روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

18. جنگ زده ای در بهشت

فکر کنم امسال بهار بود یا کمی قبل تر.از خوابگاه امده بودم خانه.وقت هایی که بین ترم خانه می ایم مثل جنگ زده ای هستم که دوباره به زندگی متمدن رسیده و از طرف هلال احمر معرفی اش کرده اند وسازمان های حمایتی مردم نهاد هم سعی می کنند حسابی برایش سنگ تمام بگذارند.در نهایت داغانی می ایم خانه گاهی..مثل ادم فضایی ای که سوختش تمام شده باشد می ایم به خانه پناهنده میشوم و پس از تجهیز دوباره برمیگردم خط.

داشتم می گفتم؛امده بودم خانه و شب کنار خواهرم خوابیده بودم که همیشه حسابی خواب را از سر من میپراند و وقتی خیالش راحت شد در کسری از ثانیه خوابش میبرد.

آن روزها از سوراخ لایه ازن تا شکاف های زمین،از همه جا برایم میبارید..یک اتفاق عجیب مدام برایم پیش می امد و تکرار می شد..فقط هربار ادمش فرق میکرد..مثلا فرض کنید یک هفته با هرکس سلام می کنید سیلی میزند توی صورتتان.

در یک بازه زمانی کوتاه  4 تا از دوست های دبیرستان تا دانشگاهم را، هر کدام به دلیلی از دست میدادم یا شرایط خیلی از هم دور انداخته بودمان و عملا همه چیز تمام شده بود و رفقا هم مثل قبل پیگیر نبودند..و حالا که در دوران نقاهت این عارضه بودم باز هم به محض اینکه از کسی خوشم می امد که بروم و بگویم میای با هم دوست بشیم دو مغز بادوم توی یک پوست بشیم؛دستی نامرئی سریع تر از همیشه آن شخص را از زندگی ام حذف میکرد..به طوری که تا مدتی نمیفهمیدم از کجا خورده ام..به هر کسی امید میبستم و دلخوش میکردم..راکت می امد و میزد وسط امیدم

اخری اش اتوبوس اردویمان بود که دیدم عه!ایندفعه مسئول اتوبوسم مریم عزیز و فهمیده ام است اخ جان!در این اردو حسابی باهاش رفیق میشوم.. ولی در اولین توقف و بازگشت به اتوبوس به دلایلی که تا همیشه در حوله ای از ابهام ماندند،دیدم مسئول را عوض کرده اند!وا رفتم یعنی! اخرش هم نگفتند چرا.

خلاصه در یک ابهام عجیبی به سر میبردم و هر بار رو به اسمان میپرسیدم چرا؟شاکی نبودم.متعجب بودم.چشمهایم کلا گرد بودند ان مدت

داشتم می گفتم که خواب از سرم پریده بود..من هم درگیر..گفتم بروم کلیپی چیزی ببینم تا ارام بشوم و خوابم بگیرد

یکی از ویدیوهایی که دانلود کرده بودم که بعدا ببینم را باز کردم

داشتم گوش میدادم که ویدیو به ثانیه 26 رسید(نگاه کنید و ببینید لطفا)

کاری به محتوای کلی کلیپ ندارم اصلا..من مصداق ان جمله را در جریان رفقایم حس کرده بودم..جمله را که کامل شنیدم انقدر ذوق زده و شرمنده بودم که خود خواب اینبار بیخالم شدو گذاشت رفت..حالا کمی داشتم میفهمیدم معنی ان اتفاقات عجیب را..

اب بود که از دوتا چشمم فرو میریخت .. دیوانه شده بودم..

دوباره یاد این بیت مولانا افتادم که میگوید نگفتمت مرو انجا که اشنات منم؟

حالا من زار میزدم که چرا..گفته بودی..خوب هم گفته بودی..

حس میکنم این پاییز مثل پارسال که با رعد و برق های وحشتناک ذوق میکردم و قند توی دلم اب می شد نباشم..حس میکنم بند دلم پاره میشود و می روم سراغ یک پناه.پناهی که احاطه ام کند.پناهی که دست نداشته باشد ولی محکم بغلم کند..پناهی که از ناو های امریکایی بزرگ تر باشد...

پ.ن یک :

منبع جمله ثانیه 26 کلیپ

 

#بازنشر

 

17.

اللهم اغفر لی الذنوب التی تغیر النعم...

التماس دعا

16.تفکیک احساسات

در در راستای احیای احساسات و اینا، یه تمرین واسه خودم طراحی کردم به این صورت که حس و حال کلی لحظم رو تجزیه کنم و به تفکیک احساساتم رو تشخیص بدم و به دلیلشون فکر کنم.

 

الان:

+ کمی خشم : به خاطر دوره ضمن خدمت اجباری و مسخره ای که برامون گذاشتن

+ استرس سطحی و مزمن : به خاطر فکر کردن به کارهایی که قبل مهر باید انجام بشه، برنامه کلاس آبرنگ،  نوشتن طرح درس، ایده پردازی برای کارگاه هنری پیش روم که بعد از اربعینه

+ غم ته نشین شده : به خاط اینکه امسال هم کم خونی و سرگیجه باعث شد نرم پیاده روی اربعین.....

+ هیجان : به خاطر آینده و مهر ماه و پاییز که امسال پر نور تر خواهد بود برام توی این اتاق جدید

+ کمی ترس و دلهره : دلیلش بین خودم و خدا بمونه

+ آرامش : چون میدونم هوامو داره..هر چی که بشه

 

 

پ.ن : تفکیک احساساتتون براتون آسونه؟

پ.ن2 :همه رفتید اربعین که ستاره هاتون همش خاموشه؟ طوبی لکم

پ.ن 3: پست بذارید دلم گرفت..

14 . تلگرافی به آسمان

کمی آبی جاندار و ابر های سفید و پفکی لطفا

خسته نشدی از تفتیده بودن؟

13 / رهایی یا تعلق

میدونم توی ادبیات دینی ما تعلق چیز خوبی نیست و باید بند های وابستگی رو ببریمو رها باشیم و منقطع.

اما این باعث نمیشه از آدمایی که به هیچ چیز تعلق ندارن، سررسید نوشته هاشون رو یه شبه میسوزونن..کل آرشیو وبلاگشونو یهو پاک می کنن..دوستاشون رو یهو عوض می کنن..یادگاری ها و چیزای قدیمی رو دور می ریزن و...نترسم.

12 / رزق پادکستی

بسم الله الرحمن الرحیم

این پست رو یادتونه که در مورد احساس نوشته بودم؟

دیروز رفته بودم توی کانال تهران پادکست و داشتم چیزی رو سرچ می کردم که متوجه

شدم آخرین پستش یه اپیزود از رادیوراه مجتبی شکوریه.

من تا حالا پای صحبت مجتبی شکوری ننشسته بودم. نه توی کتاب باز نه پادکست هاش

نه جای دیگه.

خیلی باهاش ارتباط برقرار نمی کردم. اما اسم پادکست چیزی بود که نتونستم ازش

بگذرم: هراس از احساس!

خب طبیعتا احساس کردم که خدا سر راهم گذاشتتش و باید گوشش بدم.

حالا ببینیم چی می گفت

می گفت ما تلاش می کنیم یه حالت شادی دائمی رو برای خودمون حفظ کنیم و

اینطوری میشه که معمولا احساسات منفیمون رو سرکوب می کنیم به شکل های

مختلف.

یا ازشون فرار می کنیم

یا تعبیرمون رو ازشون عوض می کنیم

یا حواس خودمون رو پرت می کنیم

وقتی اندوه عمیقی داریم میشینیم فیلم طنز میبینم تا فراموشش کنیم

با اون احساس مواجه نمیشیم و اجازه نمیدیم بیاد و بره.

درسته حواسمون پرت میشه و اندوه رو فراموش می کنیم ولی اون اندوه از بین نرفته و

جایی در پیچ و تاب های ضمیر ناهشیار ما لونه کرده..

وقتی این احساسات سرکوب شده روی هم تلنبار میشن تبدیل میشن اضطراب ها و

افسردگی های مزمنی که گاهی فکر می کنیم بی دلیل هستن چون دراون لحظه چیزی

برای اضطراب وجود نداره اما این مسیر سرکوبی که طی کردیم ما رو به این نقطه

رسونده.

و ما میشیم تبدیل به یه سنگ بی احساس که مثل یه ربات همیشه در یه حالت شادی

بی ریشه قرار داره..

وقتی به خودم رجوع کردم دیدم چقدر شبیه این حالت شدم..

وقتی دفترچه های چندسال پیش و یا حتی مطالب قدیمی وبلاگم رو میخونم هم متوجه

این موضوع میشم که قبلا چقدر به هر احساسی بها میدادم و چقدر احساسات پیچده تر

و عمیق تری رو تجربه می کردم.

من توی نوشته های قدیمم به هر احساسی پرداختم و پرو بالش دادم و توصیفش کردم

تا ملموس تر باشه برام.

من غم های عمیقم رو محترم شمردم.

وقتی غرورم شکسته شد به حس تحقیر شدنی که داشتم احترام گذاشتم و در موردش

حرف زدم و فکر کردم.

وقتی شادی اصیل و لطیف رو لمس کردم در موردش نوشتم و توی عمق قلبم بهش جا دادم.

وقتی وابسته ی یکی از دوستام شدم و حس نیاز شدید رو احساس می کردم با اینکه

نشون دهنده ضعفم بود اون احساس ولی در موردش یه دفتر کامل نوشتم.

من به احساسات متفاوتم مواجه می شدم و بهشون فکر می کردم ومدتی رو باهاشون

زندگی می کردم.

الان ولی نه.

فراموششون می کنم.

از روشون می پرم.

رومو بر می گردونم و وانمود می کنم وجود ندارن.

 

 می گفت باید به خودمون کمک کنیم تا با تمام احساسات مواجه بشه

وحقشون رو ادا کنه.

ضجه ناشی از یه ناراحتی بزرگ چیزیه که نیاز روان ماست. نباید سعی کنیم

فقط حواسمون رو پرت کنیم.

باید اتفاقا مدتی روی اون حس متمرکز باشیم و بهش بپردازیم و ازش عبور

کنیم.

اینطوریه که پرونده اون حس بسته میشه و ما میتونیم یه مدال روی سینه ی

خودمون وصل کنیم و به خودمون بگیم تو تونستی از پس این حال بد بربیای.

 

میگن پادکست روانشناسی خوب، پادکستیه که بعدش حس کنی چقدر راجع به این

موضوع نمیدونی و نیاز به مطالعه داری. نه اینکه احساس کنی مطلب برات جمع بندی

شده و تمام شدست.

و این پادکست پادکست خوبی بود.

 

 

پ.ن 1: شواهد و قرائن گوش و حلق و بینی که وارد جزئیاتش نمیشم نشون میده که

پاییز از چیزی که فکرشو می کردم خیلی خیلی خیلی نزدیک تره. خوشا پاییز حتی با

آلرژیش.

پ.ن2: صبور باشید باهام. موتورم کم کم داره را می افته.

 

11/ باشگاه پرواز

چقدر دلم میخواد بیانی ها رو توی دنیای واقعی ببینم و باهاشون حرف بزنم

یادمه راهنمایی که بودم اهل خوندن تله تکست بودم. چند تا مجله بود که دنبالشون می کردم.

یکیش مجله وزین آفتابگردون بود

یکیشم باشگاه پرواز

که مطالب هیجان انگیزی به نسبت اون زمان منتشر می کردن.

من با یه سررسید مینشستم میخوندم و مطالب جالبش رو برای خودم مینوشتم که هنوزم دارمشون:)

برای نسل جدید که نمیدونن تله تکست چیه باید بگم یه گزینه ای بود روی کنترل تلویزیون که وقتی میزدیم وارد یه صفحه ای می شد که گرافیک به شدددت پیکسلی و ابتدایی داشت.

بعد کد صفحه مورد نظرت رو با دکمه های تلویزیون میزدی و وارد صفحه مجله مورد نظرت می شدی:)

یه چیزی مثل وبلاگ بود.

خلاصه..این باشگاه پرواز عدد صفحش یه چیزی تو مایه 602 ..612.. یا ششصد و یه چیز دیگه بود.

و یه قراری داشتن باشگاه پروازیا که این عدد رو یه جایی از خودشون مثلا روی کیف یا جامدادی یا گوشه کفش و....بنویسن...یا اینکه وقتی یه جا میرن که شرایطش هست و مثلا یه تخته موجوده برن گوشه تخته بنویسن 612.

این یه رمز و یه نشونه بود برای پروازیای دیگه که اونجا هستن.تا به وسیله این رمز از پروازی بودن هم اگاه بشن و با هم رفیق بشن و این ها:)

سال اول دبیرستان که بودم روزای اول سال یهو دیدم یه نفر خیلی سوسکی داره روی تخته مینویسه 612. اون موقع دیگه تله تکست دورانش تموم شده بود از نظر من.وبلاگ می نوشتم و دیگه تو حال و هواش نبودم

ضمنا با کسی که داشت مینوشت جال نمی کردم..خیلی بچگونه بود رفتاراش

پس اصلا به روی خودم نیوردم:)

بعد ها دیدم روی لبه کفش و بند کیف مدرسه اش هم نوشته بنده خدا..

چقدر پستام یهویی تموم میشن..

10 / حافظا

همین الان یهوویی یه تفال زدم

نیت هم یادم رفت بکنم:|

همینطوری کلی..

 

 

گفت : آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع          سخت می گیرد جهان بر مردمان سختکوش

9/ من هر باری میام تو این حرم بارون می باره ...

از قم بهم زنگ زدن..

از طرف سوگواره ملت امام حسین ع کلیک

گفتن پارسال که کارگاه اربعین رو شرکت کردم و تولید اثر انجام دادم، بچه های گروه آثار رو براشون فرستادن و حالا اثرم شایسته تقدیر شناخته شده..من کاملا بی خبر بودم..این به کنار

گفتن به زودی باهام تماس می گیرن و دعوتم می کنن که برم برای مراسم اختتامیه..که توی قم برگزار میشه..

خیلی دلم تنگ شده..میشه لطفا دعا کنید برام که خدا بخواد و برم؟؟

 

رفتم زیارت نامه کوتاه حضرت معصومه سلام الله علیها رو خوندم..

یه فرازش چشمم رو گرفت

ببینید:

السَّلامُ عَلَیْکِ عَرَّفَ اللهُ بَیْنَنا وَبَیْنَکُمْ فِی الْجَنَّهِ، وَحَشَرَنا فِی زُمْرَتِکُمْ

سلام بر تو، خدا بین ما و شما در بهشت شناسایی برقرار کند و در گروهتان گردمان آورد

 

تصور کنید

توی بهشت خدا دستمون رو بده دست یه فرشته بگه ببرش محضر حضرت معصومه جان

بعد که می رسیم خدا ما رو به ایشون معرفی می کنه و آشنایی میده:)

و ما میشینم کنار بانو و با چشم های قلبی زل می زنیم به وجود و حضور و نگاهشون...

اللهم ارزقنا لطفااااا

8/ سهل و ممتنع ؟

نوشتن برام شده مثل کنده کاری روی چوب با یه مغار کند

مثل شکستن پوست سخت بادام با دست

مثل پا برهنه راه رفتن روی سنگ ریزه های شلمچه

مثل در آوردن تکه گردو های گیر کرده توی پیچ و تاب پوست گردو

مثل 6 صبح بیدار شدن

مثل حرف زدن با کسی که سنگینی نگاهش اذیتت می کنه

مثل دست کشیدن به سمت یه سیب توی شاخه بالایی درخت که قدت بهش نمی رسه

مثل وقتی که مشتامو گره می کردم و می کوبیدم توی کیسه بوکس اما از جاش تکون نمی خورد

آه..نوشتن دوست داشتنی من

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan