چقدر بازنویسی به نظرم کسل کننده بود، و چقدر نیست!
درست برعکسه؛ مثل جادو میمونه!
- تاریخ : شنبه ۲۹ آبان ۰۰
- ساعت : ۲۳:۱۵
- |
- نظرات [ ۰ ]
تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!
چقدر بازنویسی به نظرم کسل کننده بود، و چقدر نیست!
درست برعکسه؛ مثل جادو میمونه!
اتفاقی که نباید می افتاد؛ افتاده بود و من،
چاره ای نداشتم که خودم را به تمامه تسلیم کرده و به امانات تحویل دهم .
پس چمدان کوچکم را از انبار خانه بیرون کشیدم و شروع کردم به چیدن...
گفته بودم که عطر نان گرم، یکجورهایی حس امنیت و دلگرمی دارد؟
دلم میخواد یه روز در حین اینکه دارم برای هدفم_سخت_ تلاش می کنم و در مقابل هیچ مانعی کمرم خم نمیشه؛ شخص مهم و تاثیرگزار زندگیم؛ با یه لبخند تحسین آمیز بهم بگه: تو آدم نمیشی نه؟:)
_سی ثانیه بهت فرصت میدم از همون راهی که اومدی بری بیرون وگرنه میزنم..
مهم ترین درسی که تا اینجا از زندگی گرفتید چی بوده؟
اگر حدود سنتون رو هم بگید ممنون میشم.
#نیازمند_به_درسزندگی
نذر کرده بود توی موکب ها پای بچه کوچیکایی که زائر امام حسینن ع و پیاده اومدن رو ماساژ بده تا خستگیشون در بره.
اونم با روغن سیاهدونه:)
چه هفته پر ماجرایی را گذراندم..
هفته ای که شنبه اش با خداحافظی ای جانگداز شروع شد.رفتم برای آخرین قرار با میم.قرار خداحافظی.
وقتی رسیدم خانه شان نبود.یعنی جایی بود و هنوز نرسیده بود خانه.مادرش به زور کشاندم داخل..دم در بد است واین حرفا..
20 دقیقه ای تک و تنها نشسته بودم توی اتاقش که حالا تقریبا خالی شده بود.اتاق پر از رنگ و شادمانی اش چه قدر خسته و بی حوصله به نظر می آمد.هی بغض می کردم و هی نرسیده به اشک قورتش میدادم.
بالاخره آمد و رفتیم توی پارک های اطراف خانه شان.دوستش هم بود.سعی می کردم با وجود او دچار رودربایستی نشوم و حرف هایم را بهش بزنم..دیدار آخر که شوخی بردار نیست..آن هم با کسی که از دوم دبیرستان؛ با هم دوست هستید و همه می گویند چقدر برازنده اید و آن قدر به هم شبیهید که خودتان هم همدیگر را اشتباه می گیرید!
و اما لحظه آخر...نتوانستم..
در آغوش گرفتمش و اشک هایمان را رها کردیم..
بیشترین ناراحتی ام از این بود که چرا قدر همدیگر را ندانستیم.چرا همدیگر را بیشتر ندیدیم و با هم بیشتر حرف نزدیم و سعی نکردیم با تغییرات هم بیشتر کنار بیاییم؟ می توانستیم فوق العاده باشیم...
هر چه که بود گذشت..
میم رفت به استقبال فصل جدید زندگی اش در قم.
و من به استقبال فصل جدید زندگی خواهم رفت، در شهر خودم.
به این نتیجه رسیدم که جوگیری همیشه هم بد نیست.
فقط نیاز داره که هوشیار باشی و از لحظات کوتاه و ملکوتی جوگیری به نفع ادامه مسیرت استفاده کنی.
دقت کردی بعد از خوندن یه کتاب که مدتی باهاش همراه بودی، وقتی میخوای یادداشت های شخصیت رو بنویسی، احساس میکنی که روح ادبیات نویسنده اون کتاب توی جملاتت جاریه؟شاید برات پیش اومده باشه!
این یه نوعی از جوگیریه.شاید بهتر باشه تا توی اون جو هستی بیشتر بنویسی..تا هنوز قالب ادبیاتی اون نویسنده و کلمات جدید و نوع ترکیب کلماتش توی ذهنت هست و محو نشده.درسته شاید متن هات رنگ و بوی تقلید به خودش بگیره ولی برای منی که میخوام تمرین کنم اشکالی نداره!
خیلی وقت ها از دل همین تقلید ها ذهنت یه اتصالی ریزی میکنه و یه مدل شخصی متولد میشه.
توی هنرهای تجسمی هم همین موضوع مطرحه.وقتی میخوای طراحی یاد بگیری تا مدت ها فقط کپی می کنی و آثار بزرگان رو آنالیز می کنی و سعی می کنی خط کشیدنشون رو تقلید کنی.کپی آثار معروف یکی از تمرین های مهم در هنرهای تجسمیه.
شاید خیلی هاتون با رشته ها و تخصص های مختلف، تایید کنید که این تمرین توی زمینه های دیگه هم وجود داره..
در واقع سبک شخصی از روز اول وجود نداره.با تجربه ها و خاک صحنه خوردن های فراوان و تقلید از بزرگانه که تجربیات روی هم میان و یه روز میبینی یه کوه توی وجودت شکل گرفته که سنگ آخری که روی نوک قله شه، شبیه هیچکدوم از سنگ های قبلی نیست!
و اینجاست که میفهمی متولد شده؛ اون چیزی که امضای کارهای توئه.
البته بعد از این هم نیاز داری به منابعی که ازشون الهام بگیری تا بتونی خلق کنی.
فقط خدای بی همتاست که بی هیچ نمونه قبلی خلق می کنه و برای خالقیتش نیاز به هیچ منبع الهامی نداره.
ما انسانها برای اینکه چیزی رو خلق کنیم نیاز به الهام گرفتن داریم.هیچ چیز توی وجود ما از عدم نمیاد!
حتی ایده ای که یهو به ذهنت می رسه و فکر می کنی خالص خالص ذهن خودت تولیدش کرده، شکل گرفته از یه چیزایی توی عمق وجودته..یه جایی طرفای ضمیر ناخودآگاهت..
هر چیزی که می نویسی، می کشی(روی کاغذ :دی) و می سازی، نمود بیرونی دریافت های تو از جهان اطرافته..
هر چقدر دریافت های عمیق تری از لحظات زندگی داشته باشی، طبیعتا خلق تو عمقش بیشتر خواهد بود و احتمالا اگر یاد بگیری دریافتهات از جهان رو نو کنی و از زاویه های دیگه ای بهشون نگاه کنی، کمک می کنه که کارت بدیع تر باشه..
اگر اهل نوشتن..تجسم بخشیدن و به طور کلی ساختن هستی،حتی توی اون لحظات ساده و ملال آور زندگی، رادارهای حسی خدادادت رو روشن کن و روی درجه بالا تنظیم.
شاید نکته باریک تر از مویی رو از اطرافت کشف کردی که تونست اون لحظه ساده رو برای تو الهام بخش کنه:)
یه کامنت خصوصی داشتم که دیروز سر کلاس دیدمش و درست حسابی به جزئیات فرستنده و ایناش دقت نکردم؛ یه جور نقد مثبت بود و همش داشتم فکر می کردم که بهترین جوابی که میتونم بهش بدم چی باشه و تو ذهنم جمله بندی می کردم(کلا عادت دارم وقتی نمیشه بشینم پای وبلاگ، تو ذهنم به کامنت ها جواب بدم و پست پیشنویس کنم تا آماده باشه برای بعد:))
تا اینکه الان نشستم بهش جواب بدم و متوجه شدم علاوه بر اینکه خصوصیه، ناشناس هم هست!
یعنی اصلا نمیتونم بهش جواب بدم و الکی فسفر سوزوندم!
"ما هیچ، ما نگاه" الان کاربرد داره فکر کنم:)