج نمی شود اما سوت نفس هایش که موقع باز و بسته شدن لب ها خود را به بیرون می رسانند به گوش می خورد.فقط،گاه گاهی سر بعضی کلمات جوهر می دهد به صدایش و همانطور پچ پچی و ارام، کلمه را چند بار تکرار می کند:

_اَنّی مَسَّنی الضُّر

اَنّی مَسَّنی الضُّر

اَنّی مَسَّنی الضُّر

دوباره بی صدا می شود و باز دوباره پچ پچی و مصرانه:

_و ادخلناهم فی رحمتنا

و ادخلناهم فی رحمتنا

و ادخلناهم فی رحمتنا

و بعد دوباره بی صدا..

و باز دوباره مصرانه و :

_فاستجبنا لَهُ

فاستجبنا لَهُ

فاستجبنا لَهُ...

_و نجَّیناهُ من الغَم

و نجَّیناهُ من الغَم

و نجَّیناهُ من الغَم1

نگاهم به صحراگرد است.

انگار دارد تمام مهربانی هایی که خدا برای بندگان صالحش تاکنون روا داشته را _نعوذبالله_ یاد خدا می اورد..یا بهتر بگویم به روی خدا می اورد.

میخواد انگار بگوید من شنیده ام ایوب را اجابت کردی و آسیب و ضررش را برطرف ساختی،

شنیده ام اسماعیل را و ادریس را در رحمتت داخل کردی،

و یونس را! شنیده ام استجابتش کردی انجا که اعتراف کرد من از ظالمان بودم...و نجاتش دادی از غم...

انگار میخواهد بگوید میدانم این کاره ای خدای من..کارت لطف است به لطف خواه.

کارت نجات است..و نجات من، از نجات یونس اسیر در دل حوت که سخت تر نیست؟ هست؟

رو میکند به آسمان و گوشه های چشمش را تنگ می کند.انگار حواسش نیست که من هم در اتاق هستم.نفسم را توی سینه ام حبس میکنم.صدای ته چاهی اش از درازنای گلویش می رسد به لب هایش.آرام می گوید:

_خدایا اینجا گفته ای و کذلک ننجی المومنین..و اینچنین مومنان را نجات می دهیم.

درگوشی ادامه می دهد:

_می شود تا ملائک حواسشان نیست قاچاقی من را هم جز این مومنین حساب کنی ؟؟

سر می اندازد توی سینه اش..

نگاه بر میدارم از صحراگرد غریق.

به خودم فکر میکنم...به مومن بودنم،

و ...به ملائکی که حواسشان نیست...

عطری که میشناسمش می پیچد توی هوای اتاق..عطرِ امید.

عطری به مختصاتِ زُمر-53.

 

 

 

 


1.آیات صفحه 329 قرآن کریم.

 

#السماءلی
#صحراگرد_تویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
ایضا
#بسم_الله_القاصم_الجبارین

 

 

 

 

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan