همین سلام رو برای امروز بپذیرید
سلام سلامتی میاره :)
- تاریخ : پنجشنبه ۲۰ آبان ۰۰
- ساعت : ۲۳:۲۸
- |
- نظرات [ ۱ ]
تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!
همین سلام رو برای امروز بپذیرید
سلام سلامتی میاره :)
برای روبرو نشدن با انعکاس حقیقتِ پنهان پشتِ چشمانت در آینه دلت؛ به هجوم شلوغی های خواسته و ناخواسته پناه مبر.
این راه را رفتن میباید و کوشیدن. چون به پایانش رسی، خویش در آغازش بینی و اگر به آغازش رسی، پایانش هیچ درنیابی. من در این راه ورق یار میخوانم که از کماندیشی خویش آگاهم. خط من کژ است و باطل. این من کیست؟ جز هیچ!
ورق یار میخوانم، تا از آغازها و پایانها بگذرم و بدانم رفتن چیست و کوشیدن چه.
منِ مستدامیست در ورق یارِ باقی، که دیگر از مناش نشانی نیست.
#شمستبریزی
بزرگ شدن فقط اونجاش که وقتی توی فیلم خطری پدر خانواده رو تهدید میکنه
علاوه بر همذات پنداری با دختر خانواده
با مادر خانواده که در واقع همسر اون مرد هست هم همذات پنداری میکنی.
از خودم انتظار ندارم که هر روز مطلب فوق العاده ای بنویسم.
البته وقتی مطلبی خوب از آب در می آید بی نهایت شاد می شوم اما اساسا هدفم از روزانه نوشتن و منتشر کردن،عالی نوشتن نبوده است.
این فقط یک تمرین است.مبارزه ای برای غلبه بر کمالگرایی منفی! گیاهی که بی آن که بدانم در وجودم کاشته شد و ریشه زد و حالا نزدیک به ثمر دادنش بود که مچش را گرفتم!
با تمام وجود جلویش ایستاده ام. دارم تلاش می کنم تمرین هایی را برای خودم تعریف کنم که از کمالگرایی به معمول گرایی یا بهتر است بگویم عمل گرایی برسم و از این صبر های بی حد کمالگرایانه برای رسیدن به نقطه مطلوب و بعد شروع کردن، دست بردارم.
روزانه نویسی در وبلاگ، مبارزه با کمالگرایی در نویسندگی است.
و تمریناتی دیگر برای باقی جزیره های زندگی..
اللهم انصرنی بحق احبائک!
رفته بودم سر مزار تنها شهیدی که همفامیل من است.
قطعه شهدای دفاع مقدس یک شهرستان خیلی کوچک.
چندباری که رفتهام متوجه رسمی شده ام.خانواده شهدا که می آیند به شهیدشان سر بزنند؛ اگر سر مزار شهید دیگری؛کسی از خانواده اش نشسته باشد؛ میروند سر مزار او هم مینشیند و فاتحه ی ویژه ای می فرستد.
یک جور ارتباط قلبی پنهان بین خانواده های شهدا..یه نوع فهم عمیق و ناپیدا از همدیگر.
داشتم می گفتم
نشسته بودم سر مزار تنها شهیدی که همفامیل من است.
خانمی آمد و در ردیف روبرویی کنار مزاری نشست.
آب ریخت و با لطافت روی عکس حک شده روی سنگ دست کشید..
به تقلید از خانواده شهدا
بلند شدم و رفتم کنارش نشستم.سلام کردم و شروع کردم فاتحه خواندن..
خواهر شهید بود..
حرف هایی رد و بدل شد که مجال گفتنشان نیست
فقط این را داشته باشید..
رو به چشمای دریایی برادرش توی عکس گفت
پاشو محمد
پاشو الانم جنگه
پاشو دست جوونا رو بگیر
جوونای ما نابلدن..
...
بیا و قصمو خودت روایت کن
حالا خودت قضاوت کن
اگه بدم چرا هوامو داری
آخه فدای تو، چقد فداکاری
مگه به من بدهکاری؟
می بخشی من رو منت نمی ذاری
نبودی و هزار دفعه زمین خوردم
نبودی و کم آوردم
ولی همش به داد من رسیدی
با هر کی غیر تو اگه که سر کردم
آخرش ضرر کردم
وقتی باشی حرومه نا امیدی...
دل شکسته قیمتی تره آره
صدای بهتری داره
خدا ببین چقد دلم شکسته
بیا و لحظه هامو آسمونی کن
بیا و مهربونی کن
بیا ببین چه بد دلم شکسته
پشیمونم از این مسیر وارونه
از اینکه گم شده خونه
از اینکه از سر خودم زیادم
پشیمونم ولی بازم دلم قرصه
یکی حالمو میپرسه
تو لحظه ای که شمع رو به بادم...
بوی باران بد طوری تو هوا پیچیده
چند شب قبل آسمان قرمز شده بود..
هواشناسی هم خبر داده بود پنجشنبه باران سبکی می بارد.
هنوز که خبری نیست؛ آسمان قربانش بروم: صاف و خوشرنگ و آبی.
خدا گیان مهربانم! کویر روحمان ترک های عمیق برداشته؛ چند قطره ای...از دریای لطفت، مهمان رحمتمان نمی کنی؟
کاش لااقل آنقدر همدل بودیم که دست توی دست هم می رفتیم لب رود شهر و دعای باران می خواندیم..
آنوقت مثل دختربچه آن داستان قدیمی، با خود چتر می بردم تا یقین خود را نشان بدهم..که در راه برگشت زیر باران به خانه برخواهیم گشت...
بعدا نوشت: باریدن گرفت:) راس ساعت ۱۸:۱۳ به مدت دو دقیقه😊
کلید توی قفل تق صدا می کند و در پشت بام باز می شود. چه باز شدنی!
یک باد قوی در آهنی را تا آخرین جایی که می شود می کشاند و محکم به دیوار می کوبد.سبد خالی را با یک دست بغل کرده ام که باد نبردش و با دست دیگر با در اهنی زورازمایی می کنم که برگردد سرجایش و قفل شود.ولی مگر باد می گذارد.
صدای تلق تولوق پلیت های روی پشت بام همسایه و جیغ باد که توی نورگیر می پیچد
صدای دزدگیر ماشین های کوچه صدای شِرشِر برگ درختان که در باد می رقصند
غباری که در دور دست دیده می شود و از همه مهم تر رخت ها!
لباس های روی طناب خلاف جهت جاذبه در هوا می رقصند و انگاری برایم زبان در می اورند و دست می تکانند که : اگر می توانی ما را بگیر
سبد خالی را می گذارم روی زمین و می پایَمش که چپ نشود بعد سنگین ترین چیز روی بند را به سختی در حالی که باد سیلی می زند به صورتم در می اورم تا در مرحله اول سبد را سنگین کنم
باد و پرواز لباس ها کم بود! یک زنبور هم چارچنگ زده و به یکی از ملحفه ها چسبیده است.
با یک جوراب پشمی سعی میکنم خیلی لطیف به زنبور حمله کرده و از جا بلندش کنم.
با بند و باد و لباس ها چند دقیقه ای کشتی میگیرم تا بالاخره کار تمام می شود
میخواهم برگردم پایین
به رسم همیشه بر میگردم و نگاه اخرم را به اسمان می اندازم
چقدر ارام است..
برخلاف زمین.
+چقدر خوشحالم که وبلاگ مثل اینست.اگرام، الگوریتم نداره#نفس_راحت
امروز 11 آبانه و دقیقا یک ماه از 23 ساله شدنم میگذره.
همیشه در بدو ورود به یه سن، شاخص ترین حسی که نسبت بهش داشتم رو مینوشتم؛ یا حداقل بهش فکر می کردم.
این عادتم بووود؛ تا 19 سالگی؛ که احساس کردم دلم نمیخواد پیشتصور خاصی نسبت به سن پیش روم داشته باشم و دوست دارم همین طور وارد مهِ غلیظش بشم؛ و تصور و حسم در حین زندگی کردنش شکل بگیره. فقط به نظرم خیلی هیجان انگیز و جذاب می اومد و واقعا هم بود...
19 سالگی! سال ورود به دانشگاه و روبرو شدن با چالش جدیدی که حتی مشابهشون رو هم تا اون موقع نداشتم...
سوار قطار شدم و رفتم به شهری حدودا 1000 کیلومتر اون طرف تر..تا ببینم آیا راسته که آسمون خدا همه جا همین رنگه؟