روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

هر چیزی ارزش فهمیدن ندارد

مخرب ترین فهم زندگیم شاید این بود که فهمیدم میشه بی برنامه بود و نمرد.

دست‌گرمی

خیال می کردم هر وقت اراده کنم میتوانم بنویسم؛سرشار و خلاق هم.

چندی پیش یادداشتی را میخواندم در یک از وبلاگ ها به نقل از نون الف عزیز یا همان اقای نادر ابراهیمی؛ که می گفت نوشتن برایش سخت است!

من فکر میکردم نوشتن برای کسی مثل نون الف به مثابه یک تراوش ناگزیر باشد.قلم را روی کاغذ می گذارد و بی مهابا می نویسد و می نویسد.

بارها دنبال آن مطلب گشتم اما پیدایش نکردم که دوباره بخوانم..اما برخی جملاتش یادم هست..گفته بود نوشتن برایم سخت است..با جان کندن می نویسم..هر کلمه را با عرق ریختن بر روی کاغذ می آورم...

شگفتا..

یک ماه پیش حدودا..یک مجله همشهری داستان دست گرفتم تا کمی به یاد گذشته بخوانم..با یادداشتی روبرو شدم که مصاحبه با همسر یکی از شاعران فوق معروف بود...که از قضا مورد علاقه من هم هست. با شوق شروع کردم به خواندن و هر چه جلو میرفتم از شوقم کاسته می شد..

چقدر با تصورم فرق می کرد..به نظر بسیار مبادی اداب و متخلق به اخلاق شریفه می امد این بزرگوار!

اما همسرش گفت که از سیگار کشیدن های افراطی اش شاکی بوده..و همیشه در این باره با او جدل داشته است.

و شاعر هر بار قول ترک را می داده: بعد از پایان نامه دیگر نمی کشم..بعد از این کتابم..بعد از..

و گفت بعد از جریان یک بیماری که سیگار برایش ممنوع شده بود..افسرده وار می گفت: دیگر زندگی برایم معنی ندارد حالا که نه میتوانم سیگار بکشم و نه شعر بگویم..

و چیزهای دیگر که از او انتظار نداشتم..

خواه ناخواه احساس من این است که کسانی که به درخششی رسیده اند از آسمان افتاده اند و شالوده شان با افراد معمولی فرق می کند.

همان خطای شناختی معروف! فقط شهدا نیستند که اینطور درباره شان فکر میکنیم..

سالهاست  راویان گلو پاره می کنند که شهدا افردی بودند مثل من و شما.آدمهای معمولی با عادت های معمولی.ولی در مسیری قرار گرفتند و جذبه هایی دریافت کردند که بُعد عالی وجودشان متعالی شد..

ولی کی باور می کند؟

همچنان تصور میکنیم با شخصیت هایی افسانه ای روبرو هستیم که از جنسی دیگر بودند و دست ما به دامانشان هرگز نتواند رسید.

و این خطا حتی برای غیر از شهدا هم وجود دارد..همانطور که گفتم..

وگرنه برای مثال چرا من باید از اینکه بدانم قیصر امین پور عادات غذایی ناسالمی داشته و عاشق فست فود و سس و نوشابه فراوان بوده متعجب بشوم و باورش برایم سخت باشد؟

 

+نیم‌فاصله‌های نداشته متن را به نیم‌فاصله‌داری خودتان ببخشایید.:)

+اتفاقی این پستمو دیدم و دلم کلی برای روزای خوابگاه و خاله بازیا و غذا پختنا تنگ شد:") پاراگراف زیر عکسو بخونید:")

 

 

پاییز،بهار روح ابر هاست.

بشکنیدش دیگر!

یخ بیان را می گویم!

همگی شما را دعوت می کنم به شرکت در چالش شکستن یخ بیان

خودم را هم دعوت می کنم.

البته احتمالا از یک مهر یا هر روزی که آزاد شده باشم شروع میکنم.نه از همین امروز.انشاالله آخرِ شهریور دفاع پایان نامه کارشناسی ام است و به دعا هایتان محتاجم.پایان نامه ام با کمک خدا خیلی بهتر از چیزی شد که تصورش را میکردم.بعدا بیشتر درباره اش میگویم.خوشتان خواهد آمد.

راستی پاییز نزدیک است و من مثل روزهای 7 سالگی ام وقتی که انتظار کلاس اول دبستان را می کشیدم هیجان زده ام.

به شدت هیجان زده و بی قرار و منتظر پاییزم.همیشه در شهریور همین حال را داشته ام.

آه.پاییز رمزآلود من..

احساس می کنم برعکس درختان،جوانه های درخت روح من در پاییز می شکفند.

البته فقط من نیستم.مطمئنم که ادم ها در این زمینه دو دسته اند: دسته ای که پاییز را شروع دلگیری ها و تاریکی ها میدانند و دسته ای که برایش هیجان زده و مشتاقند.

بیش از این نمیتوانم بنویسم.

برایتان آرزوی سلامتی دارم.

انشااله با خبر های خوب بر میگردم:)

 

باشه.ولی...

- به این آسونیا نیست که تو میگی...

حتی توی سخت ترین شرایط، بازم به خدا اعتماد کردم

یک موسیقی نمی تواند به تنهایی دلیل حرکت تو باشد؛

اما شاید بتواند دلایلی که برای حرکت داری را یادآوری ات کند.

 

 

 

 

معجزه ای به نام پذیرش

 

اون روزی که عظم البلا شده بودم و اون پست رو گذاشتم همش داشتم فکر میکردم خدایا من قبلا چطوری اونقدر خجسته بودم؟

شرایط از حالا آسون تر نبود هیچ؛ تازه سختی هام بیشتر هم بود،مدام در تردد بودن بین دو شهر..تنهایی..دوری

سختی های مستقل زندگی کردن اونم توی خوابگاه!

ولی حالم از الان بهتر بود.

چرا؟چطوری؟مگه میشه؟مگه داریم؟

همینطوری فکر کردم و فکر کردم تا اینکه شب پای تلویزیون یهو یه جرقه خورد تو سرم.

 

در قالب یه خاطره یادم اومد به این ایه که : لقد خلقنا الانسان فی کبد!

چی؟

ما انسان رو در سختی آفریدیم!؟؟؟

خدای من، یادم رفته بود!

 این مدت چه قدر با سختیا کشتی گرفتم و با تمام وجود میخواستم حذفشون کنم.اما دریغ!

یکی تموم شد و بعدی فرداش اومد به استقبالم.و من متحیر بودم که چرا؟

ولی یادم نبود که قرار نیست تموم بشن.که الدنیا دارُُ بالبلاءِ محفوفه

دنیا با بلا پیچیده شده!عجینه و جدایی ناپذیر.

و من تموم انرژیم رو صرف مقاومت کردن مقابل سختیا کردم که وارد زندگیم نشن! چه حماقتی!

دقیقا به فرسایندگی موقعی که دو تا قطب موافق اهن ربا رو میخوای به هم بچسبونی و نمیتونی.

الان نمیگم یک هو متحول شدم و همین جرقه باعث شده حالم از این رو به اون رو بشه.نمیگم چون اغراقه و دروغ و جوگیری.

فلسفه رنج ها رو فراموش کردم.اینکه باهام چیکار میکنن و چطوری رشدم میدن و وقتی یکیشونو پشت سر میذارم چی بهم اضافه شده رو یادم نمیاد یا حدقل واضح نیست برام.

ولی فعلا مهم نیست.

فقط همین برام کافیه که فهمیدم سختی و رنج؛ باید باشه.درواقع امتحانی که میگن همینه!

یعنی یه طورایی سختی ها میان و عیار ما توی واکنش و تصمیمون در مقابل اون سختیه که سنجیده میشه.

خب طبیعیه که اگر وحشت نکنیم، دور خودمون نچرخیم و جیغ نزنیم و معقول و با ارامش به سختی نگاه کنیم و به جای فکر کردن به چرا زندگی سخته؟ چرا من و غیره و ذلک؛ به اینکه الان چیکار کنم بهتره فکر کنیم،سطحمون بالاتره و بنده ی خفن تری هستیم.

زندگی با رنج عجینه.چراش رو فعلا نمیدونم و نمیخوام بدونم.یا میدونم و  نمیخوام بهش فکر کنم. همین که پذیرش لقد خلقنا الانسان فی کبد رو بدست بیارم و وا بدم و کشتی گرفتن رو تمام کنم برام کافیه.

چه مفاهیم بدیهی و فراموش شدنی ای...ای انسان فراموشکار طفلک..

 

 

+ این پست کامنتی بود برای این پست خانم آرامش  ولی منتقل شد به اینجا:)

100

+

قبلا آدم صبورتری بودم.مثلا توانایی این را داشتم که وقتی چای میریزم بنشینم یک گوشه ای و همینطوری با بخار چایی خوش باشم.نگاهش کنم بگیرمش زیر چشم هایم.بو بکشمش تا زمانی که قابل خوردن بشود.

بعد یک تکه از شیرینی که همراه چای بود را میگذاشتم دهانم و همراه با چای مزمزه اش میکردم.

اما حالا اینطوری شده ام که سه چهار تا خرما را پشت سر هم میخورم و بعد با شیرینی که ازشان به جا مانده چایی را با زیر استکان خنک کرده در کمتر از 5 دقیقه دخلش را می اورم.یا اینکه همانطور داغ داغ با لیوان میخورم.

+

راستش متوجه شده ام که دیگر نمیتوانم احساساتم را مثل قبل بیان کنم.از این بابت خیلی ناراحتم.یادداشت های قبل تر هایم را میخوانم و به خودم غبطه میخورم.لحظه به لحظه باید مراقب خودم باشم که در شلوغی ها غرق نشوم.انسان برای این حجم از شلوغی بیهوده افریده نشده است.گاهی ارزو میکنم در روزگاری می زیستم که تنها راه ارتباط نامه و چاپار بوده.گرچه احمقانه است و اگر در ان روزگار بودم احتمالا ارزو میکردم راه سریعتری برای ارتباط وجود داشت.

ولی قبول کنید دنیا خیلی شلوغ است.گاهی از این شلوغی کلافه و گیج میشوم.دلم خلوت میخواهد.سکوت.ولی نمی شود.به هر کجا که فرار میکنم اخبار خودشان را بهم می رسانند.

رسانه ملی به استرس بارترین شکل ممکن اخبار کرونا را اعلام میکند. با رنگ های تند و موسیقی متن فیلم های ترسناک..

من می ترسم.

از گم شدن در این جهان شلوغ می ترسم. شاید هم گم شده هم و خودم خبر ندارم.اگر گم نشده بودم شاید راحت میتوانستم احساساتم را بیان کنم.از شلوغی ها خسته ام.کاش از کثرت به وحدت می رسیدم.کاش استادی داشتم.نفس حقی.گوشه ارامشی.ارام شدن و تاب اوردن را فراموش کرده ام.راستی چطوری خودم را ارام میکردم؟ چطوری به خدا نزدیک می شدم؟ چطوری انگیزه هایم را برای حرکت ها بزرگ جمع می کردم؟

زندگی کردن را،خوب زندگی کردن را از یاد برده ام.

مثل یک جنگجوی از نفس افتاده ام که وسط جنگ یادش رفته برای چه می جنگیده است.

قبل تر ها شبیه یک صخره بودم که برایش فرقی نمی کرد دریا چقدر طوفانی باشد.حالا یک برکه ام که با نسیمی به هم می ریزد.

 

 

لُبُ اللُّباب

سلام!

یه خواهش دارم از همه دوستانی که این پست رو میخونن 

لطفا بهم وبلاگ معرفی کنید:)

اون وبلاگی که خوشحالید که پیداش کردید

وبلاگی که فکر میکنید مفیده

_ارزش خوندن داره

_بهتون ارامش میده

_ازش چیز یاد می گیرید

_شما رو میخندونه و حال و هواتونو عوض می کنه

اگر حتی یکی از این ویژگی ها رو داره معرفیش کنید.

پیشاپیش سپاسگزارم^^

پاییز داغ

چند روزه که از وسط هوای پنجاه و چند درجه احساس میکنم بوی پاییز می آد!

جمعه شب حس می‌کردم یه کلاس اولی ام و هنوز مشقامو ننوشتم و فردا باید برم مدرسه در حالی که دندونم درد میکنه ولی به کسی نگفتم..

حس غریبی بود..

معرفی | دِعبل و زُلفا

 

اگر دوست دارید چند روزی در نخلستان های بغداد قدم بزنید و از برج و باروی جعفر برمکی و ابراهیم موصلی و هارون الرشید _از نزدیک و با جزئیات_ بازدید نمایید و چند شبی را در بزم های بی نهایت مجللشان شرکت کرده، به آواز مغنیه ها و طنبور ها و عود ها گوش بسپارید و کنیزک های رنگارنگ را تماشا کنید و از کباب ها و خورش های رنگ به رنگ بخورید و از نوشیدنی ها بچشید و در کنارش از تاریخ مظلومیت شیعیان و امامشان و سیاهچال ها و غل و زنجیرها و فرار ها و پنهانی زندگی کردن هایشان بشنوید و چشم تَر کنید این کتاب را بخوانید.

 تلفیقی از تاریخ و حماسه ی دوران سیاهی از زندگی شیعیان با روزهای رنگارنگ و انجیرهای شیرین تر از عسل...از جنس زندگی.

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan