روی لـــانه ی بنفش🌳

تا جنون فاصله خیلیــــ ست ؛ از اینجا که منم!

5» قصه ای برای این روزها

 

 

روزی روزگاری خداوند موجودی خلق کرد؛ عاقل و مختار.

و این دو خصلت باعث شد این موجود شریف؛ ویژگی ای پیدا کند که هیچ موجودی قبل و بعد آن زمان؛ بدان نرسد : او میتوانست بی نهایت خوب یا بی نهایت بد باشد..

می توانست تا انتهای جاده نیکی تا عند رب برود

میتوانست تا قعر چاه شر؛ تا اسفل السافلین برسد؛ با خواست و تدبیر خود!

و این گونه شد که دو گروه پدید آمدند.

حق و باطل

خیر و شر

نیکی و بدی

و نزاعی میان این دو در گرفت؛ از همان روز آفرینش تا به حال.

نزاعی پایان نیافتنی و برای همه ی نسل ها و زمان ها.

و حالا وقت انتخاب بود برای آدمیان.

کدام راه؟

راست یا چپ؟

خیر یا شر؟

حق یا باطل؟

گویی میانه ای برای این دو وجود نداشت.

اگر خود را میان این دو و بی طرف میدانستی؛ به احتمال قریب به یقین دروغ میبافتی

و در اعماق دل؛ به یکی از این دو رضا بودی.

و اینگونه شد که نوع بشر حیران و سرگردان در بیابان زیستن؛

در به در

منزل به منزل

خاک به خاک

شروع کرد به گشتن و  گشتن

به دنبال آن چه که عقلش به حق بودن آن؛ گواهی دهد.

و این داستان ادامه دارد...

 

در آستانه ی ماه محرم؛ چه خوب است که بگوییم و بشنویم داستان تقابل تمام حق را در مقابل تمام باطل. داستان بی طرفان منافق.عابدان مقدس نمایی که حق را دانستند و ترسیدند.

بشنویم و کمی سر در جَیب مراقبت فرو بریم و بیندیشیم که در مختصات این نزاع عالم گیر و لا زمان و لا مکان، ما؛ کجا واقع شده ایم؟

بیندیشیم.

نکند که دروغ باشد و لقلقه ی زبان؛ اینکه می گوییم: ای کاش ما آن زمان بودیم و تو را یاری می کردیم ای خون خدا...

نکند بویی از مقدس مابان بزدل در قلبمان باشد.

بیندیشیم.

4 نم | از آب و خاک و مهر تو سرشته شد گِلَم+خاطره:)

سلام!

ممنون می شم این خاطره رو بخونید و بعدش نظرتون رو بهم بگید:

 

"سال اول یا دوم راهنمایی بودم.

زنگ تفریح یکی از دوستام رو دیدم که توی راهرو راه میره و زیر لب یه چیزی رو از روی دفتر می خونه.

پرسیدم و متوجه شدم عضو گروه سرود شده. _پس مدرسه ما هم گروه سرود داره؟

منم که عاشق سرود و کارهای جمعی! رفتم پیش معاون پرورشی و برای گروه سرود مدرسه، سرود "ای ایران ای مرز پر گهر" رو پیشنهاد دادم معاون هم استقبال کرد و گفت مدت هاست دوست داره این سرود رو کار کنه.

خلاصه قرار بر این شد که من متن سرود رو بیارم که توی مدرسه کپی بگیریم و بدیم به بچه های گروه.

من خیلی به هنر های آوایی علاقه داشتم..از اینکه صدام رو بندازم تو گلوم و از وطنم بخونم عمیقا لذت می بردم و تک تک سلول هام جون می گرفتن..خونم تصفیه می شد اصلا:دی

خیلی با این حرکت ها کیف می کردم و یه طورایی حس حماسی خفنی برام داشت.برام مهم و جدی بود.

البته گاهی هم زیاده روی می کردم..

اون روز توی خونه نشستم کلی فکر کردم که برای شروع سرود بهتره یه نفر یه جمله مقدمه طوری رو بگه و بعد موسیقی پخش بشه و شروع کنیم به خوندن سرود.

فکر کردم و فکر کردم و خودم تنهایی بدون کمک گرفتن از هیچ جا و هیچ کس؛ به یه جمله ی طلایی رسیدم.

فرداش متن رو اوردم و گفتم : خانم این هم متن.

برای شروع سرود هم یه جمله نوشتم که قبل از خوندن بگیم:

گروه سرود مدرسه فرزانگان شروع به دل لرزاندن می کند!

سکوت معنادار و نگاه بهت زده خانم اسکندری رو هیچوقت نمیتونم فراموش کنم😁 "

 

دوست دارم بهم بگید به نظر شما این بچه چی توی وجودش داشته که توی این سن کم شاید 11 یا 12 سالگی؛ همچین جمله ی فاخر و حماسی ای به ذهنش خطور کرده..

در واقع چی باعث شده اینقدر عمیق ماهیت حماسه گونه و برانگیزاننده ی پدیده ای به نام سرود رو درک کنه و  ارتباطش با لرزیدن دل رو بفهمه؟

3 نم | لذت شجاعت

من چیزی از علم مدیریت نمی دونم. اما تجربه ی دوره تابستونه ی امسال_

که برای بچه های مدرسه مون بود؛باعث شد با یکی از موثرترین ویژگی های یه مدیر روبرو بشم.

خب ما تصمیم گرفتیم یه کار متفاوت انجام بدیم. یه چیزی فراتر از کلاس های تابستانه ی معمول.

تصمیم داشتیم پروژه ای رو اجرا کنیم که روح تولید رو توی وجود بچه ها بدمه.

میل به تولیدکننده بودن و رهایی از مصرف کنندگی صرف.

روشن کردن جرقه های کارآفرین شدن و ساختن و پرداختن و از همه مهم تر حرکت؛ توی وجود دانش آموز های 13 تا 15 ساله..

ایده پردازی و تولید محتوا و طراحی کارگاه ها، سخت بود و مردافکن.

البته مدل کادر مدرسه ما تا حدود زیادی تشکیلاتیه و همه پای کار هستن، ولی خب، پیچیدگی کار با نوجوان و از اون مهم تر تجربه ای که نداشتم باعث می شد به عنوان مسئول بخش مهارت و تولید، کمی محافظه کار عمل کنم و اون جسارت لازم رو توی ایده پردازی نداشته باشم.

و اینجا بود که مدیر مدرسه، بدون اینکه این ویژگی رو به روم بیاره؛ توی تمام جلسات و همفکری هایی که داشتیم؛ طوری صحبت می کرد و ایده ها رو بال و پر می داد و با ارامش در مورد تهیه هر گونه امکانات مورد نیاز حرف می زد

که حس می کردم چقدر همه چیز شدنیه

که چقدر خودم رو محدود کرده بودم و از لذت به ثمر نشستن تلاش های به ظاهر سخت محروم.

چیزی که باعث شد توی 4 جلسه دوره ی تابستانه لرزش مرموز حاکی از رشد رو توی وجودم احساس کنم( حسی که خیلی وقت بود که نداشتم) شجاعت دست بردن به انجام کارهای ظاهرا ناشدنی ای که بود؛ که شدند.

 

 اگر مدیر یه مجموعه هستید و خلاقیت براتون مهمه؛ شجاعت بخشیدن به نیرو هاتون رو دست کم نگیرید:) و کمکشون کنید تا لذت شجاعت رو بچشند و بچشانند.

 

 

2 نم | مخرج مشترک

پای صحبت خیلی از آدم های خلاق و خفن و سازنده که بشینی

ممکنه این داستان رو برات تعریف کنن:

- تازه شروع کرده بودیم

- سال اول بود

- اولین قدمی بود که برداشته بودیم

.

.

- محصولمون کامل خراب شد

- فرمولاسیون جواب نداد

- متضرر شدیم

- برگشتیم سر نقطه اول.

.

.

خب؟

داستان هاشون هزار رنگ و هزار قصه ست

هر کدوم یه جور.

اما قصه همشون پیش میره تا یه جایی که می رسن به این جمله :

همه چیز خراب شد اما نا امید نشدیم

و پررو تر از قبل ادامه دادیم!

مخرج مشترکی به نام امید توی زندگی موثر ترین انسان های جهان وجود داشته و داره..

 

ماده ی موثره ی جادویی و بی مانند

راننده ی شوق توی رگ های خونی

پیشران موتور محرک قلب

اکسیر بدل کننده ی زنده بودن به زندگی

امید بزن تو رگ رفیق!

 

 

پ.ن: نم : نون نوشتن + میم مرداد .. مختصر ترین حالت ممکن

دارای بار معنایی مناسب:)

 

بادبان ها را بکشیــــد!

قایق کوچک غلطان بر امواج متلاطم زندگی را، گوشه ی اولین خشکی ای که به چشم میخورد بزنیم کنار؛

و برای دقایقی در سکون و سکوت بنشینیم

و از تلاطم ها و نمودار رشد بنویسیم؛

نفسی تازه کنیم و بعد، برگردیم به پارو زدن.

 

 

 

 

#من برگشتم:) سلام

#درس زندگی بود ها.

# نوشتن + مرداد = نوشتاد...مردادِ نوشتن.

 

عقب‌گرد

نیازی نیست همیشه برای تولید محتوا رو به جلو حرکت کنیم و سعی در خلق چیزی کاملا نو داشته باشیم!

گاهی سودمند‌تر است که بایستیم؛ سکوت کنیم؛ اجازه بدهیم گرد و خاک فرو بنشیند؛ و بعد با طمأنینه به مسیری که آمده ایم و آنچه اندوخته و ساخته ایم نگاهی تازه بیندازیم.

بعضی از آن ها را مرور کنیم؛ اصلاح و چکش کاری کنیم؛ و بپروریم.

گاهی می توانیم با نگاهی نو و رویکردی کاملا متفاوت در گذشته چرخی بزنیم و از مزرع خود خوشه ای برای حرکت رو به جلویمان بچینیم.

 

کیش میش

اوضاع کشور..نه..اوضاع دنیا خیلی کیشمیشی هست. دلم می خواست توی این بازی مهره ی مهم تری باشم.

اما فقط یه معلم فرهنگ و هنرِ سال اولیِ تازه کارِ مثلا دغدغه مندم.

آره...الهدف واضح و محدد و دقیق..ازاله الاسرائیل من الوجود

هدف مشخصه

ولی من کجای این پازلم؟

من قراره کدوم قسمت بار رو بردارم و به دوش بکشم؟

من قراره توی خونه ای که ساخته میشه میخمو کجا بکوبم؟

چطوری کمک کنم؟

نکنه من اشتباهی اومدم که در بسته رو وا نمی کنی؟

نکنه زردی برگا همشون یه نقشه بود؟

نکنه جوگیر شدم؟

نکنه حرفام شعار باشه؟

یعنی جایی که الان ایستادم درسته؟

وبلاگ نویس ها

دویدم و دویدم + مقاله مرتبط!

دویدم و دویدم

سر کوهی رسیدم

دو تا خاتون رو دیدم

یکی یه من آب داد

یکی به من نون داد

نون رو خودم خوردم

آبو دادم به زمین

زمین به من علف داد

علفو دادم به بزی

بزی به من پشکل داد

پشکلو دادم به نونوا

نونوا به من آتیش داد

آتیشو دادم به زرگر

زرگر به من قیچی داد

قیچی رو دادم به خیاط

خیاط به من قبا داد

قبا رو دادم به ملا

ملا به من کتاب داد

کتابو دادم به بابا

بابا دو تا خرما داد

یکیشو خوردم تلخ بود

یکیشو خوردم شیرین بود

قصه ما همین بود!

 

مقاله ای کوتاه در مورد متل دویدم و دویدم از طرف میرزا مهدی به دستم رسید که از این بابت بسیار بسیار از ایشان سپاسگزارم.

پیشنهاد می کنم شما هم ملاحظه بفرمایید:)

 

 

چه بسا!

نماز شبی که نماز صبح فردایش را خواب بمانی؛ استندآپ کمدی برای ملائک است..

هــو اللّطــــیف

سلام
آسمون اینجا رنگین کمون هم داره!
مثل آفتاب و
ابر
و رعد!
نویسندگان
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan