روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

جوانی ام به این امید پیر نشود..بیا!

تصور اینکه پیر و چروک و ناتوان شده باشم و امام زمان عج هنوز در غیبت باشن خیلی ترسناکه.

قلب محتاجم..

خلا وجودم فراتر از اونیه که با فلان ابزارکار گران قیمت و رفاهیات بیشتر و حتی همسری که وعده داده شده مایه ی آرامشه؛ پر بشه.

کار کار خودته خداجونم..

فقط و فقط لطف و رحمت و نگاه توئه که این خالی عظیم رو میتونه پر کنه.

چقدر بهت محتاجم...

یک و بیست

به یاد اون اون پوزخندی که  اون صبح جمعه به فهیمه زدم! که سراسیمه از دعا ندبه برگشت و بهم گفت یه خبرایی شده..حاج قاسم شهید شده!!

به یاد نا باوریم که تا غروب طول کشید و منتظر تکذیبیه بودم

به یاد ضجه های بی صدام توی اتوبوس وقتی که باورم شد که پریدی و باهات حرف زدم در حالی که میدونستم خودت مستقیم داری صدام رو میشنوی

به یاد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد گوش دادنای بی وقفه..

تو کیِ من بودی که اینطور عزادار رفتنت شدم عزیز قلبم؟

تو از روز ازل در قلب من بودی

وگرنه عشق که اینقدر اتفاقی نیست..نه؟

 

 

زیرپوستی، مردافکن و دخترانه!

با یه پودر سیاه ملایم بن مژه هاش رو تیره تر می کنه

رژ لب رو اروم و بدون فشار می کشه روی لب هاش و رد زرشکی به جا مونده ازش رو با لبخند تایید می کنه

یه ذره ریمل..و مژه ها کشیده تر می شن

یکمم پودر هلویی رنگ روی گونه ها..

به چهره شادابش توی اینه نگاه می کنه

زیباتر شده..لب های کمرنگش جون گرفتن و لبخندش جذاب تر شده

چشماش سرحال تر دیده میشن

لپاش یه رد سرخ روی خودشون دارن و انگار از هیجان و نشاط گل انداختن

مژها های سیاه شده؛ چشم هاش رو نافذتر کردن..

آمادست که بره بیرون

تا چشم ها به سمتش کشیده بشن و تحسین امیز نگاهش کنن

تا دوستاش هی دلشون بخواد باهاش سلفی بگیرن

تا توی مغازه ها زود تحویلش بگیرن و کارشو راه بندازن

تا با هر بار دانشگاه رفتن 5 تا درخواست دوستی بهش بشه و اونم رد کنه و هی احساس خواستنی بودن کنه و سقف اعتماد به نفسش بره بالاتر

تا همرنگ بقیه بشه و بین اون همه رنگ و لعاب و اکلیل و پولک به چشم بیاد

تا فرصت توی جمع های دوستانه بودن رو از دست نده و پس زده نشه

تا سرخی لب هاش مهر تاییدی بشه بر روشنفکر بودنش بر به روز بودنش بر دیروزی نبودن و امروزی بودنش!

تا جذاب تر به چشم بیاد

تا از سادگی در بیاد

تا بهش نگن متحجر!

 

از فکرایی که از سرش میگذرن خندش می گیره

توی اینه زل میزنه به نی نی نور خورشید توی چشماش و میییزنه زیر خنده

با چشمای جمع شده از خنده خودشو توی اینه دقیق نگاه میکنه میره جلو تا نوک دماغش مماس میشه با اینه یه چشمک به خودش میزنه و میگه: کور خوندی رفیق آویزون من..کور خوندی شیطان عزیز

میره سمت دستشویی تا صورتش رو بشوره و راست راستی اماده ی رفتن بشه

میاد و به حدی که لازمه برای اراستگیش وقت میذاره

تمیز و زیبا و خوشبو ولی بدون هیچ رنگ مصنوعی و اضافه..

چشمای زلالش بدون تیرگی ها چقدر معصوم تر و دوست داشتنی تر هستن

چقدر رنگ خودنمایی و جلوه گری از چشماش رفته و حس نگاهش واقعی تر شده

گونه هاش دیگه صورتی نیستن

ولی حالا چهره ش یه درخششی داره که با هیچ ارایشی به دست نمیاد..یه چیزی از جنس نور و روشنی

لب هاش دیگه قرمز نیست ولی لبخند محجوبش از یه کالیته ی کامل رژلب هم جذاب تر و خواستنی تره

..

البته توی چشم خودش!

اون بیرون

وسط خیابون توی بازار یا دانشگاه..اون فقط یه دختر بی رنگ و لعابه که وسط اون همه پالت رنگ و وارنگ به چشم نمیاد

اون فقط یه دختره که بهش میگن چرا چهرت بی روحه؟

چرا یکم به خودت نمیرسی؟(یعنی چرا ارایش نمی کنی)( و توی دلشون احتمالا میگن چه ادم دگم متعصبی!:))

توی کلاس دانشگاه به خاطر حجاب و چهره ی سادش فکر می کنن اشتباهی اومده این کلاس و احتمالا میخواسته بره دانشکده الهیات

بعدش هم پذیرفته نمی شه بینشون و خودش هم اونقدر تخس هست که نخواد بین یه سری ظاهربین باشه

چه برسه که بخواد خودش رو به میل یه مشت سطحی نگر تغییر بده..چه حرفا!( چند تا چادری مثال بزنه براتون که ترم 3 به بعد تبدیل به مادلینگ کف دانشگاه شدن؟)

 

حالا که فکر می کنم

گذشتن از این جذابتر دیده شدن

از این خواستنی تر شدن

از این در یک نگاه دل ها را ربودن

از این به راحتی محبوب شدن

 

و رفتن به وادی سادگی

بی رنگی

و  تنهایی...

_تنهایی ای که پر نمیشه مگر اینکه یه آدم همفکر پیدا بشه..یه آدمی که به روح اعتقاد داره و فقط دنبال جلا دادن چشماش با برق و جلال ظاهری نیست

یه آدمی که گوش داره برای شنیدن حرف هاش..حرفایی که شاید عمیق تر از بقیه حرف ها باشن

شاید نورانی تر..دلنشنین تر و اصیل تر.._

داشتم میگفتم..گذشتن از این امتیازات و این صبر...؛ جسارتی میخواد که اسمش جز جهاد نمیتونه باشه..

یه جهاد زیرپوستی سخت و مردافکن دخترونه!

 

چطور با مردم رفتار کنم؟

 

رفتار و حرکات و سکناتتان در رابطه با مردم طوری باشد که در حیاتتان؛ مشتاقانه به سوی شما مایل شوند و در ممات؛ اشک ریز و غمگین رفتن شما باشند.

 

 

نقل به معنا از حکمت شماره 10 امیرالمومنین علی علیه السلام

 

 

 

خب.. رفتار و سکناتم چطوری باشد؟؟

روی موج زندگی

از آخرین باری که نشستم پای لپ تاپ و صفحه ارسال مطلب رو باز کردم و شروع کردم به تند و تند مطلب نوشتن خیلی می گذره.یادش بخیر اون موقعا سبک وبلاگ نویسیم این طوری بود. می نشستم و نیم ساعت یک ساعت فقط می نوشتم.تق تق تق تق تق تق روی دکمه ها می زدم و حرف هامو تایپ می کردم و چه پست های جذابی هم از آب در می اومد  #نوشابه_ای_برای خود :)

ولی بعدش بزرگ تر شدم و مخاطبم برام مهم تر شد و تصمیم گرفتم درست حسابی و با معنی و عمیق بنویسم و همین تصمیم باعث شد تا مدت ها ننویسم چون دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.

الان همه چیز فرق کرده..راستش شمای مخاطب برای من زیادی مهمی..اینکه چشم هاتو می دوزی به صفحه وبلاگم و خطوطمو میخونی و گاهی نظرت رو برام تایپ می کنی و میفرستی اونقدر برام عزیزه که نمیتونم وصفش کنم..نمیدونم چیکار باید بکنم که هم خدا راضی باشه هم بنده خدا..که ارزش نگاهت رو داشته باشم..که ناامیدت نکنم.

اصلا برای چی وبلاگ منو میخونی؟

یه زمانی هدف اصلیم از اینجا نوشتن این بود که وسط این دنیای شلوغ و درهم  برهم کسی بیاد و چند لحظه ای حس خوب بهش تزریق بشه بیاد و با نوشته های من راهی بشه به وادی امید

نمیدونم چقدر موفق بودم ولی از تو می پرسم که آیا این هدف درستیه؟

زندگی خیلی فرق کرده و دنیا رو به تغییره..همه چی عوض شده..محیط آدمای دور و بر و زندگیاشون..

دوستایی که باهاشون هم اتاقی بودم حالا هر کدوم یه گوشه ی ایرانن با زندگیای عجیب و گاهی کسل کننده..

همه شون به جز یکی ازدواج کردن و بچه ی یکیشون جمعه ی پیش به دنیا اومد..:) #خاله_شدن

یکیشون بود که توی دوران هم اتاقی بودنمون ازدواج کرد..یه ازدواج بچگانه و مریض گونه که من و 4 نفر دیگه خودمون رو جر و واجر کردیم که پشیمون بشه و اینکارو نکنه ولی کار خودش رو کرد و الان خبر رسیده که از زندگیش راضی نیست و مشکلی که به خاطر حل شدنش ازدواج کرده بود هنوز سر جاشه..

به فائزه گفتم ادامه نده نمیخوام جزییاتشو بدونم.. ما گفتنی ها رو بهش گفتیم..حالا هم کاری از دستمون بر نمیاد پس غیبت هم نکنیم..

زهراجونم رو بعد مدت هاااا که ازش خبر گرفتم گفت مادرش یه بیماری سخت گرفته بوده و این مدت درگیر بودن..درمان و عمل و....یه مدت باهاش در ارتباط بودم و مدام سراغ می گرفتم ولی چند ماهیه که هیچ خبری ازش نیست و منم جرئت ندارم بهش پیام بدم..

ولی کلا.غ! اسم مستعار یکی از دوستام توی خوابگاه! همون موقع هم حرفش بود ولی بعد از سال اول که انصراف داد قضیه جدی شد و حالا که دارم حرف میزنم کلا.غ با من و با تمام دختر ها نامحرمه!

این شوک آور ترین اتفاق کل دوران تحصیلم بود که تازه دارم باهاش کنار میام..خیلی کلا.غ رو دوست داشتم و دوست داشتم با هم دوست بمونیم ولی دیگه اسلام دست و پام رو بسته:)

همین هفته پیش آخرین نشانی که ازش توی فایل هام بود_ یه عکس سلفی دو نفره_ رو پاک کردم تا دیگه با دیدن چشم هاش بیخودی یاد خاطرات نیوفتم!

می بینی؟ زندگی غافلگیرت می کنه و تو تنها کاری که از دستت بر میاد تعجب کردنه!

شیدای عزیزم یه استوری گذاشته بود همون اول درگیری ها..عکس یه عالمه چادری که روی صورت هاشون ایموجی سه نقطه!(میدونی که سه نقطه چیه؟) گذاشته بود..

بهش پیام دادم  ممنون که من رو هم سه نقطه کردی...

شروع کرد به گفتن و گفتن و گفتن: سماجونم من تو رو خیلی دوست دارم ولی فلان و فلان و فلان و فلان.

هیچی نگفتم.

فقط گفتم شیداجانم شاید تو به من و امثال من توهین کنی و ایموجی سه نقطه بذاری ولی من تو رو با این اغتشاشگرا یکی نمی کنم

من تو رو با این زامبی های وحشی که آمبولانس مریضا رو آتیش میزنن و فحش های رکیک میدن یکی نمی کنم

من تو رو با حیوان صفتایی که روی همنوع بی گناهشون شمشیر می کشن و قلبی براشون نمونده یکی نمی کنم..

و تو دلم گفتم شیدا چونم تو هم خودتو باهاشون یکی نکن..خواهش میکنم..

ازش خبر ندارم..همش نگرانش بودم..این بچه دلش به صافی آینه بود..خدایا خودت کمکش کن..

بعضی وقتا که یاد کلا.غ و فائزه و بقیه میوفتم شروع می کنم براشون حمد خوندن

برای سلامتیشون

برای دلشون

برای اینکه حالشون خوب باشه

این ها کسایی ان که یه زمانی با هم توی اتمسفر نفس کشیدیم و حال دل همدیگه برامون مهم بود

من حتی لرزش های پلک کلا.غ رو هم میشناختم..لبخندای الکی فائزه رو تشخیص میدادم

رد خشک اشک روی صورت زهرا رو می دیدم

وقتی سراج توی فکر بود و شدیدا درگیر؛ حس می کردم

من همه ی دوستام رو از 100 فرسخی و از پشت سر هم میشناختم

 صدای پاشون رو حس می کردم

و حالا حق دارم که هنوز به یادشون باشم..

من توی گذشته گیر نکردم فقط نمی تونم بخشی از دوست داشتنی هام رو فراموش کنم..

من نمیخوام مثل بعضیا فراموشکار باشم:)

می بینی

زندگی ما تغییر می کنه ولی اتفاقی در کار نیست..این دنیا نظامش علت و معلولیه

انتخاب می کنی و نتیجش رو می بینی

مثلا خود من...یه انتخاب اشتباه توی سال 97 باعث شد خیلی از زندگی ای که میخواستم عقب بیوفتم..

هنوز که هنوزه نرسیدم به سمای سال 96.. از خود قبلیم عقب افتادم . هنوز حسرت حال اون موقعم رو میخورم

البته دکتر غلامی میگه نباید اتفاقات زندگی رو خودمون قطعی تفسیر کنیم

که مثلا این اتفاق ابتلائیه که به خاطر کار اشتباهم بهم رسیده

چون مایوس میشیم

و نباید هم بگیم این امتحانیه که خدا برام قرار داده

چون مغرور میشیم

ما نمیدونیم چرا اینطوری شده

ما باید امیدوارِ نگران باشیم

غرق در خوف و رجا..

خدایا ببخش غلط هامو ..و برام جبران کن..

خدایا من می ترسم نبخشیده باشی و امیدوارم که بخشیده باشی!

خدایا من خود خوف و رجام!

خدایا شکرت..

 

نمیدونم چرا یهو یاد حرم امام رضا ع افتادم

نقشه حرم رو زدم به اتاقم.. چندین ساله.

می رم جلوش وایمیستم انگشتمو می ذارم روی باب الهادی و زیر لب شروع می کنم به حرف زدن:

از حسینه قماش فروشا 5 دقیقه ای می رسم به باب الهادی

وارد بخش تفتیش خانوما میشم بال لبخند سلام می کنمو یه خادم سبز پوش برام دعای عاقبت بخیری می کنه..بهش میگم التماس دعا و فرش سنگین اویزون شده به جای در رو کنار میزنم و وارد حرم میشم

اینجا وایمیستم و سلام میدم

بعد میرم سمت راست صحن که ایستگاه ماشین های زائر بره و برای افراد پیر و ناتوانه.. بدون توجه به چشم غره های خادم منم سوار میشم! آخه خیلی حال میده! البته حواسم هست خلوت باشه و جای فرد ناتوانی رو نگیرم..

مییییرم تا دم صحن انقلاب

از کنار جایگاه کبوترا می گذرم

سرمو میندازم پایین و اروم وارد صحن میشم..چشمام رو میارم بالا و مهمونشون می کنم به یه جرعه ی طلایی از گنبد آقا..

یهو یه قطره میوفته روی صورتم..به ابرا نگاه می کنم

یه قطره دیگه..

و قطره های بعدی...

راستی!

گفته بودم حرم بارونی بهشت منه؟ :)

 

 

روضه ای برای کنایه فهم‌ها

من مثل یه تک درختم نو قله ی یه کوه صاعقه خیز.

خودم رو ترمیم می کنم و اثرات مخرب صاعقه قبلی رو می پوشونم و برگ های تازه و شکوفه های جدید می زنم و دارم میام برم پله بعدی رشد؛ که صاعقه بعدی از راه می رسه... و دوباره منو بر می گردونه به نقطه صفر.

درددل های یک دوست در باب #مجردی!

از بچگی با خدا شوخی داشتم.

خدایا قول بده توی بهشت یه کلبه ی خوفناک و چوبی وسط یه جنگلی که پر از انواع گونه های گیاهی و جانوریه بهم بدی.

هر وقت هم که دلم خواست باران شروع کنه به باریدن...

باشه؟ قربونت برم من:*

 

 

پ.ن۱: لطفا ازم ناامید نشید بزودی غافلگیرتون می کنم:)

پ.ن۳: من مثل ماهی ای هستم که سر از کویر در آورده!

بالانس روحی من با باران خیلی راحت و زیبا اتفاق می افته ولی جایی هستم که ابرها باهاش حسابی قهرن..:)

پ.ن۲: وسط متن محاوره ای؛ به جای بارون نوشتم باران

یاد یکی از شاگردام افتادم..قرار بوده یه متن بنویسن

به جای فرغون نوشته بود فرغان:دی

نپرسید یعنی چی.:)))))

لِس عه بوووووووو

تو یا شما؛ مسئله این است؟

پنجشنبه گذشته بچه ها رو بردیم اردو پارک بانوان. هم اردو بود و هم یه مسابقه ورزشی درون مدرسه ای داشتن.

هوا عالی بود و بلاتکلیفی پاییز رو به نهایت رسونده بود. هی ابر می شد چند قطره بارون

دوباره افتاب داغ. بعد باد خنک. ابر و الی اخر

دو تا اتوبوس شامل بچه های هفتم هشتم و نهم.

راستش من از اون ادماییم که باید توی کلاس خیلی خویشتن دار باشم و سعی کنم جدیتمو حفظ کنم..اگر به ناخوداگاهم بسپارم میرم سمت راحتی و شوخ طبعی ای که اگرچه با نوجوونا خیلی میخونه

ولی اقتدار و پرستیژ! معلمیم رو زیر سوال می بره و اصطلاحا بچه ها خییییلی زودتر از چیزی که فکرشو میکنی پررو می شن و چون سنشون کمه و حد و حدود رو نمیشناسن؛ میزنن جاده خاکی.

 

بذارید یه مثال بزنم

خب من توی اردو خیلی راحت تر از کلاس باهاشون برخورد کردم

همصدا باهاشون سرود خوندم

کلی شوخی با تک تکشون کردم و خندوندمشون

و از همه مهم تر ازشون عکس می گرفتم.چون خودشون نباید گوشی می اوردن.

توی زمین ورزش بودیم. تمرینشونو کرده بودن و پراکنده شده بودن

منم روی چمن مصنوعی کنار خانم جیم همکارم نشسته بودم. پاشدم دنبال سوژه عکاسی

همیشه عکس گرفتن از کفشا و زمین زیر پا رو دوست دارم

چند نفری رو صدا زدم که بیاین عکس بگیریم. دویدن اومدن.

حلقه زدیم دور هم . بعد گفتم حالا نوک کفشامونو بچسبونیم به هم تا شبیه ستاره بشه

اینو که گفتم یهو خنفری_ دانش اموز بسیار مودب و منضبط سر کلاس_ گفت نههههه خوشم اووومد تو هم پایه ایییی!!!!!!

من چشمام در اومده بود

دوستاشم با چشم و ابرو بهش تشر می زدن که : تو نه شما!!!

ولی خنفری دست بردار نبود.سه چهار تا جمله ی دیگه هم با تو و افعال مفرد گفت!

منم عکس رو گرفتم

 

 

و وقتی داشتم می رفتم رو به خنفری _جدی و شوخی_گفتم نه من نه تو-_-

راستش یکم حالم گرفته شد که به همین راحتی این حریم رو شکست!

خلاصه گذششت

تا شنبه

توی کلاس مشغول کار بودن به صورت گروهی و همه سرررگرم

خنفری یهو اومد پیش میزم و گفت خانوم من روز اردو شما رو مفرد صدا کردم شما ناراحت شدین؟

گفتم : نباید می شدم؟

گفت آخه خانوم من همیشه دوستام رو مفرد صدا میکنم!

با قیافه ناراحت و نسبتا مظلوم!

گفتم درسته ما هم دوستیم..ولی یه فرقایی می کنه درسته؟

یه سری تکون دادم

گفتم می فهمی که چی می گم؟!

گفت بله خانم ..ببخشید معذرت میخوام

یه سر تکون دادم و یه چشمک ریز زدم و گفتم خواهش میکنم.

 

خب..راستش انتظار دیگه ای هم از خنفری نداشتم..چون مودب شناخته بودمش.

ازش هم دلخور نشده بودم که بخوام ببخشمش

یا اگه معذرت خواهی نمی کرد تو دلم می موند..

ولی خب..

فهمیدم که هم این بچه ها هنوز خیلی جای کار دارن

هم من کلی راه دارم تا قلقشون خوب دستم بیاد!

 

 

+میخواستم عکسهایی که گرفتم رو هم بذارم ولی صندوق بیان بالا نمیاد.شاید بعدا لینک کردم

 

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan